12 اردیبهشت 91
سه شنبه 12 اردیبهشت 91
فاطمه سر کار نرفت. کمر درد شدید داشت. چند روزی می شد که می نالید. به جای اینکه فاطمه برود کانون و من بروم دانشگاه با هم رفتیم بیمارستان. باورمان نمی شد نوبت متخصص گیرمان بیاید. سه شنبه ها دکتر متخصص ارتوپدی داشتند. جا به جای بیمارستان تابلو زده بودند "نوبت دهی فقط از طریق تلفن گویا یک روز قبل" دفترچه ی بیمه را دادم دست فاطمه خودش برود پرس و جو کند. با نوبتی در دست برگشت. شماره ی چهل و دو . منشی دکتر گفت یک ساعت بیشتر طول می کشد. صبحانه نخورده بودیم. فاطمه می خواست آزمایش خون بدهد. آزمایشگاه قبول نکرد. گفت باید هفت صبح آنجا باشیم. با فاطمه قدمی توی خیابان سالاریه زدیم . تا فلکه بستنی رفتیم شاید آنجا چیزی بخوریم. آخر سر برگشتیم به همان بیمارستان. از بوفه اش ویفر گرفتیم و شیرموز . ته بندی کردیم .
در یک روز غیر تعطیل کنار هم بودن حس خوبی داشت. اگرچه بهانه اش ناخوشایند بود. روی صندلی های کنار مطب نشستیم. فاطمه از توی کیفش همشهری داستان ار دیبهشت را بیرون آورد. من مثل همیشه ای که گذرم به آن بیمارستان می خورد سراغ کتابخانه ی آن جا رفتم . دلم می خواست یک کتاب شعر خوب داشته باشد. چیزی پیدا نکردم. کتاب های داستانش هم چشمم را نگرفت . ترجیح دادم یکی از کتاب های روایت فتح را بردارم. کتاب شهید باکری را برداشتم. خیلی ضعیف و یکنواخت نوشته شده بود. انگار همه ی پاره های کتاب می خواست یک چیز را بگوید: باکری گمنام بودن را دوست می داشته . کتاب را تمام کردم اما نوبتمان نشده بود . توجه فاطمه به باکس کتاب های یک دقیقه ای بالای سرش جلب شده بود. فرصتی بود تا همشهری داستان را از او بگیرم. با " آکواریوم " نوشته ی الکساندرهمن شروع کردم. متن را کلمه به کلمه و حرف به حرف با تمام وجودم لمس می کردم . متن را درست جایی می خواندم که باید در آنجا خوانده می شد . الکساندر داستان مرگ دختر نه ماهه اش را تعریف می کرد. چه جایی بهتر از بیمارستان برای خواندن چنین خاطره ای. حس می کردم الکساندر و همسرش باید در بین جمعیتی باشند که توی بیمارستان به شکل نامنظمی وول می خوردند. بیمارستان پر بود از لحظه هایی که به تعبیر او زندگی را به قبل و بعد تقسیم می کردند.
نوشته ی الکساندر را تمام کرده بودمنوشته ی فروتن را هم، روایت یک شغل را هم ، پنج داستان فرانتس هولر را هم که سرانجام نوبتمان شد. دکتر جوان و خوش برخوردی منتظرمان بود. با لبخند تحویلمان گرفت. سر به سرمان گذاشت. فاطمه را با حوصله معاینه کرد. برایش ورزش و استراحت تجویز کرد. در میان نسخه پیچیدنش از من پرسید وقتی وارد می شدید همشهری داستان دستتان بود؟ با لبخند جواب دادم بله. شماره ی اردیبهشتش . صحبت از درد کمر فاطمه به تعریف از مجله کشیده شد. با چیزی مواجه بودیم که کمتر می شد در بیمارستان انتظار داشت. لبخندو صمیمیت و سخن از شعر و داستان .
بیرون از بیمارستان برای فاطمه مدام پیام های تبریک می آمد. در خیابان دست بچه های دبستانی شاخه های گل بود. زمانه به نسبت ده بیست سال قبل خیلی عوض شده بود . بچه که بودیم روزهای معلم منتظر می ماندیم تا بابا با پیکان قهوه ای اش از مدرسه برگردد. آنوقت صندوق عقب ماشین را که باز می کرد با انبوهی از هدیه های ریز و درشت مواجه می شدیم. هدیه هایی که گاه هیچ تناسبی با وضعیت اقتصادی مردم محله ای که بابا به مدرسه شان می رفت نداشت. ما همیشه یک روز دیر تر برای معلم هایمان هدیه می بردیم . باید صبر می کردیم تا از میان هدیه هایی که برای بابا و مامان می آوردند یکی را انتخاب کنیم. هرچه فکر کردم از آن همه هدیه در آن همه سال چیزی باقی نمانده بود جز دیوان حافظی که از عمرهدیه شدنش ش دو دهه می گذشت و هنوز در دستان بابا و دیگر اهالی خانه ورق می خورد . دیوان حافظ با شرح دکتر خطیب رهبر . روز معلم بودن یادم آورد که فردایش تولد علیرضاست . فاطمه با یک جشن کوچک در خانه موافقت کرد. علیرضا تهران بود. گفت می آید. میرمحمد و فاطمه خانم هم آمدنی می شدند .
ناهار شاورما خوردیم. هوا ابری بود. بوی باران می آمد. قرار شد برای شب کیک بخریم . در راه شیرینی فروشی باران گرفت. از شیرینی فروشی یک کیک شکلاتی متوسط خریدیم با دو تا شمع که کنار هم عدد بیست و پنج را تشکیل می دادند . از فروشگاه کنار شیرینی فروشی کمی خرت و پرت خریدیم . از تخمه فروشی های میدان صفاییه کمی تخمه . دستمان سنگین شده بود . با یک تاکسی دربستی به خانه برگشتیم .
توی خانه فاطمه کمی استراحت کرد. من کمی مطالعه کردم. خوابم نمی آمد اما حوصله ی بیشتر خواندن هم نداشتم . به اینترنت پناه بردم. رفتن سراغ اینترنت در چنین حس و حالی هم آرامش دهنده بود هم آزار دهنده. حسی شبیه به خاراندن پوست بدن داشت. در دنیایی که تکرار از سر و رویش می بارید تصمیم گرفتم آرشیو ده ساله ی یک وبلاگ قدیمی را مرور کنم . از اولین پستش شروع کردم . روی بعضی از پست ها حتی پیام گذاشتم . به ده سال بعد خودم فکر می کردم . زمان مثل یک جاده ی پر پیچ و خم بود که نمی شد حدس زد در پس هر پیچ و خمش چه چیزی انتظار آدم را می کشد. شاید یک منظره ی زیبا و چشم نواز و شاید هم یک تریلی هجده چرخ ترمز بریده. حسی که آن وقت هایی که ماشین داشتم در پیچ و خم های جاده ی امامزاده عبدالله تجربه می کردم .
پیش از آنکه بچه ها بیایند حمام رفتم. حمام رفتنم پیش از آنکه برای شستن خودم باشد برای شستن ظرف ها بود. به قول ایمان همه مان وضعیتی شبیه به کافکا داشتیم . قهرمان کافکا در کرانه را می گفت. خودش بیشتر از همه در چنین وضعیتی قرار داشت. کنار حمام برای خودمان یک آبگرمکن کوچک ساخته بودیم . چایی سازمان کار آبگرمکن را انجام می داد. تشت حمام کار سینک را. کارتون ها کار کابینت را . از حمام که بیرون آمدم فاطمه با کارتون های موزی میز ساخته بود . روی کارتون ها را پارچه ی قلمکار انداخته بود . توی ظرف های یکبار مصرف تخمه آفتابگردان و کدو ریخته بود . همه چیز برای برپایی یک جشن کوچک پنج نفره مهیا بود. قرار شد هدیه مان یک بازی فکری باشد. فاطمه مثل همیشه با اولیه ترین چیز های دم دستی زیباترین کادو ها را آماده کرده بود .
هدیه دادیم و هدیه گرفتیم . علیرضا برایمان کتاب و موسیقی هدیه آورده بود . آلبوم موسیقی " ری را " کار سهیل نفیسی از نشر موسقی هرمس را با کتاب درباره ی عکاسی اثر سوزان سونتاگ لای یک مقوای فابریانای سفید پیچیده بود و رویش با یک خودکار آبی یک " او "نوشته بود و پایین او ادامه داده بود : دولت آنست که بی کابینت آید به کنار/ وگرنه خونه ی کابینت دار که همه جا هست . بعد کمی پایین تر آمده بود و پیش از آنکه امضا بکند نوشته بود : برای خانه ی جدید . و برای این که تویش پر باشد از موسیقی و کتاب .
تمام طول شب به این فکر می کردم علیرضا از کجا فهمیده بود که من از آنشبی که صالح علا به بهانه ی معرفی کارهای رضا برجی درباره ی عکاسی جهان صحبت کرده بود چقدر دلم می خواست کتابی درباره ی عکاسی داشته باشم .
پ.ن : برادرم ایمان این روزها را در ترکیه به سر می برد. از آنجا قرار است برای ادامه ی تحصیل به انگلستان برود. خواندن یادداشت های روزانه اش برای من غنیمت بود . پیشنهاد می کنم : اینجا . همین