25 تیر 00

جمعه 25 تیر 1400

فاطمه گفت قبل از غروب  آن خبر غصه‌دار را به ارغوان بگوییم. قبل از آنکه پرنسا زنگ بزند. مادر پرنسا خبر را به دخترش رسانده بود. لابد سخت. دیر نبود که تلفن زنگ بزند و عکس پرنسا روی گوشی بیفتد و ارغوان خبر را بی مقدمه و بی آداب بشنود. رساندن خبر مرگ آداب داشت. خاصه آنکه خبر مرگ یکی از سه نفر دوست صمیمی باشد؛ ارغوان و پرنسا و سلنا که حالا سلنا رفته بود.

از آغاز تلاش کرده بودیم مرگ برای ارغوان طبیعی باشد. اتفاقی کنار اتفاق‌های دیگر زندگی. به خاطر همین هرگز هنگام صحبت از مرگ رو ترش نکرده بودیم. زبانم لال نگفته بودیم. به آینده‌های دور از دسترس حواله‌اش نداده بودیم. مرگ حقیقت بود. ساده. زود و روشن.

خبر مرگ اما همیشه یکجور کار نمی‌کرد. عمه ملیح که مرد ارغوان خیلی راحت پذیرفت. قبلش رفتیم مگامال که کنار خانه‌ی عمه بودو خوش ‌گذراندیم. بعد رفتیم خانه‌ی عمه. ارغوان را از نشستن بالای سر جنازه منع نکردم. موقع قرآن و دعا خواندن بالای سر جنازه هم روی زانوهایم نشسته بود. دید که عمه را در یک روکش سیاه گذاشتیم. زیپ را کشیدیم و بعد من و محمد آن حجم سیاه را بردیم داخل آسانسور. تنها سؤالش این بود که عمه چرا این قدر کوچک شده. خلاف من که در عجب بودم از اینکه عمه چقدر سنگین شده.

خبر مرگ خانم‌جان را که داده بودم اما پاییز بود. روزهای آخر مهر. آن را هم سرد و عادی گفتم. با چاشنی خوشحالی حتی. که خوشحال باشد که می‌رود اصفهان و چند روز خانه‌ی خانم‌جان با بچه‌ها آتش می‌سوزاند. اولین بار در دوران پدری‌ام اما حیرت و شکست ارغوان را دیدم. به وضوح دیدم که دهانش خشک شد و باز ماند. نرمه‌خاکی روی ابروها و زیر پلک‌هایش نشست. و دیدم که مثل یخی که زیر شرشر آب ترک‌ترک می‌خورد، پوست صورتش چروک برداشت و تنش لرزید. کهیرهای روی پوستش تا مدت‌ها باقی ماندند و دکترها گفتند احتمالا ناشی از یک شوک عصبی بوده است. دکترها درست حدس می‌زدند.

در سایه‌ی مرگ، لرزش تن ارغوان را یک‌بار دیگر هم دیده بودم. شوخی می‌کردیم با هم. یادم نیست چه شد که گفتمش من قرار است بمیرم. یا قرار است بروم جنگ و شهید بشوم. انکار کرد و من اصرار. آنقدر جدی گفتم که باورش شد. و لرزید و رفت که غصه‌مرگ بشود. این احمقانه‌ترین شوخی من با ارغوان بود و خسته‌ترین روضه‌ای که بارها در دل خودم مرور کردم.

به فاطمه گفتم خبر را من به ارغوان می‌گویم. غروب که بازی ارغوان و دخترهای کوچه تمام شد به ارغوان گفتم برویم کافه. دختری و پدری. آیه را هم گذاشتیم توی کالسکه و بردیمش. پدری و دو دختری. سر کوچه نرسیده آیه را خواب برده بود. کافه‌ی بی‌وقت مقدمه‌ی حرف‌های خاص بود و ارغوان این را می‌دانست. گفتمش می‌خواهم برایت یک راز بگویم. در راه پاپی‌ام که شد که کدام راز؟ گفتمش باید قهرمان اخلاق باشی. بعد اسم پارنا را آوردم. خواهر کوچکتر سلنا را. که از آن تصادف سخت جان به در برده بود. گفتم برای پارنا یک اتفاق تلخ و سخت افتاده و تو ارغوان باید قهرمان اخلاق باشی. از پارنا مراقبت کنی. دردش را به جانت بخری. نگذاری غصه بخورد و از این حرفها.

از عرض بلوار کشاورز که گذشتیم گفتم که تصادف کرده‌اند. از اینجا روضه شروع شد. من از پارنا می‌گفتم و ارغوان اصرار اصرار که بابا سلنا چی شده؟ گفتمش استخوان ترقوه‌ی پارنا شکسته به این امید که بپرسد ترقوه کجای آدمی‌زاد است و او عصبانی که «بابا من می‌گم سلنا چی شده؟ تو هی می‌گی پارنا پارنا» و من در پس و پشت این سماجت دخترانه، روضه‌ی ام‌البنین را می‌شنیدم.

پله‌های برج‌های سامان به دادم رسیدند. مشغول بالا بردن کالسکه‌ی آیه شدیم. ارغوان کمک مؤثری داشت. رفتیم کافه‌ بیترسوییت که شعارش این بود: «بهترین ترکیب دنیا: تلخ و شیرین» یک میز بزرگ بهمان دادند. ارغوان مقابلم نشست. سؤالش را تکرار کرد. گفتم باید بیایی توی بغلم تا برایت بگویم. این را مشاورها گفته بودند. با ناز و اکراه آمد و روی پاهایم نشست. سؤالش را برای آخرین بار تکرار کرد: «بابا سلنا چی شده؟» حلقه‌ی دست‌هایم را تنگ تر کردم. صورتم را به صورتش نزدیک‌تر. گفتم بابا سلنا رفت توی بهشت. مکثی کرد؟ پرسید: یعنی فوت کرد؟ پاسخ دادم آره بابا. روی زانویم چرخید. انگار می‌خواهد یک چیز بامزه و لطیف برایم تعریف کند: «می‌دونی بابا!؟ سلنا وقتی موهاش عرق می‌کرد انگار از زیر بارون می‌اومد. از دور دوست داشتی موهاش را نوازش کنی. برق می‌زدند. ولی نزدیک که می‌شدی می‌فهمیدی بارون نیست. موهاش عرق کرده.»

من چشم‌هایم خیس بودندو اشکم لب مشکم بود اما ارغوان گریه نکرد. حتی یک قطره. به جایش مدام تکرار می‌کرد خوش به حالش که رفت بهشت. کاش من جای سلنا بودم. یکی دو بار هم گفت کاش من هم امشب بروم پیش سلنا. موهایش را نوازش کردم و برایش دعا کردم که ان‌شاءالله پیرزن شود و بعد برود بهشت. که عصبانی شد. از بی‌منطقی پدرش. که نمی‌فهمد و نمی‌داند بهشت چه جای خوبی است. بی‌سختی‌ها و کمی‌های زمین.

از کافه که بیرون آمدیم، میانه‌ی تابستان، برقی زد و بارانی گرفت. کالسکه‌ی آیه را زیر سایه‌ی در ورودی کافه نگه داشتم که آیه خیس نشود. ارغوان دور گردی درون تهی برج سرخوشانه می‌دوید. خیس شد. بعد آمد طرف من و آیه و آدم‌هایی که از باران به در ورودی کافه پناه آورده بودند. سر موهای خیسش را از دو طرف گرفت و پیچ و تابی داد و گفت: «بابا بهت گفتم سلنا وقتی عرق می‌کرد انگار از زیر بارون می‌اومد. نگاه! موهاش اینجوری می‌شد.» همین.

 

 

15 فروردین 00

یکشنبه 15 فروردین 00

ساعت یک نیمه‌شب روبه‌روی ترمینال بودم. می‌خواستم دوازده آنجا باشم. نشد. ارغوان بساط گریه و بی‌قراری راه انداخته بود. بند کرده بود با من بیاید. یا من بمانم. هیچ ترفندی برای آرام کردنش کارگر نمی‌شد. انگارنه‌انگار که دو سه روز بعد می‌آمد و  در این دو سه روز هم قرار بود مهمانی برود و خوش بگذراند. غروب از عابر بانک دویست تومان پول گرفته بودم که خرج راه کنم. سر شبی که خوابم برده بود پول‌ها را قایم کرده بود که نتوانم بروم. یا او را هم ببرم.  یک‌جای گریه‌اش ، در مرز ناامیدی، دوید توی اتاق و دسته‌ی آشفته‌ی پول‌ها در دست برگشت که: «بیا بابا. پول‌هایت را هم می‌دهم. فقط نرو.» فرار به جلو کار را خراب‌تر کرد. گفتم: «باشه. لباس بپوش تا بریم. سریع فقط. من دیرم شده. تهران هم تنهای تنها می‌مونی. چون من باید برم سر کار. خوشی‌های محل کارمون هم هنوز از تعطیلات برنگشتن.» و منظورم از خوشی‌های محل کار رستوران چسبیده به مرکز بود که ارغوان غذایش را دوست داشت. روزهای عادی ارغوان چسبیده بود به زمین. گرفتار اینرسی همیشگی‌اش. مقاوم در برابر هر کندن و حرکت. آنجایی که بود برایش بهترین جا بود و تغییر سخت‌ترین کار. این بار اما چشم به هم زدنی لباس پوشید و یراق کرده دم در ایستاده بود که برویم. آن‌قدر بی‌قرار و پر اصرار که حتی وسوسه شدم واقعاً با خودم ببرمش.

رو‌به‌روی ترمینال پر بود از انبوه آدم‌های سرگردان. همه مثل هم بی‌بلیط و بی ماشین بودیم. ماشین‌های شخصی گوش‌بری راه انداخته بودند و قیمت‌های پرت چند برابری گذاشته بودند روی سفر. ماشین‌های فکسنی قراضه هم حتی این وسط برای مسافران ناز و ادا می‌آمدند. و البته که نازشان خریدار داشت. هر ماشینی اندکی جلوی ترمینال پا سست می‌کرد یا چشمکی می‌زد، جماعت مثل گداهای هندی به سمتش هجوم می‌بردند و در این وسط هرکس سبک‌بار تر بود و ورزیده‌تر و کمی خوش‌شانس‌تر سوار می‌شد؛ با این شرط که در کیسه‌اش آن‌قدری داشته باشد که سرش را کمی شل کند و چند برابر کرایه‌ی راه بدهد. من تصمیم گرفته بودم سرکیسه را شل کنم و بی‌خیال شوم اما چمدان بزرگ را با خودم آورده بودم و کوله‌پشتی‌ام را که نمی‌گذاشت هم‌پای جماعت بدوم به سمت ماشین‌ها.

دو ساعت از شب روبه‌روی ترمینال این‌گونه گذشت. و در این دو ساعت من محو قصه‌ی مادری و دختری بودم که در آن‌همهمه دنبال ماشین می‌گشتند. دختر پنج شاید هم شش‌ساله بود و مادر به حوالی چهل می‌زد. سر و وضعی آراسته داشتند با غباری از رنج و محرومیت بر لباس و چهره. عدد برایشان مهم بود. رفتن هم. مادر و دختر چمدانشان را توی ایستگاه اتوبوس گذاشته بودند. مادر میان نشستن و دویدن در تردد بود. هر بار که ماشینی پیدا می‌شد دختر را با چمدان و ایستگاه می‌گذاشت و مثل گرگی که به گله می‌زند می‌زد به دل جمعیت تا خودش را به ماشین برساند. مادر که می‌دوید شیون دخترک بلند می‌شد و تنش به‌حق به لرزه می‌افتاد. که نیمه‌شب بود و باد سردش، استخوان می‌سوزاند و دیدن آن‌همه آدم سرگردان و مانده با خودش وحشت داشت. زن گرگ می‌رفت و روباه برمی‌گشت و لختی روی صندلی می‌نشست و هر بار اول دخترش را سرزنش می‌کرد که چرا ترسیده و بی‌قرار شده و بعد نوازشش می‌کرد و سرش را به سینه می‌چسباند تا ماشین دیگری از دور نمایان شود.

نشد. ساعت به سه نیمه‌شب رسید و عاقبت برد با راننده‌هایی بود که کفتار وار، گوشه و کنار ماشین‌هایشان را خاموش کرده بودند و از میان مسافران مانده و خسته و گرفتار اضطرار شکار خودشان را نشان می‌کردند. هر بار که زن دست‌خالی و ناامید به ایستگاه برمی‌گشت دوره‌اش می‌کردند. ناامیدش می‌کردند و ذره‌ذره امیدش به سوارشدن به اتوبوسی با صندلی خالی یا سواری‌ای منصف را از جانش می‌مکیدند. زن ساعت سه تسلیم شد و دست دخترش را گرفت و برد به سمت پراید سیاهی که دورتر پارک شده بود. از کنارم که گذشتند دیدم که دخترک برای اولین بار در آن شب خنده روی لبش داشت و برق شادی توی چشم‌هایش.

من هم کمی بعد شکار شدم. چاره‌ی دیگری نداشتم. راننده‌ی میان‌سال سمند زرد پیر سه نفر دیگر را هم شکار کرد. ما چهارتن برای این سواری به سه برابر قیمت تن دادیم و بی‌خیال ویروس و فاصله و حجم و عدد آدم‌های مجاز در یک قبر سیار شدیم. من تمام راه تلخ بودم و غمگین. جز آنجا که راننده میان راه، برای خرید سیگار ایستاد. پاکتی سیگار در دست برگشت. پشت فرمان نشست. پاکت سیگار را پرت کرد روی داشبورد مقابلش. و برای ما  مرد دکه‌دار را مادر قحبه و بی‌ناموس خواند؛ به خاطر اینکه پاکت سیگار را دو هزار تومان گران‌تر به او فروخته بود. یکی آنجا خنده‌ام گرفت. یکی هم آنجا که از کنار چراغ‌های چرخان و آژیر ماشین‌های آتش‌نشانی و پلیس و اورژانس و آدم‌هایشان گذشتیم و من به لاشه‌ی ماشین مچاله شده از همه سو خیره شدم. نگران و هراسان. و بعد آرام شدم و برق خفیفی از شادی و آرامش از دلم گذشت و لبخندی چرک‌مرده روی لبم نشست. پرایدی که زیر هیکل هجده چرخ شبیه کاغذی مچاله شده بود سفید بود. سیاه نبود. همین.

۲۵ اسفند ۹۹

دوشنبه ۲۵ اسفند ۹۹

اولش گربه است. ان‌شاءالله؛ در میانه‌ی مهمانی صدای گریه‌ی طفلی بلند می‌شود. طبیعی است. لابد بچه‌ها با هم دعوا مرافعه‌ای داشته‌اند. گوش می‌کنی اصلا شبیه به صدای دختر تو نیست.این هم خوب است هم بد. بد است چون شاید دختر تو گیس دختر دیگری را کشیده باشد، یا دندانی به پوست وگوشت پسری ساییده باشد. شاید هم مشاجره سر یک اسباب‌بازی یا یارکشی کودکانه باشد. این گریه با یک اخم، یک تشر، یک نوازش، یک بازی حل می‌شود. تو به معاشرتت با خویشان ادامه می‌دهی. از لابه‌لای حرف‌ها می‌شنوی که گریه از گلوی دختر تو بند است. محل نمی‌گذاری. به کولی‌بازی‌هایش عادت داری. می‌خندی که نشان دهی بی‌اعتنایی. کجای قصه بودی؟ شوخی می‌کردی؟ بحث می‌کردی؟ می‌شنیدی؟ ازهمان جا سخن را پی می‌گیری انگار که آن صدای گریه شعله‌ی کبریتی باشد میان دو لحظه‌ی تولدو مرگ. 
گریه اما نمی‌میرد. زن‌ها از حل مسئله عاجزند. یکی از عروس‌های فامیل از آشپزخانه به سمت سالن می‌آید. رنگ به چهره ندارد. لحظه‌ای نگران می‌شوی. نکند دخترت به دختر او آسیب زده باشد. عروس به سمت تو می‌آید. به سرباز تیرخورده‌‌ای می‌ماند که از میدان گریخته باشد. خودش را کشان کشان تا اردوگاه خودی رسانده باشد. ماجرا را با کوتاه‌ترین کلمات گفته باشدو بعد از هوش رفته باشد. رو به تو می‌کند. می‌پرسد: «نمی‌خواهید بهش سر بزنید؟» در گفتارش نه توبیخ هست نه سرزنش. التماس هست و  ضعف. می‌گوید :«چشمش» و از حال می‌رود. 
اینجای قصه تیغ است. یک تیغ تیز که از گوشت عبور می‌‌کند و به استخوان می‌رسد اما از بس تیز است رگ‌ها را غافلگیر می‌کند و دیرتر از زخم‌های معمولی سطحی خون را بیرون می‌دهد. یخ می‌کنی اما خودت را گرم نشان می‌دهی. به سمت آشپزخانه قدم بر می‌داری. نه آرام و نه تند. می‌دانی صحنه‌ی خوشایندی منتظرت نیست. به پشت حلقه‌ی زن‌ها می‌رسی. زن‌ها ایستاده‌اند. جز فاطمه که کف زمین پهن شده است و دخترت را در آغوش فشار می‌دهد و تلاش می‌کند با دستمال خون را از جلوی چشمان دختر کنار بزند. 

یخ‌ها آب می‌شوند. داغ می‌شوی. گر می‌گیری. می‌دانی الان وقت نشستن و شکستن نیست. میان حلقه می‌نشینی. دخترک را در آغوش می‌گیری. می‌لرزد. هق‌هق می‌کند. سعی می‌کنی حجم نفس بیشتری از سینه‌ات میان موهایش بدمی. که گرم شود. دستهایش را فشار می‌دهی. اتفاق عجیبی می‌افتد. تو و فاطمه اگر چه پاره‌ی تن خون‌آلودتان را در آغوش دارید اما از همه‌ی دیگران بر صحنه سوارترید. آنقدر که به آنها تسلی می‌‌دهی. که نگران نباشند. حتی عذرخواهی می‌کنی که ببخشید اینجوری شد. 

خودت اما هنوز نمی‌دانی چه جوری شد. باید زمان بگذرد. دخترک آنقدر گریه کند که از حال برود. دستمال را کنار بزنی چشم را ببینی. در این میان فقط یک چیز امیدوارت کند. دخترک از ترس بیمارستان و نام اورژانس با التماس و اصرار بگوید می‌بینم. می‌بینم. می‌بینم. و بعد از بریده‌ی حرف‌های آدم‌ها برای هم بشنوی که درحال دویدن چشمش به چوب لباسی آویزان بر دست یکی از زن‌های فامیل گیر کرده است و اول فکر کرده‌اند موهای اوست و بعد دیده‌اند چشم اوست. آنکه چوب لباسی در دست داشته و آنکه دیده و بیرونش کشیده هردو از حال رفته‌اند.
بعد باز امید است. یادآوری خاطرات است. یک بار در کودکی برادر بزرگ‌ترت بی‌هوا دسته‌ی بیل را به چشمت زده. یا یک بار خودت مداد سیاه را به گوشه‌ی چشمت زده‌ای. کمی کبودو بنفش شده و بعد خودش خوب شده. این هم همین طور است. چند روزی بنفش و سیاه وسرخ می‌ماند و بعد خودش خوب می‌شود. امید اما آنقدر نیست که دلت را آرام کند و بروی بخوابی. به جای خانه به بیمارستان می‌روید. 

در بیمارستان اولش باید بی‌رحم شوی. دکتر می‌گوید معاینه درد و ناراحتی دارد و دختر باید تحمل کند. تو باید به جای دخترک روی صندلی بنشینی. دختر را روی پاهایت بنشانی. دست و پایش را محکم بگیری. چانه‌اش را روی لبه‌ی دستگاه معاینه بگذاری. پیشانی‌اش را محکم به قوس بالای سر دستگاه بچسبانی. و بعد به التماس و ضجه‌های او بی‌اعتنایی کنی. دو پرستار، یکی این سویت می‌ایستد و یکی آن‌سویت. دکتر هر بار با چیزی بزرگ‌تر از گوش‌پاک کن پلک را می‌چرخاند و تو در آینه عمق جراحت را می‌بینی. با هر بار دیدن اما باید دروغ بگویی. با زبان بلند. خدا را شکر که هیچ نشده. خدا را شکر که زخم سطحی است. این دروغ‌ها اما انتظا به بار می‌آورد. پس برویم خانه. و خانه رفتنی در کار نیست. کار بیخ دارد و فعلا در بیمارستان ماندنی هستید. 

از اینجا به بعدش یک حس احمقانه پا پیش می‌گذارد؛ فخر فروختن و قیافه گرفتن برای دیگر بیماران و آدم‌ها با مریضی دخترت. بله. اوضاع دختر ما از شماها بدتر است. به خاطر همین فعلا شماها را توی اورژانس راه نمی‌دهند. به خاطر همین اینترن‌ها زنگ زدند که ارشدشان بیاید. به خاطر همین با شماها بدرفتاری می‌کنند که مشکل شما اورژانسی نیست و بروید فردا به پزشک مراجعه کنید. این ابلهانه‌ترین حس این ماجراست؛ گدایی ترحم و فخر فروشی با بیماری. مثل آنکه می‌گفت کاکل من قشنگ‌تره تو هم بگویی رنج من بزرگ‌تره. 
بعدش مرور روزهاست و سرزنش و خودخوری. چند ساعت قبل را به یاد می‌آوری که دخترک بدقلقی کرده بود در نوشتن اندک مشقی که قرار بود بنویسد و تو دفترش را پرت کرده بودی وسط سالن و سرش داد زده بودی. یا دیروزش که ساعت‌ها از خودت رانده بودی‌اش و از گوشی و لبخند محرومش کرده بودی به خاطر لجبازی‌ها و حرف ناشنوی‌هایش. و چسباندن آن صحنه‌ها به الان که ساعتهاست دخترک به تو چسبیده. انگار که در عالم پناهی جز این نمی‌شناسد. 

بعدش یافتن مقصر است؛ دیگران ، از خویش و غریبه، از چشم و نظر حرف می‌زنند. می‌گویند دختر را چشم زده‌اند و همه از قربانی و نذر می‌گویند. تو اما می‌ترسی تاوان باشد و مجازات. یا زهر چشمی که خدا از تو گرفته باشد. مرور می‌کنی روز و شب‌های قبل را. راه دوری نیست. احساس چند ساعت قبلت مدام پیش رویت چشمک می‌زند؛ از غرور لبریز بودی. خودت را توانا می‌دیدی. می‌خواستی گره کور کار کسی را با همین غرور باز کنی. بهش گفته بودی که باکش نباشد. به خودت هم گفته بودی باکت نباشد. گره را با دندان باز می‌کردی. نمی‌شد پاره‌اش می‌کردی و بعد محکم می‌ایستادی که همین است که هست. من کردم.  حرفی هست؟ سینه جلو داده و چشم تنگ کرده و گردن‌کشیده. حالا هنوز یک ساعت نشده که خودت را این‌قدر ناتوان می‌بینی و زندگی را این‌قدر شکننده و بی‌رحم و باورناپذیر. 

بعدش نگاه به رنج دیگران است؛ آنهایی که دوست نداری در زندگی ببینی و بدانی که دنیا این آدم‌ها را هم دارد. این رنج‌ها را هم. دیدن این آدم‌ها و رنج‌هایشان آرامش را از زندگی‌ات می‌گیرند. همه‌ی کارهایت را بی‌معنا می‌کنند و پوچی راه رفته‌ات را نشانت می‌دهند. مثل جعبه‌ی کادوی بزرگی که مقابل چشمانت باز شود و خالی بودنش غمگینت کند. کنار دخترک زنی جوان است. با درد و آه و ناله‌ی پیوسته و قطع نشدنی. چشمش ضربه خورده است. کار او بیخ دارد. معاینه‌ها خبرهای بدی برایش دارند. دکترها پیگیر چرایی ضربه‌اند. مقر می‌شود که مشت توی چشمش زده‌اند. کی؟ خودش می‌گوید برادرش زده. دکترها به برادر دختر فحش می‌دهند. می‌گویند کاملا کورش کرده است. به هیچ تستی واکنش مثبت نشان نمی‌دهد. سریع باید عمل شود. می‌گویند زنگ بزند به کسی برای عمل همراهش باشد. دختر هیچ‌کس را ندارد. جز همان برادر. که باکیش نیست. در بیمارستان‌ها همیشه صورت تازه‌ای از بی‌رحمی دنیا را دیده‌ای. این یکی هم رویش. 

بعدش قاطعیت است و نه گفتن و خطر کردن ومسئولیت خطر پذیرفتن. می‌گویند دخترک باید چند ساعتی چیزی نخورد و ناشتا بماند واول صبح عمل شود. کدام دکتر؟ معلوم نیست. با مادرش تصمیم می‌گیرید بچه را از بیمارستان از خارج کنید. تصمیم‌هایی که گاه درست از آب در می‌آیند و گاه نه. در تصمیم یک ماه و چند روز قبل که خلاف نظر دکتر تعهد داده بودم و آیه‌ی یک روزه را در بیمارستان نگه نداشته بودم، کمی مردد شده بودم. این یکی اما چشم بود. بعد ما که مثل آن دختر جوان بی‌کس و کار نبودیم. غریب نبودیم. برای خودمان کلی اعتبار و ارج و قرب داریم. می‌دهیم دست دکتری که بشناسیمش. سفارشمان را کرده باشند. از کارش مطمئن باشیم. حواسش به جراحی زیبایی هم باشد. به فاطمه می‌گویم اینکه ما چنین تصمیم‌هایی می‌گیریم همه‌اش از تشخیص و شجاعت نیست. اینها هم هست. وگرنه دیگران هم بلدند از این کارها بکنند.

بعدش کلافگی است. از شلوغی و حرف و سر و صدا. اول از همه توییتر را پاک می‌کنی. حوصله‌ی این حجم دروغ و خشونت و نفرت و قیافه گرفتن‌های توخالی را نداری. خفه‌اش می‌کنی و خودت را از این شلوغ‌بازار بیرون می‌کشی.

بعدش صبح است و خبر رسانی به نزدیکان و نگران کردن دیگران. چاره‌ای نیست. نمی‌شود مسئله را از نزدیکان پنهان کرد. به کمک و یاری‌شان نیاز است. همه اما به شدت ناراحت می‌شوند و پریشان. انگار برای ما که به دخترک نزدیکیم و چند ساعتی است به قصه خو گرفته‌ایم تحمل ماجرا آسان‌تر است. از همه سو تلفن‌ها به کار می‌افتند. چیزی که حسابش را نکرده‌ایم جمعه است و روزهای آخر اسفند بودن. جمعه یعنی باید یک روز صبر کرد و آخر اسفند بودن یعنی بسیاری از دکترهای ماهر کرکره‌ها را پایین کشیده‌اند و رفته‌اند به سفرهای نوروزی برسند. 

بعدش کشف عمق دوری و بی‌خبری است. می‌فهمی پسر دایی خودت سال‌هاست که متخصص چشم است و تو روی همان تصویر پانزده بیست سال پیش از او در کسوت یک پزشک عمومی مانده‌ای. که البته او هم رفته مشهد و تا بعد از تعطیلات اول عید برنمی‌گردد. 

بعدش تلاش برای رفع نگرانی و ناراحتی خاله است که لباس‌ها و چوب‌لباسی‌ها روی دست او بوده و حالا خودش را مقصر می‌داند و مثل مرغ پرکنده خودش را به این سو و آن سو می‌زند. قضایی و بلایی بود که آمد و خدا رحممان کرد که خود چشم آسیب ندید و به شما چه کار دارد آخه خاله جان و از این حرف‌ها. 

بعدش مدارا با دخترک است. آن روز بیش از هرروز دیگری با گوشی خلوت می‌کند. کار به کارش نخواهی داشت. از اول صبح عکس چشمش را برای دوستانش می‌فرستد و آنها را خبردار می‌کند. عموی خارج نشینش زودتر از همه می‌فهمد. تلفن‌ها شروع می‌شود. وظیفه‌ی تو این است که بگویی الحمد لله خطر رفع شده. 

بعدش دلخوری است. از کسانی که از حال و روزت خبر ندارند و فکر می‌کنند از سرخوشی و شادی است که سراغی ازشان نمی‌گیری یا تلفنشان را جواب نمی‌دهی. حسین چند باری تلفن زده است و جوابش را نداده‌ای. می‌نویسد «هذا فراق بینی و بینکم؛ فی امان‌الله» می‌مانی چه بگویی و چه بکنی. 

بعدش آمیختن دروغ و بازی و راست در گفتار با دخترک است. که هم برای فردا آماده باشد. هم هول نکند و اضطراب نداشته باشد. دخترک خودش چیزهایی فهمیده است. شب کتاب «فرانکلین به بیمارستان می‌رود» را می‌آورد و برایش می‌خوانم. فردا عین قصه تکرار می‌شود. 

بعدش خواب است و بیداری و رفتن به کلینیک و کلافگی و بالا رفتن و پایین آمدن و پول دادن و از این اتاق به آن اتاق رفتن و پشت در نشستن و دعا کردن و ذکر گفتن و بی‌قرار شدن و پله‌ها را با مادر دخترک بی‌هدف بالا رفتن و پایین آمدن تا غروب برسد و دخترک به هوش بیاید و مرخص شود و با چشم بسته راهی خانه شود.ببعدش

غروب است. توی تاکسی زردی نشسته‌اید. دخترک بهانه می‌گیرد. نزدیک به بیست ساعت است نه آب خورده، نه غذا. لبش خشک است و رگه‌هایی از خون روی صورتش خشکیده. چیزها و کارهایی یی می‌خواهد که در غروب تاکسی شدنی و به دست آمدنی نیستند. خلقش تنگ است. صدای گریه‌اش بلندتر می‌شود. پوزخندی تلخ گوشه‌ی لبت می‌نشیند. میانه‌ی گریه چندبار به مادرش می‌گوید: « مامان. می‌دونی اصلا دوستت ندارم؟» هی این جمله را تکرار می‌کند و آخرش در ترافیک بعد از غروب در آغوش مادرش خوابش می‌برد. بی‌آنکه بداند مادرش در آن چند روز به قاعده‌ی همه‌ی عمرش غم دیده، رنج کشیده، بی‌قرار شده، دعا کرده، نذر و نیاز کرده و حالا آرام شده. تا خودش مادر بشود. 

بعدش شکر است. مادام که کبودی و خون‌مردگی پایین چشم باشد. آن لکه‌ی درشت که جمع بشود و کوچک بشود و محو بشود لطف خدا را هم فراموش خواهیم کرد. همین.

۶ اسفند ۹۹

پنجشنبه ۶ اسفند ۹۹

آیه را از بیمارستان به خانه می‌آوریم. پس از هشت روز. خانه روشن می‌شود. کلافگی جایش را به یک‌جور سرخوشی می‌دهد. آفتاب از پنجره‌های خانه سرک می‌کشد تا نیمه‌ی فرش.  پس از هشت روز در آغوشش می‌گیرم و نگاهش می‌کنم. نگاه به نوزاد هربار نوعی مکاشفه با خود دارد. خواب است و خسته. انگار از سفری دور و دراز رسیده است. به قول حافظ این همه راه آمده است. ز سر حد عدم تا به اقلیم وجود. چه شود. از بد حادثه به پناه آمدن به سیاره‌ی رنج. این یکی هم دیوانگی کرده است. 
به آنها که باید، تلفنی خبر می‌دهم. پیش از همه به مادرم. که اهل ذکر و شکر و دعاست. خودم عجیب بی‌رگ شده‌ام این روزها. نمی‌دانم چه مرگم است. دلم به دعای خوبان و‌گوشه‌نشینان قرص است که خودم دست به دعا نمی‌برم. منی که زمانی برای چیزهای حقیر و امور پیش پاافتاده حتی نماز حاجت هم خوانده‌ام. حالا برای سلامتی پاره‌‌ی تنم زبانم به دعا نمی‌چرخد. یا نتیجه‌ی همان کلافگی و بی‌حوصلگی و خستگی است.شاید هم خدا قهرش گرفته باشد و بی‌توفیق شده باشم. هرچه هست تقلا نمی‌کنم تا خودش خوب شود. به وقتش.
آیه را می‌گذارم با نشاطی که از لمسش در تنم می‌دود، می‌روم به سمت اولین آرایشگاهی که پیدا کنم. دو تا چشم خسته‌ی کم‌جان شده‌ام در محاصره‌ی‌ انبوهی از سیاهی بی‌نظم و پریشان. چیزی شبیه به خارپشتی سیاه. سلمانی رفتن ذوق و حال و وقت می‌خواسته که تا الان نداشته‌ام.
آرایشگر را در خیابان وصال پیدا می‌کنم. مردی است میانه قامت، صورتی گرد دارد و گشوده. با غبغب‌هایی درشت که خوش‌اخلاق‌ و سرپا نشانش می‌دهند. حجم موهای مجعد و توپرش با سن بالایش میانه‌ای ندارد. با شکمی که به قاعده‌ی نیم انسان از بدنش جلوتر افتاده. مشغول غذا خوردن است. اجازه می‌گیرد غذایش را تمام کند و بعد بیاید سراغ من. می‌خندد و می‌گوید ما قرصی‌ها باید زود ناهار بخوریم.
دست و پنجه‌ی خوبی دارد. تا وقتی گند نزند سراغ کس دیگری نخواهم رفت. می‌پرسم برای شب عید از الان وقت می‌دهید؟ می‌خندد. می‌گوید امسال شب عید هم خبری نخواهد بود. می‌گوید مردم از ترس کورونا آرایشگاه نمی‌آیند. اسم و شماره‌‌ی تلفنش را می‌پرسم. با خنده می‌گوید دانستن اسم من خطرناک است. خوشم نمی‌آید از این جور پاسخ دادن‌. واکنشی نشان نمی‌دهم. چیزی می‌گوید به زبان یا گویشی که معنایش را نمی‌فهمم. به سردی واکنش نشان می‌دهم که یعنی نفهمیدم. ترجمه می‌کند که خطرناک که نیستی؟ می‌گویم مگر الان خطرناکی هم مانده؟ انگار تضمین گرفته باشد می‌گوید اسمم عیسی رشتی است. ولی بچه‌ها سلمان رشدی صدایم می‌کنند. و این نکته را دوبار تکرار می‌کند که بچه‌ها به شوخی این نام را رویش گذاشته‌اند. جوری که لابد اگر این تأکید و تکرار نباشد من واقعا او را با سلمان رشدی اشتباه می‌گیرم.
 ازش خوشم می‌آید. ترکیبی از ترس، سادگی، شوخ‌طبعی و مهارت را با خودش دارد که متعلق به نسل ما نیست. همین.

5 اسفند 99

سه‌شنبه 5 اسفند 99

حوالی غروب می‌روم پی ارغوان. دو شب قبل را مهمان بوده است. در نبود مادر و خواهر در خانه. از مرکز شهر باید بروم طرف شمال. گوشی می‌گوید از طالقانی بروم تا میدان سپاه و بعد بیندازم توی صیاد و بروم بالا. شهر از شدت شلوغی سگ‌ساران است و به‌وضوح بی‌صاحب. ماشین‌ها در هم می‌لولند و فس‌فس کنان هر از چند گاهی تکانی می‌خورند. روبه‌جلو. خواب‌آلودگی دم غروب هم هست. هوا کدر است و آلوده. هیچ آهنگی از ضبط ماشین تا ته نمی‌رود. بی‌هدف همه را نیمه رها می‌کنم. حواسم را جمع می‌کنم کسی لایی نکشد و جلویم درنیاید. بوق پشت بوق. از جلوی سفارت سابق آمریکا عبور می‌کنم. سر چهارراه جوانکی جلوی ماشین‌ها به رقص می‌آید. سرخوش است و مست و ملنگ. چیزی برای فروش در دست دارد. خیره می‌شوم. یک جعبه تن ماهی است. لابد به قیمتی ارزان‌تر از بازار. انگار غنیمتی در دست گرفته باشد. یا روزنامه‌ای با تیتری عجیب  یا کشفی غریب. یا عورت دشمنی را سر دست بلند کرده باشد. به قصد تحقیر. خنده‌ام می‌گیرد. چهل و یک سال پیش، درست همین جا، سر همین چهارراه و روبه‌روی همین دیوارهای آجری، جوان‌های هم سن او عورت و اسناد آمریکایی‌ها را بالای دست گرفته بودند و حالا این جوانک با یک جعبه تن ماهی رقص‌پا می‌کند.

در لای و لوی ترافیک، اخبار و حواشی را چک می‌کنم. سراوان شلوغ است. به بهانه‌ی کشته شدن دو سه‌نفری از کسانی که سوخت قاچاق می‌کرده‌اند به آن‌ور مرزها. در فیلم‌ها جماعتی به فرمانداری حمله کرده‌اند. اوضاع کشمشی می‌نماید. در شبکه‌ها هم خلق‌الله دو دسته شده‌اند بعضی در دفاع از این جماعت که این‌ها مستضعف و بیچاره‌اند و از سر بی‌کاری و نیاز و فقر سوخت می‌برند آن‌ور مرزها. اسمشان را هم گذاشته‌اند سوخت‌بر. از آن‌طرف هم عده‌ای درآمده‌اند که سوخت‌بر چه صیغه ایست و این‌ها قاچاقچی‌اند. ته‌مانده‌ی بحث‌ها هم هنوز همان بوسیدن یا نبوسیدن دست فرح است. علیاحضرت هنوز بعد از چهل‌وچند سال از سقوط سلطنت اعلی‌حضرت بر امورات کشور سایه دارند. آن هم در امورات مهمی مثل اینکه شخصیت دوم انقلاب در استخر او مرده و نفر دوم قدرت مملکت تهدید شده به خاطر شعار مذاکره در استخر بانو سرش زیر آب رود و حالا هم بین رئیس‌جمهور سابق و رییس‌مجلس اسبق این دعوا. بیچاره مردم و انقلاب.

یک‌ساعتی در راهم تا برسم. ارغوان در اولین برخورد مطابق انتظارم عمل می‌کند. خانه‌ی یکی از اقوام ثروتمند بوده است. خانه‌ای چند برابر مساحت خانه‌ی خودمان. انتظار می‌کشم نابرابری برایش مسئله شده باشد. که شده است. در همان لحظه‌ی نخست باذوق سمتم می‌دود و برایم تعریف می‌کند که در استخر خانه آب‌بازی و شیطنت کرده‌اند. دو دستش را بالای سرش می‌برد و به دو سو باز می‌کند تا با این دایره‌ی فرضی نشانم دهد: « بابا استخرشون این هوا بزرگه» طنز ماجرا اینجاست که آنچه ارغوان دیده جکوزی حمام آن خانه بوده و استخر اصلی زیر پارکینگ است که او هنوز ندیده. در برگشت مجبورم به سؤال‌هایش جواب بدهم که چرا خانه‌ی ما کوچک است و چرا ما باغ نداریم یا چرا ماشینمان را نمی‌فروشیم شاسی بخریم که سقفش هم باز بشود و چرا بعضی‌ها زیاد پول دارند و بعضی‌ها کم و سؤال‌هایی از این دست که عمدتاً در پاسخ می‌مانم. تا می‌رسد به این پرسش که: «بابا چرا بعضی زن‌های خوشگل، شوهرهای زشت دارند؟» جا می‌خورم و سک می‌زنم ببینم کدام دختر در نظرش زیبا آمده است و شوهر بدبختش زشت. نوک زدن و سک زدن بی‌فایده است. سؤالم را صریح می‌پرسم که بابا کدام دختر خوشگل شوهر زشت دارد؟ جوابم می‌دهد: «مثل زن ترامپ. دیدیش بابا؟ خیلی خوشگله. ولی خود ترامپ خیلی زشته.» به قاه‌قاه می‌افتم.

ملانیا را دریکی از برنامه‌های تلویزیون درباره‌ی انتخابات آمریکا دیده است و از همان وقت چشمش را گرفته است. فکر می‌کند دارم مسخره‌اش می‌کنم. با تشر می‌گوید جدی گفتم بابا. حق با اوست. در زیبایی زن و زشتی شوهر. من هم در‌می‌آیم که خب آدم‌ها برای انتخاب همسر ملاک‌های مختلفی دارند. بعضی همسر هنرمند می‌خواهند. بعضی همسر دانشمند. بعضی همسر پول‌دار. بعضی همسر قوی و هی بسط کلام می‌دهم تا به اینجا برسم که به هر حال ترامپ هم ثروتمند است و هم قدرت‌دار. لختی سکوت بینمان شکل می‌گیرد. ارغوان سکوت را می‌شکند که :« بابا  من تصمیمم را گرفته‌م.» از تصمیمش می‌پرسم. با جدیت جواب می‌دهد که « تصمیم گرفتم شوهر پولدار داشته باشم.» در دلم می‌گذرد که خیلی هم خوب. تصمیمی عاقلانه و خوش به حال من که قرار است لول هنگ دامادم به جای آب شیر و عسل داشته باشد.

از خستگی میان رؤیاها و مسئله‌هایش خوابش می‌برد. میان ترافیک کور اتوبان همت. جایی که ماشین‌ها ایستاده‌اند و دسته‌ی دست‌‌فروش‌ها خلاف جریان راه می‌روند و پاسور می‌فروشند. تلاقی نام اتوبان همت و اسفندماه که سالگرد شهادت اوست با فقر و حاشیه‌نشینی جماعت پاسور فروش روبه‌روی وزارت اطلاعات دیدنی است. به حسین بهزاد زنگ می‌زنم که صبح برایم نوشته است: « صبح یکم روز نبرد/ وقتی‌که سربازان مرد/ واپس نشستند پشت خط/ آمد یکی پیغام سرد: ای همت بازنده نرد/ گر نیستت شوق نبرد/ لشکر رها کن بازگرد. آنجا که خود آوردمت.» همین.

4 اسفند 99

دوشنبه 4 اسفند 99

حوالی هفت و نیم از خواب بیدار می‌شویم. با اضطراب. فاطمه می‌دود. من گیج و گول بلند می‌شوم. قبل از رفتنش آب جوش و عسل و خاکشیری توی لیوان هم می‌زنم و دستش می‌دهم. روی تکه‌ای نان لواش کمی شکلات صبحانه می‌مالم. لوله‌اش می‌کنم و توی پلاستیک فریزری می‌گذارمش. فاطمه خورده و نخورده از خانه بیرون می‌زند. من ته‌مانده‌ی لیوان را سر می‌کشم و روی تخت ولو می‌شوم تا خبرم کند. ارغوان را شب قبل برده‌ام مهمانی. که نباشد.

یک ساعت بعد از بیمارستان زنگ می‌زند. زنگ صدایش زودتر از خودش خبر را می‌رساند. آیه در بیمارستان ماندنی است. یک هفته تا ده روز دیگر. شب قبل باهم حرف زده‌ایم که بنا را بر ماندنش بگذاریم. که اگر باز هم جواب آزمایش مثبت بود توی ذوقمان نخورد. مثلاً. که می‌خورد. توی ذوق ما و همه‌ی آن‌هایی که منتظر خبر دیگری هستند. سعی می‌کنم سرد و عادی جواب بدهم. نیازهایش را می‌پرسم. بعضی را باید از خانه بردارم. برمی‌دارم. بعضی را باید از داروخانه‌ی بیمارستان بخرم. می‌خرم. زنگ در صورتی ان‌آی‌سی‌یو را می‌زنم. لب اتاق ایزوله می‌ایستم. آیه را نگاه می‌کنم. لطافت محض است. از وقتی از خانه رفته بزرگ شده. چشم‌هایش درشت، نگاهش جان‌دار و پر از گلایه و التماس. این سخت‌ترین بخش بیماری کودکان است. نوزادی که از آدم جز محبت نمی‌بیند، جز محبت انتظار ندارد، در همان حالی که نوازش می‌شود، بوسه می‌خورد، در زبان و نگاه قربانی‌‌اش می‌شوند، ناگاه در همان لحظه سوزش تیز و گزنده‌ی سوزن را در بدنش احساس می‌کند. آن نگاه بی‌پناه در آن لحظه جگر آدم را خون می‌کند. و خب چاره‌ای نیست. راهی است که باید رفت و کاری است که باید کرد. در این میان گاه رگ پیدا نمی‌شود. گناه پرستار و پزشک نیست. باید تحمل کرد. رگ قبلی که برای سرم و دارو آنژیوکت شده بسته شده. رگ تازه باید گرفت. گناه کسی نیست. جز خود نوزاد که ترد و ظریف است. و البته آدم را برای عادت و تحمل خلق کرده‌اند.

از بیمارستان به سمت محل کار راه می‌افتم. با مترو بروم می‌توانم سری به امامزاده صالح بزنم. حوصله‌اش را ندارم. از توی گوشی تاکسی صدا می‌کنم. می‌آید. ماشینی آراسته و شیک. از آن‌ها که من دلم می‌خواهد داشته باشم و ندارم. صندلی عقب می‌نشینم. از نتایج کوروناست. حس مدیر بودن پیدا می‌کنم. مدیری سطح بالا با راننده و ماشین. حس مزخرفی است. پوچ و کسل‌کننده. آفتاب کلافه کننده‌ای که میان ترافیک خیابان شریعتی از شیشه‌ی ماشین عبور می‌کند مدیر و غیر مدیر نمی‌شناسد. پشیمان می‌شوم. با خودم می‌گویم کاش با مترو آمده بودم. حوصله‌ی کتاب خواندن را هم از دست می‌دهم. توی توییتر پرسه می‌زنم؛ خبری جز ابتذال و میان‌مایگی ارباب قدرت نیست. این یکی گفته آن یکی دست فرح را بوسیده. آن یکی گفته این شکر اضافی خورده. مجلس گفته دولت غلط زیادی کرده که با آژانس توافق کرده. دولت گفته مجلس بیجا کرده در کار بزرگان دخالت کرده. در این میان هم مشتی روزمرگی و نق و نوق و شیره به هم پس دادن و از این قماش حرف‌ها. باید ازاینجا هم ببرم و نمی‌توانم. با ده جور توجیه مسخره.

شریعتی از ماشین پر است و بسته. میانه‌ی راه کلافه می‌شوم. پیاده می‌شوم و یک ربعی پیاده بالا می‌روم تا به مرکز برسم. توی مرکز هم کلافه‌ام. برای اولین بار از اتاقم بدم می‌آید. اتاقی که دوستش داشتم. کثیف است. کسی هم تمیزش نمی‌کند. جز خودم. کثیفی‌اش اما از عهده‌ی من و دوره‌ی من خارج است. اتاق را جارو می‌زنم. سطل آشغال را خالی می‌کنم. میزهایم را مرتب می‌کنم. قهوه می‌سازم. از اصحاب قهوه کسی نیست. آراز نیست. امین هم نیست. تنها قهوه می‌خورم. بچه‌های فرهنگنامه هم جز یک نفر نیامده‌اند. هر کدام به بهانه‌ای. گزارشی از وضعیت فرهنگنامه می‌گیرم. ناامیدکننده است. در بچه‌ها شوق نمی‌بینم. سربالا جوابم را می‌دهند. باید کاری بکنم. توانش را ندارم. گرسنه می‌شوم. دلم ضعف می‌رود. اما دستم به تلفن و سفارش نمی‌رود. حال تنها غذا خوردن ندارم. از غذای بیرون هم خسته شده‌ام. از اتاق بغل ته‌مانده‌ی جعبه‌ی بیسکویتی را می‌گیرم. با چایی می‌خورم. برای ادامه‌ی کار طرحی می‌چینم. عملاً به آن‌طرف سال می‌افتد. زمان کش می‌آید. خوابم می‌گیرد. شاملو می‌خوانم. دل‌زده می‌شوم. رهایش می‌کنم. بیهقی می‌خوانم. دلم را می‌زند. روزنامه‌های قدیمی هم. مشکل از دل و ذائقه‌ی تلخ خودم است. می‌دانم.

می‌خواهم از مرکز بیرون بزنم که فاطمه زنگ می‌زند. می‌گوید نوزاد کرمانی‌ها را امروز مرخص کرده‌اند. اصل خبر جای دیگری است که منتظر شنیدنش بودیم. ان‌آی‌سی‌یو برایشان شبی یک‌میلیون تومان آب خورده. سرمآن‌سوت می‌کشد. با تشخیص دکتر بخواهد پیش برود و یک هفته تا ده روز دیگر هم بخواهد بماند کمرمان می‌شکند. فریب نام فرزند امام بر روی بیمارستان و دانشگاه شاهد را خورده‌ایم. عملاً خصوصی حساب می‌کنند. من و منی می‌کنم. پیشنهاد عوض کردن بیمارستان را می‌دهم و خودم بلافاصله حرف را درز می‌گیرم. راه رفتنی را باید رفت.

از مرکز بیرون می‌زنم. با مترو برمی‌گردم. شلوغ است و خفه. و البته زیرزمین و دور از دروغ‌ها و دغدغه‌های مرفهان درباره‌ی کورونا. ملالی نیست. در مترو کتاب می‌خوانم. این روزها خاطرات به‌آذین را. مهمان این آقایان را تمام کرده‌ام. قدرت قلم به‌آذین را آنجا می‌شود دید. از روایت‌های زندان قابل‌اعتنا در زبان فارسی است به گمانم. «بار دیگر و این بار» اما بیشتر به درد دل و دفاعیه می‌ماند. فرسنگ‌ها تا کار قبلی فاصله دارد. و البته تلخ است. تلخ‌تر از روایت آزارهایی که در بازجویی می‌بیند، آن است که این بار به‌آذین قهرمان نیست. خودش هم می‌داند بند را به آب‌داده و هیچ‌کس حتی هم حزبی‌هایش این زندان را سند افتخار نمی‌دانند. همه بریده‌اند و همه به‌اشتباه خود معترف. تحمل این زندان سخت‌ترین تجربه‌ی هر انسانی خواهد بود.

مستقیم می‌روم بیمارستان. آیه را از دور می‌بینم. برمی‌گردم خانه. مدام از این‌سو و آن‌سو مهربانی می‌رسد. این شب‌ها مهربانی با صدای موتور و ماشین می‌آید دم خانه. زنگ خانه مدام به صدا درمی‌آید. آدم‌ها مدام غذا می‌فرستند. همه هم غذاهای رنگ رنگ و گران‌قیمت. یخچال از مهربانی پر می‌شود. میان صدای موتورها و ماشین‌ها پیامک واریز بانک روی گوشی‌ام می‌افتد. دو میلیون تومان پول به حسابم آمده است. دو سه‌دقیقه‌ای نمی‌دانم از کجا. تا پیامک مادرم برسد که برایم نوشته است: « مادر برایت کمی پول ریختم دستت خالی نباشد.» دلم برایش تنگ می‌شود. خودش یک هفته نیست زانویش را برای بار چندم عمل کرده است. دنیا این زیبایی‌ها را هم دارد. مدت‌ها بود آدم‌ها را این قدر مهربان ندیده بودم. همین.

10 آذر 99

دوشنبه 10 آذر 99

 

آخرین کتاب‌ها را در کارتن می‌گذاشتم. در آخرین شبی که قرار بود در خانه‌ی زرگنده باشیم. آخرین کتاب بر حسب اتفاق در کوچه باغ‌های نشابور بود از شفیعی کدکنی که نگذاشتم برود توی کارتن و گذاشتمش توی کیف که با من بماند تا صبح. درکوچه باغ‌های نشابور مرا به بیست و یک سال پیش پرت می‌کرد. به شبی پاییزی در دماوند دوست‌داشتنی‌ام. شب پنجم طلبگی‌ام.

مهرماه بود. سوم یا چهارم مهرماه. دماوند بودم. مدرسه‌ی علمیه‌ی امام صادق- علیه‌السلام- دماوند. کنار آب بودم و پای بید و طبع شعر و یاری ویارانی خوش. شب‌هنگام در حجره‌ی شماره‌ی 15 گعده کرده بودیم. سخن شعر در میان بود. من آن روزها به شعر علاقه داشتم. فهمیده بودم استعدادکی هم دارم. اما کم خوانده بودم. کم شعر بلد بودم. کم شعر حفظ بودم. و بدتر از آن کم شاعر می‌شناختم. خلاف طلبه‌هایی که چند سال از من بزرگ‌تر بودند و هم شعر بلد بودند و هم شاعران خوبی بودند. آن شب محمدرضا درانی شاعری کرد. هم از شعرهای خودش خواند و هم شعرهای شاعران دیگر را. همه را در جا حفظ شدم. از شعرهایی که خواند فقط شعر کوچه‌ی مشیری را شنیده بودم. در کاست ماه و پلنگ کورش یغمایی. در روزهای دبیرستانم. درانی اما آن‌قدر شعر از حفظ بود و آن‌قدر زیبا شعر می‌خواند که من پاک خودم را باختم. از خودش که می‌خواند محو لب‌هایش بودم که تکان می‌خورد: «من تب‌زده بیمار و تو انگارنه‌انگار/ لب‌تشنه‌ی دیدار و تو انگارنه‌انگار / دور از تو شده سنگ صبور من دل‌تنگ / یک‌گوشه‌ی دیوار و تو انگارنه‌انگار/ از چشم تو افتاده‌ام و زیر عبورت/ له می‌شوم این بار و تو انگارنه‌انگار / .../ تا آنجا که می‌گفت: بی‌مرگ نشد لایق چشمان تو باشم/ حالا شدم انگار و ...تو انگارنه‌انگار. بعد از مشیری شعر خواند. کوچه‌اش را که حفظ بودم و بعد آن شعرش که می‌گفت بشر دوباره به جنگل پناه خواهد برد. بعد حامد رمضانعلی شروع کرد به شعرخوانی. حامد شعر نمی‌خواند. دکلمه می‌کرد. از حفظ. با صدایی داغ و سخت با بغضی که تا آخر هم نشکست. دست‌هایش بالا و پایین می‌رفت و شعر که به اوج می‌رسید چشم‌هایش به زمین دوخته می‌شد. انگار مخاطب اصلی شعر موکت سبز کف حجره بود.

حامد چیزی خواند که با تمام وجودم حس کردم چند سر و گردن از شعرهایی که محمدرضا خواند بالاتر است. از مشیری بالاتر بود. از قزوه بالاتر بود. از قیصر امین پور بالاتر بود. اما از کسی بود که من نمی‌شناختمش: «در آینه دوباره نمایان شد: با ابر گیسوانش در باد/ باز آن سرود سرخ انالحق/ ورد زبان اوست/ .... تا آنجا که حامد انگار خواسته باشد رازی مگو را بجوید صدایش را آرام کرد و بی‌جوهر و به روحی اثیری در مقابلش خطاب کرد: «تو/ در نماز عشق/ چه خواندی؟/ که سال‌هاست/ بالای دار رفتی و این شحنه‌های پیر/ از مرده‌ات هنوز/  پرهیز می‌کنند.» من منتظر بودم خود حامد پاسخ بدهد. حلاج در نماز عشق چه خوانده بود؟ شحنه‌های پیر یعنی چه؟ حامد اما پرسش‌های مرا بی‌جواب گذاشت و به شعرخوانی‌اش ادامه داد: « نام تو را/ به رمز/ رندان سینه‌چاک نشابور / در لحظه‌های مستی/ مستی و  راستی/ آهسته  زیر لب/  تکرار می‌کنند/ ...

حامد که خواند: نامت هنوز ورد زبان‌هاست و شعرش تمام شد و روحش آرام گرفت پرسیدم: آقا حامد! این شعر مال کی بود؟ حامد استکان چایی‌اش را لب زد و گفت: استاد شفیعی کدکنی. کتاب در کوچه‌باغ‌های نشابور. در کوچه‌باغ‌های نشابور آخرین کلمه‌ای بود که از آن شب در خاطرم ماند. فردا کلاس صرف مقدماتی‌ام تمام شده و نشده‌ایستگاه مینی‌بوس دماوند بودم و یک ساعت و نیم بعدش تهران‌پارس و یک ساعت بعدش توی اتوبوس‌های برقی و نیم ساعت بعدش میدان انقلاب. در جستجوی در کوچه‌باغ‌های نشابور. در اولین حضورم در تهران. اولین ملاقاتم با دانشگاه تهران. اولین دیدارم با پنجاه‌تومانی. اولین مواجهه‌ام با کتاب‌فروشی‌ها. اولین خریدم از تهرانی‌ها و همه‌ی اولین‌های تهرانم که از تهران‌پارس و ترمینال شرق آن‌سوتر بودند.

دو ساعت تمام گشتم. مغازه به مغازه. پاساژ به پاساژ. هیچ‌کس کتاب را نداشت. خیلی‌ها اصلاً نمی‌شناختندش. عاقبت یکی از آدم‌هایی که برای کتاب داد می‌زد راهنمایی‌ام کرد. گفت بروم انتشارات توس. نشانم داد از کدام سو بروم. باید از میدان به سمت شرق می‌رفتم و اگر بعد از شانزده سال درست یادم مانده باشد جایی روبروی پنجاه‌تومانی دانشگاه تهران پیدایش می‌کردم که کردم.

در تاریک‌روشن مغازه‌ای که تقریباً بزرگ بود پیرمردی را دیدم مشغول کتاب خواندن. تاریخ بیهقی می‌خواند که من فقط اسمش را شنیده بودم. موهایش ریخته بودند و آن‌قدری که مانده بود سفید بارگه‌هایی از خاکستری بودند. پیراهن سفید یقه‌انگلیسی به تن داشت و جوری پای راستش را روی پای چپش انداخته بود که انگار سال‌ها بود در این مغازه بر کتاب‌ها فرمانروایی می‌کند. یک آن احساس حقارت کردم. من کتاب‌نخوان، من آدم‌نشناس، من عقب‌مانده، مقابل پیر کتاب‌خوان‌ که حتی بیهقی هم خوانده بود چاره‌ای جز حس حقارت نداشتم. از کتاب سر برداشت و نگاهم کرد و از خواسته‌ام پرسید. دلم از آن صندلی‌اش خواست که تا آن روز آن‌ها را هم فقط توی کارتون‌ها دیده بودم. صندلی‌هایی که پایه‌هایش دو تا قوس هلالی بودند و آدم‌های نشسته رویشان یا کتاب می‌خواندند و یا چشم‌هایشان را می‌بستند و لبخندی محو بر لب رؤیا می‌بافتند. آقای پیرمرد انتشارات توس روی همان صندلی‌ها بیهقی می‌خواند و من حس حقارت داشتم. گفتم: کتاب در کوچه‌باغ‌های نیشابور را دارید؟ خندید و جوابم داد: « کتابی در کوچه باغایی نیشابور را میخی واسه چی عامو؟ بعدشم عاموجون نیشابور نه، نشابور. در کوچه باغایی نشابور» پیرمرد با خنده‌اش و شوخی‌اش به یادم آورد از کجا آمده‌ام و کجا هستم. یادم آورد سال‌ها مانده تا لهجه‌ام را پنهان کنم. من فقط پنج روز بود از اصفهان بیرون زده بودم و پیرمرد نمی‌دانست این اولین حضور من در تهران است. تهران بزرگ.

پیرمرد از جایش بلند شد و انگار برای این‌که فقط کاری کرده باشد کتاب‌هایی را از قفسه‌ها بیرون آورد، نگاهی بهشان کرد و بعد گذاشتشان سر جایشان و گفت: «در کوچه‌باغ‌های نشابور دیگه منتشر نمی‌شه» با حرفش یخ زدم. میان کتاب‌فروشی. این‌همه راه آمده بودم برای هیچ؟ پیرمرد ادامه داد. هم به بازی‌اش با کتاب‌هایش و هم به حرف‌هایش: شعرهایش سیاسی بودند. اعتراض بودند. انقلابی بودند. این شعرها را سر آدم را به باد می‌دهند جوان. برو سراغ شعر عاشقانه. برو سراغ ترانه. شعر سیاسی آخرعاقبت نداره.» بعد شروع کرد به زمزمه کردن: «کبریت‌های صاعقه شب را / بی‌رنگ می‌کند / چندان‌که در ولایت مشرق/ از شهربند کهنه‌ی نیشابور/ سرکرده‌ی قبیله‌ی تاتار/ فریاد هم‌صدایی خود را/ فانوس دود خورده‌ی تاریک/ از روشنای صبح می‌آویزد. » پیرمرد مثل حامد رمضان علی نمی‌خواند. صدای حامد آرمان داشت و شور. صدای پیرمرد حسرت داشت و حرمان. حامد  رو به اوج می‌خواند و پیرمرد روبه‌زوال. گفت: «از دل این شعرها چی بیرون میاد؟ انقلابی. ما یک‌بار انقلاب کردیم. بسمونه. » و رفت به پستوی مغازه‌اش. وقتی برگشت چند جلد کتاب سفید نازک در دستش بود. دنیا را به من داد وقتی قرمزی روی جلد سفید و سیاه کتاب را دیدم:«در کوچه‌باغ‌های نشابور» باورم نمی‌شد کتابی که در جستجویش بودم. کتابی که حامد دیشب معرفی‌اش کرده بود. کتابی که پیرمرد می‌گفت انقلابی است این‌قدر نازک و کم صفحه باشد. به نظرم رسید به‌زور هفتاد هشتاد صفحه بشود. انتظارم کتابی دویست‌صفحه‌ای بود و بیشتر. پیرمرد صفحه‌ی اول کتاب را ورق زد. کاهی بود. صفحه‌ی دوم را هم. چیزی چشمش را گرفت. انگار بخواهد سندی را نشانم بدهد بلندبلند خواند: چاپ اول: 1350، چاپ پنجم: 27/ 12/ 56، چاپ ششم: 10/ 1/ 57، چاپ هفتم: 1/ 4/ 57. بعد کتاب را بست و نگاهش را دوخت به نگاهم. سکوت کرد و خودش سکوتش را شکست: « شعر خیلی قدرت داره جوان. خیلی. شعر می‌تونه حکومت‌ها را سرنگون کنه. که کرد. سال پنجاه‌وهفت این شعرها خریدار داشت. حالا چی؟» بعد همه‌ی کتاب‌ها را داد دستم و گفت همه‌اش مال تو.

جا خوردم. ترسیدم پولم نرسد به آن‌همه کتاب. هفت جلد بود. من کلاً هفت هزار تومان داشتم. هزار تومانش برای رسیدن به دماوند بود. با مینی‌بوس. ناهار هم نخورده بودم. دلم ساندویچ می‌خواست. لابد آن روزها دوهزارتومانی آب می‌خورد. من می‌ماندم و چهار هزار تومان و هفت جلد کتاب. باید چه می‌کردم؟ جز اینکه به پیرمرد بگویم پول دنبالم نیست آن‌قدری که همه‌ی کتاب‌ها را ببرم. حتی می‌توانستم از او بخواهم برایم نگه دارد بقیه‌ی کتاب‌ها را . برمی‌گشتم. اول ماه که شهریه می‌دادند با پول برمی‌گشتم و بقیه‌ی کتاب‌ها را می‌برم. به پیرمرد گفتم باید تا دماوند بروم. آخر شب می‌رسیدم. پیرمرد باز اصفهانی بودنم را دستمایه‌ی شوخی‌اش قرار داد و لهجه‌اش را چرخاند و کش داد و ول کرد تا ادای اصفهانی‌ها را دربیاورد و گفت:« نترس عامو جون. اوِل پشتی کتابا را بیبین بعد هول وَرِد داره» هفت جلد را یکجا برگرداندم به پشت. باورم نشد. بعدها هم  هیچ‌کس باورش نشد. اما این واقعیت داشت. اگر پیرمرد انتشارات توس هنوز زنده باشد و هنوز آلزایمر نگرفته باشد می‌تواند گواهی بدهد من آن کتاب‌ها را دانه‌ای بیست تومان خریدم. نه یک ریال بیشتر نه یک ریال کمتر. کی باور می‌کند؟ اگر پیرمرد زنده نباشد. هفت جلد کتاب را صد و چهل تومان خریدم به قیمت کتاب در تیرماه پنجاه‌وهفت.

آن شب با خیال راحت، بی‌آنکه دغدغه‌ی کم آمدن پول را داشته باشم لب میدان انقلاب ساندویچ خوردم و با اتوبوس تا دپوی شرق رفتم و با مینی‌بوس تا دماوند و در طول راه زیر نور صورتی کم‌رمق داخل مینی‌بوس همه‌ی کوچه‌باغ‌های نشابور را قدم زدم و ورق زدم و تا نیمه‌شب در پاییز دماوند بیدار ماندم.

بیست و یک‌سال گذشته بود. هنوز حلاج بر فراز دار بود. همین.

12 آبان 99

دوشنبه 12 آبان 99

ارغوان پیش من بود. قرار شد دو کلاس اول را خانه باشیم و بعد باهم برویم مرکز. فارسی‌شان به سین رسیده بود س غیر آخر، س آخر. به نظرم این سبک آموزش نوشتن مسخره می‌آمد. بخش زیادی از انرژی بچه به غیر آخر و آخر و اول و غیر اول حروف می‌رفت. آن ور مغزم هم جواب می‌داد ول کن بابا. لازم نیست این‌همه حساسیت برای دردانه‌ی حسن کبابی به خرج بدهی. یک غلطی می‌کنند آخر.

درس و تمرین که تمام شد معلمشان گفت بچه‌ها بروند و از میان اسباب‌بازی‌هایشان آن‌هایی که سین دارند را پیدا کنند و بیاورند و نشان بدهند. اتاق ارغوان بازار شام بود و بدتر از آن اسم‌هایی بود که ارغوان روی وسایلش گذاشته بود. کلی انرژی  و فسفر می‌برد تا به معلمشان اسامی وسایلش را حالی کند. وسط هال اسکوتر را دیدم و به ارغوان گفتم اسکوترش را نشان بدهد. بعد یادم آمد توی کاسه‌ی روشویی توالت یک سوسک مرده داریم. خودم سم زده بودم که بمیرد. شب‌ها که می‌رفتم مسواک بزنم شاخ‌هایش را از سوراخ روشویی بیرون می‌داد و مانور چندش‌آوری اجرا می‌کرد. فردایش که سم زدم نعشش توی کاسه دراز شده بود و من خوش نداشتم بروم از کاسه برش دارم. مسواکم را هم توی حمام می‌زدم.

به ارغوان گفتم یک پیشنهاد هیجان‌انگیز بدهم؟ چشم‌هایش برق زد: آره آره. گفتم س مثل؟ سوووو... خودش کلمه را کامل کرد و با ترکیبی از خنده و شیطنت جواب داد : سوسک. شصتش خبردار شد که پیشنهادم چه خواهد بود. ذوق و ترس توی سینه‌اش گره خورده بودند و نمی‌گذاشتند نفس و خنده‌اش راحت بالا بیاید. کاغذی را سر لاشه‌ی سوسک مرده هل دادم و آوردمش وسط هال. ارغوان مثل سرخ‌پوستی که گرد آتش یا توتمی مقدس بچرخد دور سوسک می‌رقصید. قهوه‌ای سوخته بود. هیکل کوچکی داشت با شاخ‌هایی کشیده. بدقواره‌اش کرده بود. آن شب‌ها که فقط شاخ‌هایش را می‌دیدم فکر می‌کردم یک سوسک گوشت دار باشد. نه استخوانی نی‌قلیانی. چند شبی بود که ثابت و بی‌حرکت توی روشویی مانده بود. توی هال، زیر آفتاب صبح اما انگار اژدهایی شده بود که مولانا می‌گفت. آن لنگ لوک مرده شکل بی‌ادب زنده بود و شکل مرده می‌نمود. افسرده از غم بی‌آلتی. پاهایش تکانک‌هایی می‌خوردند و ارغوان انگار عزیزترین کسانش از کما بیرون آمده باشند و ضربان گرفته باشند فریاد می‌زد: «بابا خوشحال باش. سوسکمون زنده است.»

معلمشان دید و چندان ذوق نکرد. البته توی ذوق بچه هم نزد. عوضش از بچه‌های دیگر می‌پرسید همه‌ی این اسباب‌بازی‌ها مال خودتونه؟ من به‌جای بچه‌ها جواب می‌دادم: نه! رفتیم از همسایه‌ها و فامیل قرض کردیم زشت نباشه جلوی شما. همین.

10 آبان 99

شنبه 10 آبان 99

بعد از نماز صبح نخوابيدم. کمي قدم زدم. حليم خريدم. نان سنگگ هم. هر دو را از دولت. فاطمه و ارغوان را بيدار کردم. صبحانه خورديم. حلیم و شکر و نان سنگک. کلاس ارغوان که شروع شد از خانه بيرون زدم به سمت مرکز. از اينکه زودتر از روزهاي ديگر رسيده بودم بچه‌ها خوشحال بودند و متعجب.

چايي ساختم. کيسه‌اي با طعم برگاموت که بچه‌ها دوست داشتند. امين و آراز آمدند توي اتاق. آفتاب هم از پنجره آمده بود که چهارمي ما باشد. از امين خواسته بودم تلاش کند ببيند مي‌توانيم منبع ساواک در گزارش ماجراي شهيد جاويد و تحصن در بيت مرحوم گلپايگاني را پيدا کنيم يا نه. گفت هنوز به نتیجه نرسیده. اساسي چشمم را آن گزارش گرفته بود. مطمئن بودم آن منبع ساواک يکي از نويسندگان سرشناس زمانه‌ي خودش و ماست. لامذهب راپورت نداده بود. يک شاهکار در گزارش‌نويسي، یک الگوی ناب در روايت خلق کرده بود. همه چيز در حد اعلا. ريتم. موسيقي و لحن. توصيف جزييات. تعليق و کشش. به سليقه‌ي من نمونه‌ي تمام روايت‌نويسي در زبان فارسي بود. آنجا که اعتراض موسوي خوييني‌ها و از حال رفتن مرحوم گلپايگاني و واکنش سیدمهدی فرزند آقا- را روايت مي‌کرد.يا آنجا که دوربين را روي صورت آدم‌ها مي‌برد و حرکت می‌داد و همهمه‌ها و تلاطم‌ها را با ضرباهنگي تند مي‌آورد. و آن پايان هنرمندانه؛ فرودی شکوهمند  با چاشني اشک. همه‌ي اينها در يک گزارش ساواک آمده بود و من شک نداشتم پشت آن کد منبع نام يکي از نويسندگان بزرگ پنهان شده است. او متن ننوشته بود. یک فیلم مستند جان‌دار ساخته بود. لعنتی ناشناخته.

اين خبر اما برايمان غريب و شگفت نبود. از روزي که با آراز ايده‌ي بررسي کانون نويسندگان به روايت اسناد ساواک را پخته بوديم و آراز نشسته بود سرش روزي نبود که سندي نااميد کننده، هولناک و هراس‌آور نبينيم. قصه‌ي تلخی شده بود. قصه‌ي فروپاشي قهرمانان مردم. قصه‌ي پوشالي از آب درآمدنشان. مترسک مبارز و چريک بودن در حالي که چک‌هاي ساواک و دربار توي جيب‌ها لول مي‌خوردند. آدم‌فروشي و رفيق‌فروشي. نامردي و بي‌رگي. تلخ‌تر از همه‌اش آنجا بود که آدم خودش را در آينه‌ي نويسندگان آن روزها مي‌ديد. مي‌ديد که چطور ساواک از ضعف‌ها و نقص‌هاي آدم‌هايي که ر‌ؤياها در سر داشتند بهره مي‌برد. مي‌ديد ساواک از بعضي‌ها براي آن که قهرمان بمانند چه شيره‌ها که نمي‌مکيد. و مي‌ديد که چطور ساواک در برکشيدن آدم‌هايي که شايستگي‌ نداشتند و به فراموشي کشاندن و به زاويه راندن آنان‌که شايسته بودند چه گربه‌رقصاني‌ها که نمي‌کرد. تلخ‌تر اين بود که اين بازي‌ها ادامه داشت. کتاب آراز که منتشر مي‌شد همه در بهت و سکوت فرو مي‌رفتيم. شايد هم افسرده مي‌شديم. هنر و امتیاز آراز در نخ کردن اسناد و گواهی‌ها به نفع قصه و روایت بود؛ خلاف بسیاری از مجموعه‌هایی که اسناد را خام خواری کرده بودند. او قصه‌ی آدم‌ها و گروه‌ها و سندها را روایت کرده بود. قصه‌ی پاره‌ای از تاریخ که باید شنیده می‌شد. آراز قصه‌گوی ماهری بود.

تا شب فشرده بودم. آماري از وضعيت فرهنگنامه درآورديم. قرار شد مقاله‌ي هفتاد و پنج شهيد ديگر را هم بنويسيم. چند وقتي بود دست نگاه داشته بوديم که اوضاع مرکز معلوم شود. بچه‌ها چند مقاله را دادند که نگاهي بکنم. مقاله‌ي شهيد پورجعفري هم داخل آنها بود. نامه‌ي حاج قاسم به او و ناز آن دو نفر براي هم جالب بود. کتابي از «ح. گ» را هم از جايي داده بودند که نقد و داوري کنم. کتاب ضعيفي بود. نظراتم را جمع‌بندي کردم و با ورق‌هاي مربوط را پر کردم و با پيک برايشان فرستادم. بعد از فرستادن عذاب وجدان گرفتم. زنگ زدم به مسئول مربوطه و برايش توضيح دادم که به نظرات من اعتباري نيست و من کلا در کتاب سخت‌پسندم. يکي دو نمونه از نظرهايم را درباره‌ي کتاب‌هايي که آب از لب و لوچه‌ي ملت راه انداخته بود گفتم که بداند کلا با آدم بد عنقي طرف‌اند. به اصرار و در رودربايستي و در تنگنا قبول کرده بودم و بعد پشیمان شده بودم. در مرکز کتابهاي زيادي را رد کرده بودم. مايه‌ي ناراحتي و دل‌خوري هم شده بود. اما عذاب وجدان نداشتم. بخشي از شغلم بود. اين نگرانم مي‌کرد که کتاب آن بنده‌ي خدا را از بخت بدش به من داده باشند و کتاب رقيبش را به منتقدي آسان‌گير. اين خلاف عدالت مي‌شد. صداي پشت گوشي گفت نگران نباشم. قبول کردم.

از غروب تا شب ترجمان بودم. پیش مرتضی. بسم الله سوره‌ی رمضان را گفتیم. کار سختی پیش رو داشتیم. در زمستان سرد و کرخت باید برای اردیبهشتی احتمالا داغ و پرهیاهو برنامه ضبط می‌کردیم. سینه به سینه‌ی انتخابات ریاست جمهوری. به ایده‌ها و تصمیم‌هایی رسیدیم که دوستشان داشتیم و گرم‌مان می‌کرد. اگر می‌شد. اگر خدا اراده می‌کرد. همین.

 

8 آبان 99

پنجشنبه 8 آبان 99

بنایم را گذاشته بودم آن روز با ارغوان مهربان باشم. روز قبل خیلی با بچه اوقات‌تلخی کرده بودم. سر درس‌ومشق. خودم هم عنق نداشتم. یکی دو جا از کوره دررفتم. داد زدم. یقه گرفتم. نگاه‌های تند و خیره کردم. یکجا هم برای اینکه بچه را نزنم زدم توی پیشانی خودم که لابد بفهمد چقدر عصبانی‌ام از دستش. در وضعیت احمقانه‌ای گیر افتاده بودیم. بچه از هشت صبح تا یک بعدازظهر باید می‌نشست پای این قوطى بی‌روح لعنتی و بابا آب داد تمرین می‌کرد. با قاعده‌ها و روش‌های مسخره. عصرها هم انبوهی از مشق و تکلیف. ما هم نابلد و نکرده‌کار. وضعیت خانه هم بازار شام. میان یک‌مشت کارتن در خانه‌ی لخت‌وعور و بی فرش و بی لوستر. در خانواده‌ای که همان اندک نظم نداشته‌اش هم در این عرصات از دست رفته بود. مریضی و بی‌حالی چندروزه‌اش هم قوز بالای قوز شده بود.

بالاتر از این قوز این بود که حریم بچه‌ها و معلمی دیگر وجود نداشت. مادرها هم وسط کلاس بودند و این آدم را کفری می‌کرد. که نکند فکر کنند تخم دوزرده‌ی آدم از جوجه‌ی آن‌ها کم‌توان‌تر و خرفت‌تر است. همین می‌شد که وقتی سربه‌هوایی بچه را می‌دیدی مجبور می‌شدی سنگ قلابش کنی که مثل بچه‌ی آن‌ها درست بخواند: «م غیر آخر». «م آخر.» اگر هم می‌گفتی «م اول» «م غیر اول» قرآن خدا غلط از آب درمی‌آمد. مسخره‌ها.

میان کلاس‌ها کلاس زبان هم برایشان گذاشته بودند. ما همه‌ی آن چند سال با زبان دوم مخالفت کرده بودیم که مثلاً پایه‌ی زبان فارسی بچه تقویت شود. حالا ارغوان میان یک‌مشت بچه افتاده بود که یکی دو ترم زبان خوانده بودند و به معلمشان آیم ساری می‌گفتند وقت اشتباه. در همه‌ی آن ساعت‌های حرص‌وجوش و دعوا و التماس و تشویق و تنبیه به این نتیجه رسیدم که کلاً راه را اشتباه آمده‌ایم. از اینکه در این اوضاع‌واحوال گند کلافه کننده بچه را فرستادیم مدرسه تا اینکه ادای خلاقیت و تربیت آزاد را درآورده بودیم تا خیلی چیزهای دیگر. احساس می‌کردم ارغوان پژمرده شده بود. در این فضای خشک بی‌خاصیت.

با دوچرخه‌ی تمیز شده‌اش کلی توی خانه رکاب زد. پای موسیقی‌های رادیو آوا کلی باهم رقصیدیم و ورجه‌ورجه کردیم که عرقمان درآمد. ظهر برایش کباب ساختم. با آخرین بازمانده‌ی گوشت‌های توی فریزر و خودم و فاطمه بیشتر گوجه خوردیم. غروب هم که برای انتخاب کاغذدیواری رفته بودیم سهروردی، دختر و پدری دو سه‌ساعتی خیابان را روی سرمان گذاشتیم. از بس آتش سوزاندیم و بازی کردیم. بعد هم رفتیم پیتزا پاشا و آخر شب هم از بهار برایش کفش چراغ‌دار خریدیم. که مثلاً جبران بدخلقی‌های دیروزش بشود. مثل بابای خودم که همین کار را می‌کرد.

به ارغوان که دست گذاشته بود روی کاغذدیواری‌های پونی و اصرار داشت از آن اسب تک‌شاخ برایش بخریم گفتم: «می‌دوند اولین فیلمی که من توی سینما دیدم تک‌شاخ بود؟» و پرت شدم به آن عصر پاییزی سی‌وپنج سال پیش. خانه بوی نویی و تازگی می‌داد. مامان از یکی از همکارهایش که شوهر کارخانه‌دار داشت پول قرض کرده بود. نقاش‌ها که بابای بچه‌های مدرسه‌ی مامان بودند آمده بودند چند روزی توی خانه آن دیوارهای سیاه دودگرفته را روشن کرده بودند. کارشان تمام شده بود. بابا دم در باهاشان حساب‌کتاب می‌کرد. من چهار سال داشتم. شاید هم پنج سال. محسن برادرم- هفت یا هشت. محسن بود که گفت روی دیوارها با انگشتمان نقاشی کنیم. یک ضربدر متوسط او کشید. یک خط کوچک من. همان لحظه فهمیدیم چه گندی زده‌ایم. من آن روزها معنای حقوق کم معلمی را می‌فهمیدم. معنای قرض را می‌فهمیدم. کاسه‌ی قرمز سکه‌های زیر صندلی ماشین بابا را دیده بودم. می‌دانستم آن سکه‌ها از کجا می‌آیند و به کجا می‌روند. شنیده بودم که بابا به محسن می‌گفت درس بخواند که مثل بابا و مامان مجبور نشود برود توی آن گدا خانه. که منظورش آموزش‌وپرورش بود. همان لحظه که آن ضربدر و آن خط را کشیدیم بغض گلویم را گرفت. خودم زدم زیر گریه. محسن تازه نمازخوان شده بود. ایستاد به نماز. من نماز بلد نبودم. بی‌دفاع ماندم. بابا که برگشت توی هال خواست محسن را بزند. او بزرگ‌تر بود. او گفت روی دیوار خیس نقاشی کنیم. باب حرمت نماز بچه‌اش را نگاه داشت. من بی‌نماز بودم. بابا خیلی ناراحت بود. آن‌قدر که مامان هم جلواش را نگرفت. محسن طولانی‌ترین نماز عمرش را خواند.

غروب که شد بابا گفت لباس بپوشیم. ما را برد سینما. من برای اولین بار می‌رفتم سینما. فیلم تک‌شاخ را داشت. یک فیلم کارتونی زیبا و رنگی. من که تا آن روز همه‌چیز را از شیشه‌ی مات تلویزیون سیاه‌وسفید چهارده اینچ فیلیپس خانه دیده بودم،  مبهوت آن پرده‌ی بزرگ و کشیده و پر از رنگ و صدا شده بودم. پر از شکوه شده بودم. خودم را روی پرده می‌دیدم. باورم شده بود آن کره‌اسب شاخ‌دار قهرمان منم. بابا آن شب به سینما بسنده نکرد. بردمان چلوکبابی اعظم دروازه دولت که آن سال‌ها یکی از شهره‌های کباب اصفهان بود. چلوکباب‌های طعم دار روی میزها بود که صدای آژیرها بالا رفت. برق‌ شهر قطع شد. توی زیر زمین رستوران شمع روشن کردند. صدای انفجار چند بمب از دور و نزدیک شنیده می‌شد. من اما رؤیایی‌ترین شب عمرم را می‌گذراندم. شاید بابا هم. کو تا ارغوان این قصه‌ها را می‌فهمید و می‌فهمید که چرا میان آن‌همه شخصیت کارتونی من هم اسب تک‌شاخ را دوست دارم. همین.

 

7 آبان 99

چهارشنبه 7 آبان 99

تمام شب بی‌خواب بودم. جز نطقه‌چین‌هایی از خواب که انگار تنها وظیفه‌شان یادآوری این بود که تو خواب نداری. همین. قلبم درد نمی‌کرد. می سوخت. چیزی هم افاقه‌اش نمی‌کرد. انگار زخم بود. نه زخمی که از دهان یک تیغ تیز بیرون آمده باشد. انگار از فشار و فرسایش یک چیز کندِ نبُر زخم شده بود. عمیق اما بی‌قاعده و زشت. مثل سیب دندان خورده. سیب قاچ شده را می‌شد در بشقاب گذاشت و به آدم‌ها نشان داد. سیب مانده‌ی دندان خورده را خود آدم هم دلش نمی‌آمد گاز بزند. باید چاقو برمی‌داشتی و سیب را زخم را- از عقب‌تر قاچ می‌زدی. زخم را غم را- عمیق‌تر می‌کردی تا اقلا زیبا شود و نشان‌دادنی.

 لیوانی آب جوش و عسل خوردم. نمک شد روی زخم. آشوب شدم. چاره‌ای نداشتم. باید تحمل می‌کردم تا صبح برسد و زخم شبانه میان کارها و فشارهای روزمره گم شود و فراموش شود. پرده‌ی اتاق را کنار زدم و به شاخه‌ی درخت‌های باغ همسایه خیره ماندم و قصه ساختم تا صبح بیاید. دیر آمد.

صبح ارغوان هنوز ناخوش بود. نمی‌شد با فاطمه برود کانون. دیروزش فاطمه نرفته بود سر کار. امروزش نوبت من می‌شد که بمانم. خودم دوست داشتم بروم مرکز.  حسن دیروزش گفته بود یک ماه بیشتر در مرکز وقت نداریم. باید کارها را زودتر جمع و جور می‌کردیم و تحویل می‌دادیم و هرکسی می‌رفت پی کار خودش. از اولش هم معلوم بود حسن با گروه جدید نمی‌سازد. نشد که بروم. پیام دادم به بچه‌ها که نمی‌آیم. درگیر جلد ششم فرهنگنامه بودیم و مقدمه‌ی تفصیلی. تقسیم کار کرده بودیم. تنها غصه‌‌ام این بود که این یکی کار هم نیمه می‌ماند.  حدود دویست شهید مانده بودند و ما می‌رفتیم. کجا؟ خودم هم نمی‌دانستم.

تا ارغوان کمی سرحال شود یک قفسه دیگر از کتابخانه را کارتن کردم. خانه پر شده بود از کارتن‌های بزرگ و کوچک. فرش‌ها لوله شده بودند. از وسایل آشپزخانه جز یکی دو لیوان و چند بشقاب و یک قابلمه چیزی نمانده بود. برگشتم. سال‌ها و خانه‌ها و شهرها را مرور کردم. سیزده سال راه آمده بودیم. چهار شهر و شش خانه. از میان کتاب‌ها دفتر شعر سید رضا را بیرون کشیدم. به دنبال شعر نقاشی‌اش که شعر زندگی بود. استاد نقاش زندگی هرکسی را یکجور نقاشی کرده بود. بعضی را به قول سیدرضا غریب و بد قلق و دربدر.

کتاب‌چینی در کارتن‌ها طولانی‌ترین، غم‌آورترین و در عین حال دوست‌داشتنی‌ترین کار اثاث‌کشی بود. طولانی شدنش به خاطر گشتن میان صفحات بود. انگار هراس این را داشتم که آن جمله‌ای که ذهنم را گرفته بود، دیگر توی کتاب نباشد. صفحات را بالا و پایین می‌کردم تا دوباره نکته را ببینم و خیالم راحت شود. یا انگار داشتم از کتاب‌ها برای همیشه جدا می‌شدم و می‌خواستم آخرین وداع را کش بدهم و طولانی کنم. یا انگار لحظه‌ی آخری یادم آمده بود که هرکدام از این کتابها برای حال امروز حرفی دارند که باید دوباره خواند. کتاب دکتر بشیریه را برای همین بیرون کشیدم. خبرها می‌گفتند کشته‌های کورونا به چهار صد و چندنفر در روز رسیده‌اند. این غیر از مرگ‌ها و کشته‌های دیگر بود که از جامعه جان می‌گرفتند. انگار برای اولین بار معنای حرف بشیریه را درک می‌کردم که می‌گفت: «وای به حال زندگان. وای به حال مردگان. خوشا به حال آن کس که نه زنده شد و نه مرد.» مثل آدمی که ابتدای بیماری ته گلویش سوزشی خفیف احساس می‌کند، یا دردی در بدنی بی‌حال، و آدم به تجربه می‌فهمد که بیماری آمده است سراغش و قرار است روزهایی کنارش بماند و زمین‌گیرش کند، ته گلویم سوزش افسردگی را حس می‌کردم. افسردگی‌ای که در آن‌روزها نعمت بود. اگر به لالی و بی‌عملی ختم می‌شد. این بود که دوستش داشتم. مثل وقت‌هایی که بیمار شدن را دوست داشتم.

غم کتاب‌بستن اما از خاطره‌ها بود. من همیشه از مرور خاطره‌ها غمگین شده بودم. خاطره‌هایم را دوست داشتم و از این که راهی برای برگشت به آنها نداشتم دلم می‌شکست. حالا خاطره‌ها مثل گل‌های خشک لای صفحه صفحه‌ی کتاب‌ها خانه کرده بودند. کتاب‌ها را که ورق می‌زدم بعضی‌هایشان می‌شکستند. بعضی‌هایشان می‌افتادند. بعضی‌هایشان هم آدم را وسوسه می‌کردند که انگشت ببرد لای ورق‌ها، به این گمان که هنوز آن برگ گل‌ها، مثل روز اول چیدن و پرپر شدنشان تازه و لطیف باشند و لمسشان کند. مثل برگ‌های شقایقی که از پانزده سال پیش تا به حال لای برگ‌های دیوان حافظی که مرتضی صفایی در آن شب غمگین زمستانی برف‌گیر دماوند هدیه‌ام داد مانده‌ بودند و هرکدام پای غزلی رنگی پیدا کرده بودند. مثل خود ما بچه‌های دماوند که حالا هرکدام‌مان رنگی داشتیم و جایی لای ورق‌های روزگار خشک شده بودیم یا می‌شدیم. همین.

 

24 اردیبهشت 99

چهارشنبه 24 اردیبهشت 99

با صدای شیون زن همسایه از خواب بیدار شدم. حوالی اذان ظهر بود. هرچه گوش تیز کردم علت گریه را نفهمیدم. این‌قدر حالی‌ام شد که گریه‌ی داغ و فراق و مصیبت نیست. گریه‌ی دعوا و مشاجره بود. الحمدالله داشت. گوشی را نگاه کردم. بابا حوالی یازده زنگ زده بود و من در خواب بودم. باید بهانه‌ای جور می‌کردم و نمی‌گفتم آن ساعت روز خواب بودم. پذیرشش را نداشت. ته گلویم هم کمی می‌سوخت. حوصله‌ی این‌یکی را نداشتم.

 برخاستم و وضو ساختم و تا اذان بدهند کمی سنایی خواندم. چند روزی بود با سنایی بیدار می‌شدم و خودم را با او گرم می‌کردم. در نظرم شعرش عمیق اما بی‌تکلف بود و برای بیدار کردن مغز متاع خوبی بود. نماز خواندم و کمی هم قرآن. آیه‌ی آخر سوره‌ی احقاف نگاهم را گرفت. خدا به پیامبر می‌گفت «فاصبر کما صبر اولوالعزم من الرسل» همسایگی صبر و اولوالعزم برایم شیرین و لطیف بود. مثل لطافت این نکته که چرا به پیامبران صاحب شریعت اولوالعزم گفته‌اند و رسیدم به این مقام چه نسبتی با عزم و اراده دارد.  از میان ترجمه‌های اولوالعزم تا آنجا که دیدم- صاحبان جدّ و ثبات را پسندیدم.

کمی هم روی مبل ولو شدم و گوشی را بالا پایین کردم. خبر خاصی نبود و همان ملال همیشگی از صفحه بیرون می‌زد. رفقا یادداشتی از اکبر جباری فرستاده بودند با عنوان «چند جمله با علی ابن ابی‌طالب» که خواندمش و بی‌درنگ در پاسخ نوشتم: «پر از غرور و تفرعن‌آمیز. همین.» که باید بیشتر و پرتر می‌نوشتم و مزخرف محض را هم اضافه می‌کردم که نکرده بودم و کم گذاشته بودم. مردک مثل خیلی‌های دیگر به‌جای نقد به چس ناله افتاده بود و این چس ناله را با گاف غرور و خودبزرگ‌بینی و تحقیر دیگران گره زده بود. همان کلیشه‌ی نخ‌نما شده را نوشته بود که مولا خیلی خوب است اما شیعیان مایه‌ی ننگ و بدنامی او هستند و اگر این شیعیان نبودند همه‌‌ی دنیا الآن مرید آقا بودند. جالب  این بود که خودش را هم در این میان از شیعیان جدا کرده بود و به خوب‌ها چسبانده بود. حال به هم‌ زن و بی‌خاصیت.

یادداشتی هم از دکتر اسلامی خواندم. عنوانش را گذاشته بود «امام علی و عدالت زیباشناختی». عصاره‌ی حرفش این بود که در قضاوت درباره‌ی یک اثر هنری باید به خود اثر توجه کرد و نباید مواضع و عملکرد صاحب اثر را در این قضاوت دخیل کرد. شاهد بر این ادعا هم سخن حضرت را آورده بود که امرؤالقیس را برترین شاعر عرب خوانده بود. به نظرم حرف دقیقی نیامد و اگر وقت داشتم و حال و شاید کمی سواد بیشتر چیزی در نقد این نگاه می‌نوشتم. این‌قدر بود که این  نگاه به تفکیک میان اثر و مؤثر و آن‌قدر عینی پنداشتن و مطلق انگاشتن امر زیبایی‌شناختی و منفعل دیدن مخاطب در برابر اثر و تجویز نسخه برای مخاطب که چگونه با یک اثر هنری مواجه شود و امثالهم خیلی حرف دقیقی نبود و سال‌ها بود که این حرف‌ها رونقش را از دست داده بود. درباره‌ی خود تیتر هم ملاحظاتی داشتم و به گمانم «عدالت زیباشناختی» معنای دیگری داشت.

عصر دو جلسه کلاس مجازی داشتم برای بچه‌های دانشگاه هنر. ساعت دو با پسرها و ساعت چهار با دخترها. احتمالاً بی‌خاصیت و  فقط برای خالی نبودن عرصه. هیچ عذابی بدتر از این نبود که با زبان روزه و دهان خشک و گلوی خسته سه ساعت توی هوا برای خودت فک بجنبانی و در همان حال مطمئن باشی آن‌ها که آن‌طرف نشسته‌اند نه چیزی از حرف‌هایت را می‌شنوند نه برایشان مهم است. هر دو یک نمایش مسخره را اجرا می‌کردیم. من درسم را می‌دادم و موظفی‌ام را پر می‌کردم. آن‌ها هم اعلام حضور می‌کردند و موظفی‌شان را پر.  من روی صندلی‌ام چرخ می‌خوردم و تمرین سخنرانی می‌کردم در طول کلاس و برای مخاطب فرضی داد سخن می‌راندم. آنها هم به چت و پرسه در اینترنت و کارهای شخصی خودشان. موقع خداحافظی هم که می‌شد حکما یکی از بچه‌ها مثل آنهایی که در زندان کشیک می‌دهند سوت می‌کشید و همه یک خسته نباشید و عالی بود و خدا قوت استادی می‌گفتند و من هم مثلا خر شده باشم همان ها را به خودشان برمی‌گرداندم. درباره‌ی حقوق بشر حرف می‌زدم و بعد از کلاس پسرها به ذهنم رسید که کاش حرف‌هایم را ضبط کرده بودم و  همان‌ها را برای دخترها پخش می‌کردم. دیر شده بود.

قبل از غروب سری هم به دفتر برنامه سوره زدم. گفتگوی شب آخر با حسام‌الدین سراج سه دقیقه اضافه داشت و باید کوتاهش می‌کردم. سخت‌ترین کار برنامه‌سازی همین بخشش بود. جایی که باید از میان کلمه‌ها و حرف‌ها چیزی را حذف می‌کردی. اگر گفتگو ضعیف از آب درمی‌آمد حرفی نبود. تیغ را می‌گرفتی و بسم‌الله. هرکجا را دلت می‌خواست حذف می‌کردی. اما اگر گفتگو خوب و مفید می‌شد برای آن سه دقیقه باید چند بار آن سی دقیقه را مرور می‌کردی و آخرش هم با اعصاب خردی جایی را انتخاب می‌کردی و تیغ می‌کشیدی. حذف کردن کار  واجب سختی بود. همیشه. همین.

19 فروردین 99

 

سه‌شنبه 19 فروردین99

دیروز حوالی غروب، نزدیک خانه برای مردی جوانی رد کرده و به میانه نرسیده حجله‌ی مرگ گذاشته بودند. مقابل حجله‌اش ایستادم و کمی پابه‌پا شدم و در خاطراتم پرسه زدم تا ببینم مرگ کدام همسایه‌مان را برده است. شاید هم از پشت چشمانش بفهمم که چطور و چرا رفته است. به یاد آقا داوود که یک‌شب تمام محله از حجله‌هایش پر شد و دلم رنجید از بس با من و ارغوان به احترام و محبت رفتار می‌کرد. و من رو به روی عکس‌هایش در شب و سکوت محله حدس زدم بیمار بود و سیگار می‌کشید و صدایش خش داشت. شاید سرطان داشت. شاید بیماری دیگری. نهایتش یک تصادف بود در جاده چالوس که به آقا داوود می‌خورد اهل عشق‌وحال باشد.

فردایش اما در چایخانه‌ی آقا مجتبی که خواهرزاده‌ی آقا داوود بود شصتم خبردار شد که ای‌دل‌غافل، سرطان و آسم و تصادف کجا بود. آقا داوود رفته بود شهریار. آقا مجتبی می‌گفت برای معاینه‌ی فنی. بعد کسی یا کسانی لابد- دست‌وپایش را بسته بودند و توی صندوق پژوی قدیمی‌اش انداخته بودندش و ماشین را آتش زده بودند. یکی از مشتری‌های اهل بخیه چایخانه گفت می‌گویند زنده بوده که ماشین را آتش زدند و آقا مجتبی فقط لب گزید و من مانده بودم از کجا بعد از یک هفته گم‌وگوری و سرد شدن خاکستر می‌شود فهمید جنازه‌ی زغال شده موقع آتش گرفتن زنده بوده یا مرده. از چرایی‌ جنایت در چایخانه نوبهار چیزی نفهمیدم. آقا مجتبی از کتوم‌ترین آدم‌هایی بود که در عمرم دیده بودم. وقت وقتش به این سؤال که آقا مجتبی، توی محل کی گوشت بهتری دارد یا از کی عدس بخریم جواب نمی‌داد و با یک نمی‌دانم حاجی خودش را از هفت دنیا آزاد می‌کرد. حالا مگر می‌شد درباره‌ی قتل دایی‌اش از زیر زبانش حرف کشید.

فردایش اما در آرایشگاه چیزهایی شنیدم درباره‌ی زیرخاکی و گنج. یاد دماوند افتادم و سال‌های طلبگی‌ام و مرحوم بوربور که دماوندی بود خونش که ریخت اول شهید حزب‌الله شد و همه‌جای کشور برایش منبر رفتند و قربانی قتل‌های زنجیره‌ای دوم خردادی‌ها معرفی‌اش کردند. تا بعد که کاشف به عمل آمد مرحوم بعد از بازنشستگی‌اش از سپاه رفته با چند نفر روی‌هم ریخته و رفته دنبال زیرخاکی و شرکای نامردش- لابد بعد از یک دشت حسابی- سرش را زیرآب کرده بودند و غنیمتی را تنهایی هپل‌هپو. مجلس‌گرم‌کن ها هم که دیدند گندش بالا آمد خودشان بی‌سروصدا کرکره‌ها را پایین کشیدند و شهید را بی‌سروصدا مرحوم کردند و هرکدام تا مدتی در یک سوراخی پنهان شدند، با اتکا به فراموشی جماعت که واقعاً هم خوب اتکایی بوده و هست. بیچاره خانواده‌اش.

در چشمه‌های مرد قاب شده در حجله‌ی مرگ نگاه کردم و داوود را دیدم و بوربور را و خودم را و چیزی دستگیرم نشد. تا امروز صبح که زیر باران یکریز از خانه بیرون زدم برای کار و دیدم کنار عکس جوان دیروزی عکس مردی با موهای جوگندمی هم اضافه شده است. دیروز عکس پسر در حجله بود و امروز عکس پدر هم اضافه شده بود. کورونا مثل یک گرگ گرسنه‌ی خون‌دیده ، دیروز پسر را به دندان کشیده بود و امروز پدر را. دور نبود که به این عکس‌های خانوادگی بازهم اضافه شود. انگار مثل موریانه بود که اگر به خانه‌ای می‌افتاد می‌ماند تا اهل خانه را آواره و دربه‌در کند. این برهنه‌ترین درکم از کشندگی کورونا بود از روزی که شروع شده بود تا زیر باران یکریز صبح. مرگ تا قبل از این بود و زیاد بود اما برای ما فقط عددهایی بود که بالا و بالاتر می‌رفتند. مرگ آدم نبود. افزونی عدد بود. شب که به خانه برگشتم از کتابخانه «تنهایی دم مرگ» نوربرت الیاس را بیرون کشیدم و گذاشتم قاتى کتاب‌های روی پیشخوان. هرچند الیاس که تنهایی دم مرگ را می‌گفت، این روزها را ندیده بود. این روزها تنهایی مضاعف پیش و دم و پس از مرگ بود. همین.

16 فروردین 99

شنبه 16 فروردین 99

اولین روز کاری بعد از تعطیلات عید بود. عید که چه عرض کنم. روغن ریخته‌ی تعطیلات بود نذر امامزاده‌ی کورونا. حاجتش هم در خانه‌ماندگی خلایق بود که کم‌وبیش حاصل‌شده بود انگار. جز که برای ما که هیچ‌چیزمان به آدمیزاد نرفته بود و عدل وسط بحران مجبور به سفر بودیم به قم و اصفهان و تردد در تهران که بماند. روزهای آخر ولی به خانه‌ماندگی خو کرده بودم و کارهایم روی دور افتاده بود و بیشتر از همیشه می‌خواندم و البته کمتر از همیشه می‌نوشتم جز دریکی دو گروه مجازی که تهش هم دعوا می‌شد و حالا این شنبه‌ی مزاحم می‌توانست این انس دوست‌داشتنی با خانه را به هم بزند.

از سر شب تا صبح بیدار بودم. تا طلوع آفتاب. برای طلیعه‌ی برنامه‌مان متن‌هایی از تفسیر ابوالفتوح رازی انتخاب می‌کردم و این بهانه‌ای شده بود برای یک دور مرور روض الجنان. و چه تفسیری بود و چه نویسنده‌ای داشت و چه قلمی؛ نازک‌اندیش بود اما نه آن‌قدری که به ملانقطی بازی بیفتد و بخواهد آدم را پای وسواس‌‌های ذهنی خودش بنشاند و ان قیل قلت راه بیندازد. عجیب جایی بود که در آن ولایت از توحید جدا نبود و این در همه‌ی کلماتش نمایان بود. و زنده بود و داغ. مثل نان تازه از تنور درآمده . انگار برای همین امروز نوشته بود. شاید هم برای فردا. سر شب با جلد نهم شروع کرده بودم و خزیده بودم توی اتاق و رهایم نمی‌کرد. تا آن‌وقت چهل بریده انتخاب کرده بودم یکی از یکی زلال‌تر و گیراتر و لطیف‌تر و شاید تا پایان کار این عدد به صد می‌رسید و من می‌ماندم که از بین این جواهرها چه شکلی از هفتادتا دل بکنم و به سی، سی و یکی دل ببندم. یک ساعت یک ساعت بی‌خوابی را تمدید کردم و بعد از نماز صبح هم یک ساعت دیگر و آخرش هم به‌زور خودم را خواباندم. قبلش به بچه‌ها پیام دادم که قرار ده که گفته بودم نمی‌شود و من حوالی دوازده می‌رسم.

در همه‌ی عمر کمتر کتابی با من این کار را کرده بود. حتی کشف‌الاسرار میبدی که من شیفته‌اش بودم هم این‌گونه من را پای خودش ننشانده بود و تمام کردنش عزم و توکل می‌خواست که آفت هم زیاد می‌خورد. خیلی وقت‌ها هم به توصیه‌ که نه، تجربه‌ی موراکامی عمل می‌کردم در «از دو که حرف می‌زنم، از چه حرف می‌زنم؟» که همیشه دویدن را در لحظه‌ی دوست داشتن و میل به باز دویدن رها می‌کرد که عطشش برای دویدن تازه بماند. من هم با خیلی از کتاب‌ها چنین کردم و البته خیلی‌هایشان هم مثل غذای از دهان افتاده شب بعد دیگر چنگی به دلم نمی‌زدند.

این روزها یکی دو کتاب دیگر هم می‌خواندم. هرکدام به مناسبتی و برای موقعیتی. نامه‌های سیمین و جلال را روی گوشی می‌خواندم. به‌حکم اصفهانی‌ای که اگر طناب مفت پیدا کند خودش را دار می‌زند. فیدیبو به مناسبت تعطیلات و کورونا و هر کوفت و زهرمار دیگری تخفیف‌های ویژه زده بود بسیاری را نود درصد و بسیاری را هفتاد درصد و بسیاری هم مفت. من هم برای خودم کتابخانه‌ای ساخته بودم مفصل، گوشی‌ام عالم صغیری شده بود که عالمی کبیر در آن منطوی بود.  نامه‌های جلال و سیمین را هم در تخفیف‌های هفتاددرصدی خریدم. چند بار قصد کرده بودم کاغذی‌اش را بخرم که کم‌پولی قصدم را زده بود و حالا هر جلد را با پول یک بستنی داشتم. تنها عیبش این بود که جای مطالعه‌ی روی گوشی بیشتر در توالت فرنگی بود که قبل‌تر به پرسه زدن در شبکه‌های اجتماعی تلف می‌شد و حالا بعد از پشت پا زدن به همه‌شان به مطالعه. امیدوار بودم روح جلال و سیمین از این کار رنجیده نباشد. نگرانی نویسنده‌های خارجی برایم  مهم نبود.

جلد اول کتاب، نامه‌های سیمین بود به جلال در اولین روزهای سفرش به آمریکا برای تحصیل. نامه‌ها تا آنجا که این چند وقت خوانده بودم متن‌هایی بی‌پیرایه و شیشه‌ای بودند و دست‌کم سیمین تلاش نکرده بود ادای محقق و مردم‌نگار و توریست نویسنده و امثالهم را دربیاورد. نامه‌ها را برای جلال نوشته بود، نه تاریخ و این بکری خوبی به نامه‌ها داده بود. می‌شد صمیمی با آن‌ها روبه‌رو شد.

میان همه‌ی نکاتی که در اوایل هر کتابی چشمک می‌زنند تا قلاب ذهن خواننده دهان آن‌ها بیفتد و تا آخر درگیر همان‌ها بماند، توجه سیمین به «بدن» و «تن» در مواجهه‌اش با غربی‌ها، ذهن من را گرفته بود. سیمین راه و بی‌راه برای جلال از صحت و سلامت و قبراقی و چستی و سرزندگی و سرحالی تن غربی‌ها می‌گفت. درعین‌حالی که روحشان زیاد او را نگرفته بود و معلوم بود این‌ها را در مقایسه با خودش می‌گوید. در هر نامه شبیه این حرف‌ها تکرار می‌شد: « همه جوان و غالباً زیبا و سالم» یکجاهایی هم آن‌ها را نره‌غول‌هایی صدا می‌کرد که خودش – و شاید جلال- مقابل آن‌ها کوتوله‌ای بیش نبودند. چند شب پیش در روزها درراه مسکوب هم همین قلاب ذهنم را گرفت. از فرانسه می‌گفت. زانوهای خودش مثل یک تاپاله‌ی سنگین و مزاحم به پاهایش چسبیده بودند. «یکی را دیدم که می‌رفت. ورزیده، چهارشانه و بلندبالا، با شلوار جین و زیر پیراهن، فرز و چابک، پاهایش آدم را یاد بز کوهی می‌انداخت و کتف و شانه‌اش به یاد پلنگ» شاید این تجربه در مواجهه‌ی آدم ایرانی با آدم اروپایی و آمریکایی همه‌گیر باشد. من هم هر بار کنار این غربی جماعت قرار گرفته بودم همین حال را داشتم. فرانسوی‌ها مسکوب را یاد بز کوهی می‌انداختند و آلمان‌ها مرا یاد سگ‌های ژرمن خودشان. ستبر و کشیده و ورزیده. از توی فیلم‌های اروپایی‌ها و آمریکایی‌ها نمی‌شد این را فهمید. در مواجهه‌ی نزدیک اما انگار با کفش‌های پاره‌ی میرزا نوروز رفته بودی توی یکی از این کفش‌فروشی‌های لوکس شمال غرب تهران و هی خودت را و پاهایت را توی آینه ورانداز می‌کردی. بعضی از این‌ها را که می‌دیدی یاد آن جوک بی‌ادبی می‌افتادی که همشهری می‌گفت خدایا اگر این‌ها را خلق کرده‌ای ما را فلان . این هم بود که من هیچ‌وقت دلم لباس مارک‌دار نمی‌خواست جز وقت‌هایی کنار غربی جماعت قرار می‌گرفتم. این بود که رنج سیمین را احساس می‌کردم و با او همدل بودم. جای جماعتی که برایمان منبر بروند و از ضرورت دوست داشتن بدن و تن خود، در هر شرایطی و با هر کیفیتی حرف بزنند خالی بود. چند وقتی بود به این حرف‌ها و به این دهان‌ها هم بدبین شده بودم. به نظرم حرف‌های مفتی می‌آمدند که هنری جز دعوت به انفعال و تسلیم نداشتند. انگار چپ زنی بود در آستانه‌ی یائسگی و پیری.

شب در خانه احساس چاق بودن عجیبی داشتم. باید لباس‌های گشادتری می‌پوشیدم. همین.

21 اسفند 98

چهارشنبه  21 اسفند 98

با بدن‌دردی که از روز قبل سراغم آمده بود از خواب بیدار شدم. کمی مانده تا اذان ظهر را بگویند. چایی خوردم و نان سوخاری و بعد هم قهوه ساختم و نشستم سر کارهای عقب‌مانده. از همه عقب‌تر، متن‌های آیتمی بود که برای برنامه‌ی ماه رمضان طراحی کرده بودیم و قرار بود ساما بنویسدشان و ننوشته بود و بدقولی پشت بدقولی به‌جا گذاشته بود. اشتباه از خودم بود. به تجربه‌هایم بی‌اعتنایی کرده بودم. به اصولم هم. بعد از بدقولی‌های قبلی نباید باز روی دیوارش یادگاری می‌نوشتم. اسم آیتم را گذاشته بودم معرفی انتقادی قرآن‌پژوهان ایران و جهان. باید خودم دست‌به‌کار می‌شدم تا جایگزین ساما پیدا می‌شد و کار را به او می‌سپردم. علی خواجه که تهیه‌کننده‌ی برنامه بود منتظر بود و مدام پیگیر که تدوینگر دستش خالی است و من هم بی‌حال و کم‌توان. اما کاری نمی‌شد کرد.

اولین متن را با معرفی بانو امین آغاز کردم که بیشتر راه‌دستم بود. چند سالی دقیقاً دو سال- کارم این بود که  همه‌ی آثار بانو امین را بخوانم و بعضی را تصحیح و بازنویسی کنم و برای مخاطب دانشجو بعضی اصطلاحات و مفاهیم را توضیح بدهم که خواندم و کردم و دادم و آخرش هم  خورد به تغییر دولت‌ها و تغییر سیاست‌ها و آن کار هم ماند که ماند.  این‌یکی هم تقصیر خودم بود. علی‌اکبر بارها گفت که عجله کنم و من به‌جای عجله تأخیر کرده بودم.

این اما همه‌ی دلیل انتخاب بانو برای نوشتنم نبود. می‌خواستم از بانو بنویسم و زودتر برسم به این جمله که از قبل آماده‌اش کرده بودم: « در حوزه‌ی زندگی شخصی نیز احتمالاً مرگ شش فرزند از هفت فرزند او در اثر بیماری‌های ناشی از حوادثی همچون قحطی سال 1296 اصفهان و شیوع بیماری‌های ناشناخته‌ی دیگر مهم‌ترین وقایع زندگی سیده نصرت امین محسوب می‌شود.» آن‌قدر که من دیده بودم  بانو میآن‌همه‌ی آثارش تنها جایی که به این ماجرا اشاره کرده بود در نفحات الرحمانیه‌اش بود. آن‌هم کوتاه و بی قصه. فقط نوشته بود «این داغ‌ها خیلی اثر داشت.» نوشته بود این داغ‌ها با من کاری کرد که به داغ گذار پناهنده شوم. و این همان امر گمشده‌ای بود که آن روزها ما نداشتیم. ابتلا داشتیم. خدا نداشتیم. تا بخواهی به‌جایش سیاست زدگی داشتیم. همه منتقد، همه‌ تحلیل‌گر، همه پیش‌گو، همه همه‌چیزدان بودیم و هیچ روزنه‌ای از تجربه‌ای که شاید تا پایان عمرمان دیگر نمی‌دیدیمش به‌سوی آسمان باز نمی‌کردیم. مرگ و بیماری و ضعف هیچ‌گاه این‌گونه به ما رخ نشان نداده بودند و ما البته در شبکه‌های اجتماعی به گفت‌وگو مشغول بودیم. برایم شبیه به بازار ماهی‌فروش‌های بندر شده بود. شلوغ و لزج و بدبو. این شد که اکانت توییتر را هم پاک کردم. بیرون از آن شبکه‌ها زندگی رنگ بهتری داشت.

بدن‌درد و کوفتگی و خستگی تا شب رهایم نکرد. حوالی 9 به فاطمه گفتم راهش پیاده‌روی است. گفتم پیاده‌روی جنس این کوفتگی را معلوم می‌کند. گرم‌کن ورزشی‌ام را پوشیدم و از خانه بیرون زدم. قصد امامزاده صالح کردم. یک ساعت و ربع پیاده‌روی بود رو به بالا که چندان آزاردهنده نبود. از کنار نهر زرگنده و بعد الهیه و بعد هم امامزاده. شهر خاموش بود و محله‌ها سوت‌وکور. آب نهر انگار از این سکوت خوشش آمده بود و می‌خواست صدایش را به رخ بکشد. کمتر کسی کنارش بود. نزدیک پل رومی دختر و پسری در مرز نوجوانی و جوانی به عاشقی ایستاده بودند و دختر با موهای طلایی جوری باصلابت ایستاده بود و دست‌به‌کمر گذاشته بود که انگار قرار عاشقی گذاشتن در دوران کرونا نهایت جنون عاشقان جهان است. غیرازاین جنون‌آوران بقیه معتادهایی بودند که شهر را خالی دیده بودند و برای خودشان جولان می‌دادند. یک حلقه‌شان نزدیک پل رومی بفرما هم زدند. و من که با سکوت و لبخند از کنارشان گذشتم صدای قهقهه‌شان رفت بالا و به فحش‌های جنسی آمیخته شد. این تنها آزارشان بود.

الهیه به‌وضوح خلوت و خاموش بود. از هر مجتمعی نهایتاً چراغ یکی دو خانه روشن بود. معلوم بود ملت همان روزهای اول شال و کلاه کرده‌اند و با آن ماشین‌های قدبلندشان زده‌اند به‌جا و احتمالاً کپیده‌اند توی ویلاها و باغ‌هایشان کنار دریا و در دل جنگل و منتظر نشسته‌اند شر این ویروس تمام شود و آن‌ها هم با آسودگی برگردند به خانه‌هاشان. همه‌ی آن حرف‌ها هم در تلویزیون و جاهای دیگر می‌گفتند که راه‌های شمال بسته است و مردم با غیر محلی‌ها چنین و چنان می‌کنند حرف بود و بی‌ارزش. آن‌ها که آن باغ‌های وسیع و ویلاهای باشکوه را کنار دریا و جنگل‌ها داشتند ارباب بودند. مردم محلی شاید مسافرهای پاپتی  را که برای یک‌شب ماندنشان باید سرپناهی اجاره می‌کردند و نهایت لذتشان کنار دریا قلیان و رقص بود به شهرشان راه نمی‌دادند که می‌دادند. ارباب‌ها اما حساب دیگری داشتند.

از پل رومی تا امامزاده صالح اوضاع چندش‌آور و حال به هم زن شده بود. سطل‌های زباله انگار غارت شده بودند و غارت‌گران این بار با خیال راحت زباله‌ها را کف خیابان پهن کرده بودند و آنچه می‌خواستند را برداشته بودند و آنچه نمی‌خواستند را همان‌طور کف خیابان رها کرده بودند و رفته بودند. سر چهار پنج‌تا از سطل‌های زباله چنین بلایی آورده بودند. یکجایی مجبور شدم برگردم و راه کج کنم و از کوچه‌ی کناری بروم، از بس زباله کف کوچه بود. ارباب‌ها به قفس‌های شمالی‌شان پناه برده بودند و نبودند ببینند رعیت‌های بدبو، وقتی‌که از مرگ هراس و باکی نداشته باشند، وقتی‌که مرگ برایشان بهتر از زندگی آشغالی لجنی باشد که داشتند، چقدر بی‌پروا می‌شوند، چقدر خطرناک، چقدر شجاع. یک‌وقتی محمد از من پرسیده بود به نظرت سرمایه‌دارها با این حاشیه‌نشین‌ها چه می‌کنند؟ و من گفته بودم برایشان الکل و علف و سکس و عشق می‌برند. آن‌ها باید به زندگی امیدوار بمانند. آن‌ها باید زندگی را دوست داشته باشند. امان از حاشیه‌نشینی که از مرگ هراس نداشته باشد.

در بوستان آرزو یکی دو مرد را دیدم که روی سکوها خوابیده بودند بی روانداز و زیرانداز و پیرمردی ژنده‌پوش را دیدم با قامت خمیده، سیگار بر لب و گونی‌های پرشده از بازیافت سطل‌های آشغال که سلانه‌سلانه پیش روی من راه می‌رفت. او هم به سمت امامزاده. ازیک‌طرف مشغول تحلیل بافی درباره آن قد خمیده و روح بی‌باکش بودم که در روزگاری ما اگر می‌توانستیم آب را بال الکل ضدعفونی می‌کردیم او حتی دغدغه‌ی دست‌های به زباله آلوده‌اش را نداشت و نگران بار آشغال به دوش کشیده‌اش نبود. ازیک‌طرف هم راه باریک بود و من می‌ترسیدم هنگام عبور تنه‌مان به هم بخورد و ذره‌ای از آن آلودگی آشکار و بیماری‌های پنهان به من برسد که ناگهان سرم برق زد و درد از فرق سر تا فکم را میان پنجه‌اش له کرد. مرد با قد خمیده از زیرشاخه‌ی درختی که راه را بسته بود گذشته بود و من شاخه را ندیده بودم. دلم پر بود. حوصله‌ی این‌یکی را هم نداشتم. دردش زیاد بود. اشکم درآمد. هم به خاطر درد هم به خاطر عنقی که از دست داده بودم. تا به خودم بیایم مرد سلانه‌سلانه خودش را به نور رسانده بود. من هم که به نور رسیدم انگشت‌هایم را نگاه کردم که به عرق زیاد و خون کم خیس شده بود. یکی از پارچه‌های الکلی را از جلدش درآوردم و روی زخم سرم گذاشتم و سوختم و سمت حرم رفتم. در راه شعر بیدل را برای خودم می‌خواندم که گفته بود: غرور رستمی گفتم، کی‌اش بر خاک اندازد؟ ز پا افتادگان گفتند: زور ناتوانی‌ها.

حرم را بسته بودند. مطابق انتظار و وعده.  از پشت میله‌ها سلام دادم و دعا کردم. بازار کنار امامزاده پر از بوی نا و چیزهای مانده و سبزی‌های گندیده بود. شاید هم دماغ من پر از این بوها شده بود. بازاری که همیشه عاشقش بودم را این بار این‌گونه می‌دیدم. مغازه‌ها و حجره‌ها تک‌وتوک باز و بی‌رونق و بی‌مشتری بودند. بلال فروش‌ها  نبودند و کباب فروش‌ها و جگرفروش‌ها مشتری‌ای جز کارگرها نداشتند. همین.

20 اسفند 98

 

سه‌شنبه 20 اسفند 98

تمام شب را نخوابیده بودم. از بس بدنم درد می‌کرد و کوفته بود. این درد و کوفتگی می‌توانست نگران‌کننده باشد. ویروس کرونا شهر به شهر جولان می‌داد و حکومت‌نظامی اعلام کرده بود. هرکس از خانه بیرون می‌آمد خونش جانش پای خودش بود و ما در این میان شورشیانی بودیم نه اهل رعایت. نهایت رعایتمان این بود که دست‌هایمان را هر بار با پد الکلی نوازش می‌کردیم.

من از همین هم خسته شده بودم. مدت‌ها درمان کرده بودم تا اگزمای دست راستم آرام بگیرد و حالا دوباره زخم داشتم و خارش و خون.  رسانه‌ها می‌گفتند تنها راه پیشگیری خانه نشستن است و این برای ما ممکن نبود.  هشدارها می‌گفتند کرونا با همین علائم تدریجی شروع می‌شود و خب اگر کرونا می‌بود همه‌ی ما می‌دانستم سرنوشت این قصه برای کسی که سابقه‌ی بیماری تنفسی دارد الفاتحه است. مع الصلوات.

تا نماز صبح خواب نداشتم. بعد از نماز رفتم اتاق ارغوان روی تختش ولو شدم و آنجا پهلوبه‌پهلو شدم. خودش را همان روزهای اول ماجرای کرونا برده بودیم اصفهان پیش پدربزرگ مادربزرگش. تهران می‌ماند باید هرروز با مادرش می‌رفت سرکار.  شوفاژ اتاقش را بستم. بدنم داغ بود و پر از عرق. قرار بود روز پرکاری داشته باشیم. قرار بود خانم پ بیاید و پژوهش طرحی که شب قبلش در جلسه مصوب کرده بودیم را آغاز کنیم. خانم الف هم قرار بود بیاید. تهیه‌کننده و کارگردان می‌گفتند ناشدنی است و من مصر شده بودم که شدنی است. پدرم همیشه بعد از هر جمله‌ی من یک ان‌شاءالله می‌گذاشت و آن شب در جلسه نبود که ان‌شاء‌الله ش را هم بگوید. آن روزی که قرار بود یک روز پر از شور و کشف و هیجان و تحقیق و خواندن باشد تبدیل شد به یک روز کسل پر از خواب و درد و رخوت و جنازگی. به همین سادگی.

ظهر حالم بد بود. سردرد و بی‌اشتهایی و گرفتگی گلو هم به کوفتگی تن و خستگی بدن اضافه شده بود. بی‌اشتهایی هم. از اصفهان با خودمان فرنی و شیره آورده بودیم. تنها چیزی که بود که بر بی‌اشتهایی پیروز می‌شد. یک‌کاسه پر خوردم و به این فکر می‌کردم که من در این دنیا چقدر فرنی و شیره‌ی اصفهان را دوست داشتم. بعد دوباره خوابم برد و بیدار شدم و خواب‌وبیداری و بیهودگی و لختی بود که این بار آزار نداشت. باورم شده بود که مبتلا شده‌ام و باورم نمی‌شد این‌قدر آرام باشم در برابر این واقعه. آرامشی که از سر خوشنودی نبود. از سر تسلیم بود. مثل یک اعدامی زیر تیغ که همه‌ی امیدهایش را ازدست‌داده باشد و جز تسلیم راه دیگری نداشته باشد.

تنها کاری که باید می‌کردم نوشتن بدهی‌هایم بود. غروب یکشنبه بعد از نماز آن‌هایی که به ذهنم می‌آمد را روی کاغذ نوشته بودم و گذاشته بودم توی جیب پیراهنی که تنم بود و ساعتی از راه را به این فکر ‌کردم که اگر تصادف، زودتر از کرونا یا هر حادثه‎ی دیگری ما را کشت، سرنوشت آن کاغذ چه می‌شود و دست که می‌افتد. یکی دوتایش هم توضیح می‌خواست که ننوشته بودم. بیشترین بدهی‌ام به بنیاد شعر و ادبیات داستانی بود که فقط نوشته بودم ده تومان بنیاد نیشابور که منظورم این بود این ده تومان به خاطر لغو قرارداد تک‌نگاری نیشابور است که فاطمه قصه را می‌دانست و پدر و مادر و برادرهایم نه.

اگر سالم می‌رسیدم باید آن لیست را با توضیح و تفسیر و نشانی دست یکی دو نفر معتمد می‌دادم. اینکه تا حالا این کار را نکرده بودم به این معنی بود که مرگ را ندیده بودم. به این معنی بود که خوش‌بینی بیش‌ازاندازه مرا به حماقت رسانده بود.

این حماقت یک دلیل دیگر هم داشت که ساعتی از راه به تراژدی آن قصه‌ی حماقت بار فکر می‌کردم. فکر یعنی قصه‌اش را برای کسی در اعماق وجود خودم می‌گفتم. قصه‌ی مردی که یک‌وقت دستش را داده بود  دست کسی که طالع خوانی و کف‌بینی بلد بود و او چیزهایی به آن مرد گفته بود و آن حرف‌ها آن مرد را احمق کرده بود. تنبل کرده بود. بی‌عمل و بی‌تلاش کرده بود. خوش‌خیال ساده‌لوح. ساعتی از جاده خودم را می‌دیدم در دادگاه روز قیامت. تنها بودم. من بودم و خدا. شاید یکی دو ملک هم این‌ور و آن ور صحنه بودند. درست یادم نیست. یادم هست که  خدا را می‌دیدم که با عتابی به تمسخر و تحقیر آلوده به من می‌گفت چه تضمینی داشتی که عمر دراز و زندگی ناز داشته باشی و من می‌خواستم بگویم حرف‌های آن شب فلانی که از بس حماقت‌آمیز بود شرم می‌کردم از به زبان آوردنش. از نطنز تا کاشان به این قصه فکر می‌کردم.

عصر بهتر بودم. دعای ام داود را پای تلویزیون خواندیم. چقدر  برای این سه روز حرف زده بودیم. اول سال. وسط سال. آخر سال. چقدر حرف  هر کاری پیش آمده بود شرط کرده بودم که من این سه روز را برای اعتکاف گذاشته‌ام. آن روز که پذیرفتم به شب روایت برگردم هم به حسین گفته بودم چنین شبی را نخواهم بود. عروسی آمنه را هم که گذاشته بودند شب سیزده رجب، به فاطمه و مادرش گفته بودم که راه ندارد و  من می‌خواهم بروم اعتکاف.

هرسال به فاطمه گفته بودم من در این دنیای شلوغ پر همهمه به خلوت اعتکاف محتاجم. دروغ هم نگفته بودم. عقد حسین را  هم که گذاشته بودند شام سیزده رجب فشارها زیاد شده بود که راه ندارد و باید بیایید و امسال اعتکاف را بی‌خیال شوید و از این‌طرف هم مقاومت هم زیادتر که هیهات و هرگز. حالا نه عروسی آمنه سادات بود و نه عقد حسین و نه اعتکاف مسجد جامع دماوند. عوضش کرختی بود و گرد مرگ و یأس و انزوا که در شهر پاشیده بودند. لابد در هیچ کجای این گفتگوها بابایم نبود که بعد از هر جمله‌ی من «ان شاء الله»ش را هم بگوید. همه‌ی نقشه‌ها نقش بر آب شده بود. همین.

10 بهمن 98

پنجشنبه 10 بهمن 98

سختترین تولد عمرم بود. اصفهان بودم. پای مادرم ازصبح به درد افتاده بود. دردی شدید که در هيچ يک از روزهای بعد از عمل سابقه نداشت. پایش قفل شده بود و با حتی سر مویی تکان ضجه‌ی مادرم به آسمان می‌رفت. نفهمیدم روز چه شکلی شب شد و شب چه شکلی به نیمه رسید. روز تولد من بود و مادرم از ازدحام درد در بدنش از خدا مرگ می‌خواست. دستم را گذاشته بودم روی میله ی عصای واکر که مادرم میله ها را گاز نزند. اشک هایش روی دستم چکه می کردند. دستم خیس خیس و شور شور شده بود. آن قدری که این یک روز خسته ام کرد، آن سی و هشت سال خسته‌ام نکرده بود. همین. 

5 بهمن 98

شنبه 5 بهمن 1398

چند روزی می‌شد از شبکه‌های اجتماعی بیرون زده بودم. آی‌دی اینستاگرام  را از بیخ و بن کندم و به‌اصطلاح اهل بخیه دیلیت اکانت کردم و تمام. شش‌صدوچند نوشته و عکس در طول چند سال را با دو امضا و تأیید فنا کردم و بعد راحت خوابیدم. دلیلش آمیزه‌ای از خستگی و کلافگی و ناامیدی بود با آمیزه‌ای از اشتیاق به خلوت‌گزینی. از نوشتن خسته شده بودم. از نوشتن که نه. از فرایند شرطی شدن در شبکه‌ها که نوشتن را مشروط به تأیید و نظر دیگران می‌کرد و از آدم حیوان دست‌آموزی می‌ساخت که برای جلب نظر و نوازش دیگران جفتک بیندازد و رقص‌پا کند. بدود برای چندتکه استخوان بیشتر. لایک بیشتر. کامنت بیشتر. فالور بیشتر. بیهودگی تنیده در هم.

کلافه هم شده بودم. از ازدحام نفوس که میرشکاک این نام را به وضعیت شهرنشینی مدرن داده بود و بیشتر شایسته‌ی مجازستان بود انگار. از خواندن انبوه متن‌های ضعیف و میان‌تهی و از ابتذال آمیخته به سیاست. ناامید هم بودم. از خودم و از دیگران.دلم خلوت می‌خواست. آنجا برایم شبیه بازار ماهی‌فروش‌های صبح بندر شده بود. پر از دادوهوار. ترکش کردم. به امید خلوت با خودم و جهانم. حالا یک هفته گذشته بود و حالم خیلی خوب بود.

یک‌بخشی از این حس خوب از آن مرگ بود. بیرون رفتن از شبکه‌های اجتماعی حکم مرگ را داشت. مرگ یعنی فراموش‌شدگی، مرگ یعنی دیده نشدن، مرگ یعنی بی‌تأثیر بودن حتی. از یک هفته پیش که از آن محیط بیرون زده بودم اصلاً کسی غیبتم را نفهمیده بود. کسی سراغم را نگرفته بود و اصلاً برای کسی بودن و نبودنم مهم نبود. در آن انبوه آدم‌ها و صداها یک‌صدای خفیف ضعیف گم شده بود و در آن شلوغ بازار تنها چیزی که به چشم نمی‌آمد همان صدای گم‌شده‌ی زیر دست‌وپا له شده بود. این‌ها را می‌دانستم و خیالم نبود.

این‌طرف قصه هم بود که همان‌قدر که من برای آدم‌های آنجا مرده بودم، آن‌ها هم برای من مرده بودند. من هم صدای آن‌ها را نمی‌شنیدم. من هم از حرف‌ها و عواطف و وقایع زندگی‌ آن‌ها بی‌خبر بودم. من هم آن‌ها را نمی‌خواندم و نمی‌دیدم و نمی‌شنیدم. هر دو برای هم مرده بودیم. به این فکر می‌کردم شاید مرگ هم با آدم‌ها همین کار را بکند. ما برای آنان که رفته‌اند مرده باشیم. آنان که رفته‌اند برای ما. و مرگ چیزی نباشد جز دوری و بی‌خبری. همین.

1 بهمن 98

سه‌شنبه 1 بهمن 1398

سحر خواب غریبی دیدم. جایی برای مرحوم بازرگان همایشی گرفته بودند؛ جمعی از دوستان و آشنایان و هوادارانش. بعد از خواب از آن آدم‌ها فقط محمد قوچانی در یادم مانده بود. توی خواب اما بقیه را هم کم‌وبیش می‌شناختم. آدم‌ها یکی‌یکی رفتند پشت تریبونی محو و درباره‌ی بازرگان صحبت کردند.  از صحبت‌هایشان چیزی در خاطرم نماند. توی خواب هم چندان اهمیتی به آن حرف‌ها نمی‌دادم. تا صحبت آخر که یک نفر از آرمان‌ها و اهداف و دغدغه‌های او حرف زد تا رسید به اینجا که گفت: «حیف که برای رسیدن به این اهداف و آرمان‌ها، استدلال‌های بازرگان خسته بود.» و من ناگهان در همان عالم خواب به تکاپو افتادم که استدلال خسته یعنی چه؟ منظور آن آقا چه بود؟ استدلال خسته با استدلال ضعیف حکما فرق می‌کند. مطمئن هم بودم آن مرد که آن مقاله را خواند معنای کلمات را می‌فهمید. تا آن لحظه نه در بیداری و نه در خواب پروژه‌ی مرحوم بازرگان را جدی نگرفته بودم. هم در خواب و هم در بیداری بعد از خواب اراده کردم کارهای بازرگان – دست‌کم مهم‌هایش را- بخوانم. تنها و تنها به شوق فهمیدن معنای سخن آن مرد متین، وقتی‌که گفت استدلال‌های او خسته بودند.

صحبت‌های آن مرد که تمام شد آن جمع کارهایی با آتش داشتند. برای احترام به بازرگان. که آتش زبانه کشید و هولناک شد ماجرا و من وحشت‌زده از خواب پریدم با زبانی سنگ و دهانی خشک. هنوز اذان صبح به مأذنه‌ها نرسیده بود. قلبم درد می‌کرد. مثل چند روز قبل. همین.

22 دی 98

یکشنبه 22 دی 98

روز خوبی بود. بعد از آن روز پر از غم. فکر می‌کردم غمی که ته‌نشین شود آدم را آرام می‌کند. یا مثلاً سنگینش می‌کند. یک‌جور وقار با خودش می‌آورد. یک‌جور آرامش و تمرکز. بعضی غم‌ها اما مثل گردوغبار بودند. وزن نداشتند. جلوی نفست را و نگاهت را هم می‌گرفتند. یا اینکه غم‌های کوچک و خرد و حقیر ذره واری بودند که اگرچه هیچ‌کدام به‌تنهایی باری روی دوش آدم نمی‌شدند اما یک‌وقتی روی‌هم جمع می‌شدند و با یک باد سبک بلند می‌شدند و هوا را غباری می‌کردند و آدم را بی نفس و بی نگاه و خفه.

چند مقاله‌ی قدیمی خواندم. در جستجوی آثاری بودم که بتوانند اتفاق دیروز را برایم تفسیر کنند و نمونه‌های مشابه تاریخی پیش رویم بگذارند. در میان جستجوها به مقاله‌ای از به مقاله از اندره ماک رسیدم که اسمش این بود: « Why Big Nations Lose Small Wars: The Politics of Asymmetric Conflict» اندره ماک توی این مقاله انواع برخورد و تعامل قدرت‌های برتر و قدرت‌های ضعیف‌تر را بررسی کرده بود و به این پرداخته بود که در جنگ‌های نامتقارن کسی برنده است که بتواند اراده‌ی مقاومت را در طرف مقابل بشکند. بعد الگوهایی را طراحی کرده بود که به نظرم ما در سخت‌ترین آن‌ها گرفتار شده بودیم. طرف ضعیف ماجرا که ما بودیم حمله‌ی مستقیم می‌کرد و طرف قوی‌تر ماجرا دفاع و حمله‌ی غیرمستقیم. این وضعیت به‌راحتی می‌توانست اراده‌ی مقاومت را در ملت بشکند. موضوع جالبی بود و هرچه بود تخصص من نبود.

چند مقاله هم برای یادداشتی خواندم که از دیشب در سرم پرسه می‌زد. دوست داشتم درباره‌ی «خستگی» متنی بنویسم احتمالاً شبیه سرنوشت‌هایی که برای شب روایت می‌نوشتم و می‌خواندم. صبح سه‌شنبه و قبل از آخرین اجرا گفته بودم از این هفته دیگر شب روایت را سردبیری و اجرا نمی‌کنم و محکم هم پایش ایستاده بودم. از چند هفته‌ی قبل دلسرد شده بودم و کلافه. خوبی‌اش این بود که همان صبح سه‌شنبه تصمیمم را علنی اعلام کرده بودم و نرفتنم با ادا اطوارهای بعد از خبر دیروز قاتى نمی‌شد.

اوضاع کار هم خوب بود و بد نبود. بچه‌ها هم آرام بودند و با بهت و غم دیروز کنار آمده بودند انگار. روزهای پرفشاری پیش رو داشتیم و باید چند جلد از فرهنگنامه شهدای مدافع حرم را تا قبل از پایان سال تحویل می‌دادیم. از این اتفاق خوشحال بودم. تحویل کار انگار یک‌جور برات آزادی بود.

شب هم فاطمه و ارغوان زودتر از همیشه خوابیدند و من یک دل سیر کتاب خواندم. بیشتر کتاب روانشناسی بنیادگرایی دینی را خواندم. اراده کردم در چهار مجلس تمامش کنم. تقریباً سهم مجلس اول را به‌جا آوردم. شیرینی کتاب برایم این بود  خیلی از حرف‌هایی را که در متن به‌عنوان یافته و نظریه مطرح شده بودند را قبلاً تجربه کرده بودم و به آن‌ها فکر کرده بودم. و راستش احساس می‌کردم در بعضی موارد از یافته‌های کتاب جلوترم. دلم می‌خواست الگوی امروز را قاب بگیرم و برای همیشه حفظش کنم. نمی‌شد. خودم هم خوب می‌دانستم. زندگی آشفته‌تر از اینم می‌خواست. این هم بود که هم ظهر و هم شب ، ناهار و شام سوسیس خورده بودم. خوشمزه بود. همین.

21 دی 98

شنبه 21 دی 1398

سخت‌ترین روز زندگی‌ام بود. سخت واژه‌ی دقیقی نیست. غم‌زده‌ترین شاید دقیق‌تر باشد. شنبه بود. از جمعه کلی نقشه کشیده بودم که آغاز هفته‌ای پر از انرژی و کار داشته باشم. به بچه‌ها قول داده بودم با انرژی برویم و زود زود کارهای سه جلد اول فرهنگنامه را انجام دهیم. از صبح جمعه برای این جنگیده بودم. که ارغوان شب زود بخوابد و من قبل از خواب لباس‌هایم را اتو کرده باشم و با خودم نان خشک و ماست ببرم سر کار که ظهر گرسنه نشوم و از رمق نیفتم و هزار و یک طرح و پیش‌بینی دیگر برای یک آغاز پرهیجان که حس افتخار و امید در خودم و بچه‌ها ایجاد کند.

نشد. صبح بیدار شدم و خبر را خواندم و کوه غم و بهت آوار شد توی دلم. هواپیمای اوکراینی را سپاه خودمان زده بود. غم برای توصیف حس آن روز کفایت نمی‌کرد. حس غم بود و حس شکست و حس دل سوختن برای قربانیان و بازمانده‌هاشان و حس دل سوختن برای سپاهی‌ها و حس راز جویی در اعماق رفتارهایمان که چه کردیم که در اوج به این مصیبت دچار شدیم و حس چگونگی زیستن آرمانی بعدازاین اتفاق بزرگ و حس خشم و نفرت از آمریکایی‌ها و حس تردید و حس شکستن و هزار و یک حس دیگر که هم‌زمآن‌همه باهم توی قلبم چنگ می‌زدند.

خسته بودم. جسمم تحمل آن‌همه اندوهناکی قلبم را نداشت. دو هفته‌ی سخت را گذرانده بودم. مادرم زانویش را عمل کرده بود و شب‌ها از درد جان به لب بود و من کنار تختش خواب نداشتم. جز اندکی که مسکن‌ها کاری می‌شدند و چشم‌هایم بسته می‌شدند تا صدای ناله‌ی مادرم بلند شود. از پس این بی‌خوابی‌ها و ضعف‌ها و با این خبر قلبم کم آورده بود. انگار کسی دستش را توی قفسه‌ی سینه‌ام کرده بود و قلبم را توی مشت گرفته بود و نمی‌گذاشت بتپد. درد داشت. هم تپیدنش. هم‌نفس کشیدنم.

ارغوان را گذاشتم دم مدرسه و برگشتم خانه. آب جوش و عسلی خوردم و سیگاری آتش زدم و روی تخت ولو شدم و زیر پتو بی‌صدا کمی گریه کردم و به آینده فکر کردم و از درد در خودم فرورفتم و خوابیدم. نیمه امیدوار به بیدار شدن. خوابم وحشتناک‌تر از بیداری‌ام بود. توی خواب توی سوریه بودم. بچه‌ها هم بودند. دور و نزدیک. سوریه‌ی زمان جنگ بود. مأموریت داشتیم دختری سه‌چهارساله را از دست داعش نجات دهیم. و داعش توی خواب خیلی وحشتناک بود. خیلی. یکی از غول‌هایشان شیشه شکسته‌ای را گذاشته بود روی گلویم و می‌خواست ببرد که از خواب پریدم. از وحشت دهانم خشک شده بود. بدنم هم. تفأل به خیر زدم و به این معنا گرفتم که مبادا در این هوای غباری ارزش کار برای شهدای مدافع حرم را فراموش کنم.

حس مادری را داشتم که شب عروسی پسرش، دست داماد به خون یکی دیگر از بچه‌هایش آلوده شود. به سهو. ولی نه آن سهوی که دیگران به‌راحتی قبولش کنند. بیچاره برادرها. بیچاره مادر. چقدر زندگی در لحظه وحشتناک می‌شد و ورق‌هایی رو می‌کرد که هیچ‌کس گمانش را نداشت. شهادت حاج قاسم عروسی بود. حالا عزادار بودیم. بی‌آنکه آمادگی‌اش را داشته باشیم.

ولو شده روی تخت پیام میثم. ف را خواندم. نوشته بود ارزاق جدید رسید. متلک انداخته بود. به من که بعد از شهادت حاج قاسم و یارانش نوشته بودم رزق تازه برای فرهنگنامه‌ی شهدای مدافع حرم رسید و خدا را بر این رزق شکر گفته بودم. سوادش بیشتر از آن بود که معنای رزق را نفهمد. این حجم کینه و نفرت از جای دیگری ‌می‌آمد. قلبم فشرده شد. به تلخی در جوابش نوشتم کاش حق با تو باشد و ما پیش خدا هیچ آبرویی نداشته باشیم. که اگر ذره‌ای آه ما نزد خدا آبرو داشته باشد دعا می‌کنم مثل حالا که از غم و شکست ما خوشحال شدی و به‌طعنه ریشخند زدی به مصیبتمان خدای محمد در اوج موفقیت و خوشبختی‌ات، درست آن لحظه‌ای که انتظارش را نداری ورشکستت کند و دشمن‌شادت کند و غم و رنجت را به ریشخند و تمسخر بگیرد. همین. دست‌ودلم به فشردن دکمه‌‌ی ارسال نرفت. تا آن روز هیچ‌وقت هیچ‌کس را توی زندگی‌ام نفرین نکرده بودم. با گریه هرچه نوشته بودم را پاک کردم و پیامش را بی‌جواب گذاشتم. نفرین نکردم ولی سوختم و آه کشیدم.

روز تلخی بود. پراکنده چیزهایی این طرفو آن طرف در گروه‌های خصوصی نوشتم و روز را به شب رساندم. به نظرم می‌آمد این اتفاق مسیر نوشاندن جام زهر را به آقای خامنه‌ای برای تن دادن به مذاکره با آمریکا آسان می‌کند. به نظرم می‌آمد ریشه‌ی این اتفاق در ناهماهنگی سپاه و دولت و دخالت ندادن دولت در عملیات باشد. شیوه‌ی پرداخت تلویزیون به ماجرا را نمکی بر زخم‌ها می‌دیدم.  عروسی غرب‌گراهایی که از این اتفاق خوشحال بودند و نان در خون می‌زدند روی دلم سنگینی می‌کرد. اینکه بهانه‌ای پیدا کرده بودند برای تطهیر حمله آمریکایی‌ها به هواپیمای مسافربری ایرانی جگرم را خون می‌کرد. در گروه‌های چند نفره بیشتر درباره‌ی همین‌ها نوشتم

شب، قبل از خواب، تلخی غم جایش را به یک حزن عمیق اما شیرین داده بود. احساس می‌کرم وارد فصل تازه‌ای از آن زیستنی شده‌ام که دوستش داشتم. همین

 

11 مرداد 97

پنجشنبه 11 مرداد 97

اصفهان بودم. خاله‌ام را در یک آجیل‌فروشی دیدم. بعد از یک سال و چند ماه. آخرین بار قبل از اینکه برود کانادا و چند ماهی آنجا بماند دیده بودمش. یادم نبود کجا. از کانادا هم که برگشته بود ندیده بودمش. حالا هم داشت برای برگشتش سوغات می‌خرید که دیدمش. از آرایشگاه برمی‌گشتم. شب، عروسی پسرعمویم بود. محمد. صورتم مویی بود. به خاطر همین سرد و بافاصله با خاله‌ام دست و روبوسی کردم. امیدوار بودم فهمیده باشد جز همان موهای ریز چسبیده به صورتم حرف سرد مهری در میان نیست. حال و احوال کردیم. از تورنتو پرسیدم که خاله گفت خوب است و از تهران پرسید که گفتم خوب است. از حال دخترش پرسیدم. از حال دخترم پرسید. از همسرم پرسید . از همسرش نپرسیدم که شهید بود و حال شهید پرسیدن نداشت. تعارف زدم ماشین را بیاورم و برسانمش. از ته قلب دوست داشتم قبول کند. نکرد. گفت با تاکسی می‌رود. کوتاه آمدم و قبول کردم. خداحافظی کردیم. این واپسین دیدار ما می‌شد تا خاله برود کانادا و برگردد. من هم می‌رفتم تهران و برمی‌گشتم. دفعه‌ی قبل هم قرار بود برای کارهای تمدید اجاره خانه‌اش در تهران یک سر بیاید خانه‌مان که نیامد. این بار هم که گفت احتمالاً با مادرم یک سر بیاید همین می‌شد.

شب شد. خان‌عمو عروسی محمد را در یک باغ تالار گرفته بود. در سایه‌ی شهر. از فامیل‌های پدری‌ام روی‌هم بیست، سی نفر دعوت بودند. از فامیل‌های زن‌عمویم  کمتر از این‌ها. این عروسی از آخرین عروسی‌هایی بود که می‌توانست قصه‌ی اختلافات و کینه‌های قدیمی را باز به خاطر بیاورد. از بچه‌ها فقط یک نفر مانده بود که ازدواج کند و آدم‌ها  بتوانند با دعوت کردن کسی و دعوت نکردن کسانی نشان بدهند چقدر باهم خرده‌حساب دارند. بچه‌های عمه بهجت پراکنده آمدند و دیر. بر آن‌ها حرجی نبود. زهرا – دخترعمه‌ی بزرگم- سرطان خون گرفته بود . یکی دو ماهی بود در بیمارستان بررسی بود. شیمی‌درمانی جواب نداده بود. همه‌مان شب عروسی یک ماتم پنهان داشتیم. از بچه‌های عمه بهجت حمید و مجید و محمد آمدند. مجید و محمد هنوز باهم سرسنگین بودند و باهم جز یک سلام حرف نمی‌زدند. ظاهر قصه به کار برمی‌گشت و به هم خوردن شراکتشان. مادربزرگ اما نظر دیگری داشت. می‌گفت: امان از فتنه‌ی زن‌ها. این را درباره‌ی دعوای عمو و احمد هم می‌گفت. خان‌عمو، بچه‌های عمه صدیق را دعوت نکرده بود. عمه و زن‌عمو، به قول اصفهانی گاب به گاب بودند. بچه‌های عمه صدیق برای عموزاده‌هایم،  هم بچه‌های عمه بودند هم بچه‌های دایی هیچ‌کدام را دعوت نکرده بود جز امیر که پسر بزرگ‌تر بود و تنها آمده بود. بی‌زن و بچه‌هایش. اگر امیر نمی‌آمد خود عمه هم نمی‌آمد. جشن عقد که بود خان‌عمو همه را دعوت کرده بود جز احمد. معلوم بود وقتی این‌جوری دعوت کند نمی‌آیند. این بار هم بهانه کرده بود که برای عقد دعوتشان کردم و بی‌حرمتی کردند و نیامدند.

برای عمو حتی آمدن و نیامدن عمه صدیق مهم نبود. حرف این چیزها که وسط می‌آمد از کوره درمی‌رفت و به همه فحش و ناسزا می‌گفت. عموزاده‌ها هم به کمکش می‌آمدند. می‌گفت ما نمی‌خواهیم بفهمیم به قول خودش این «بچه خواهر» با او چه‌کار کرده و چه بلاهایی سرش آورده.  می‌دانستیم. تا حدی هم حق را به خان‌عمو می‌دادیم. احمد زیر بال عمو پر گرفته بود. اما در داستان جدایی عمو از یکی از شرکایش – آقا عبدالله - طرف آقا عبدالله را گرفته بود و حتی در دادگاه علیه عمو و پشت آقا عبدالله درآمده بود. می‌گفتند آقا عبدالله بالش نرم زیر سر احمد گذاشته. بابا می‌گفت تقصیر خود عمو بود که زیادی باد به بوق احمد کرده بود. هرچه بود، این آتش جدیدی بود که خرمن فتنه‌های چهل پنجاه‌ساله را از نو آتش زده بود. اولین کسی را هم که خاکستر کرد مادربزرگم بود. بعد پدرم را که نمی‌خواست قبول کند این کینه‌ها ریشه‌دار است و با معلم بازی‌های او کار نه‌تنها سامان نمی‌گیرد که بدتر هم می‌شود. از دور دیدمش کنار استخر باغ با امیر حرف می‌زند و حرص می‌خورد. صورتش مثل تاج خروس‌های لاری سرخ و تیره شده بود و دست‌هایش رو به‌صورت امیر چیزی را پرت می‌کردند که طرف مقابل نمی‌پذیرفت و پسشان می‌زد و می‌انداختشان زمین. به‌سرعت خودم را کنارشان رساندم و امیر را به بهانه‌ی چایی و سیگار از بابا جدا کردم و بردمش گوشه‌ی باغ که چایخانه بود. مثلاً نمی‌دانستم درباره‌ی چه حرف می‌زنند. به برادرم محسن گفتم بابا را دریابد. فشارش رفته بود بالا.

خان‌عمو جای خالی فامیل را با شرکا و همکارها و کارمندها و کارگرهایش پرکرده بود. همکارهایش از همه جای کشور آمده بودند. از مشهد. از ارومیه. از شیراز. از اهواز. از مازندران.گل مجلس اما شرکای عراقی‌اش بودند. بچه‌های کوچک فامیل می‌گفتند یکی‌شان موقع رقص صددلاری شاباش داده. دم در تالار هم ماشینشان کنار ماشین عروس پارک بود. ماشین عروس اگرچه به اصلاح شاسی‌بلند داشت اما به‌وضوح در مقابل بلند بالایی آن ماشین آمریکایی با نمره‌ی بغداد خصوصی حقیر و کوچک به نظر می‌آمد. وقت عروس کشان هم همان تانک سیاه بغداد خصوصی همراه ماشین عروس بود و شوهر حسابدار شرکت که آن‌هم شاسی‌بلند داشت پشت ماشین عروس. ماشین من تنها ماشینی بود که با ماشین عروس همراه بود و با داماد قوم‌وخویش. مادربزرگم را هم سوار همان تانک سیاه عراقی کرده بودند. به نشانه‌ی احترام. نه اینکه این‌قدر بی‌کس‌وکار باشیم.

عراقی‌ها تا نیمه‌شب در حیاط خانه‌ی عمو عربی رقصیدند و دلار شاباش دادند. مادربزرگم را همان وقت دیدم. بغلش کردم و تبریک گفتم. حزن‌آلود و درمانده با لب‌های ورچیده نگاهم کرد. هیچ‌وقت آن‌قدر پیر ندیده بودمش. به‌زور خودش را سر پا نگه‌داشته بود. نگاهم کرد یعنی می‌بینی آخر عمری چه شد؟ نگاهش کردم.  خواستم با شوخی بحث را عوض کنم. گفتم اگر این‌قدر به آقاجانم حرص نداده بودی الآن زنده بود و در عروسی نوه‌اش می‌رقصید. گفتم از میان عراقی‌ها یکی را انتخاب کند تا همه‌چیز جور است و همه لباس نوهایشان را پوشیده‌اند برایشان صیغه را بخوانم. خندید. قهقهه زد. و باز میان خنده هایش عمه کوچیکه را گواه گرفت و وصیتش را تکرار کرد. وصیت کرده بود وقتی‌که مرد صبر کنند من هرکجای این کره‌ی خاکی که هستم خودم را برسانم و نمازش را من بخوانم. اگر کار دست بابا و عموی من بود چنین اتفاقی نمی افتاد. مبادا با عجله رانندگی کنم و خودم را به خطر بیندازم. مگر از همان عمه کاری بر می آمد. دلم می‌خواست صریح باشم و به مادربزرگ بگویم چیزی که او آرزو دارد فقط و فقط همان روز اتفاق می‌افتد. مادربزرگ دوست داشت همه‌ی بچه‌ها و نوه‌ها و نتیجه‌هایش یک‌بار دیگر سر یک سفره جمع شوند. مادربزرگ که می‌مرد همین می‌شد. چشم‌هایش می‌گفتند خیلی دور نیست. خالی بودند و سفید. همین.

 

6 مرداد 97

شنبه 6 مرداد 1397

 

بعد از نماز خوابیدم. تا حوالی هشت. باید می‌رفتم استخر. شب دیر خوابیده بودم. ماه گرفته بود. نرفتم. هشت بیدار شدم. با آب جوش و عسل دهانم را شیرین کردم. قهوه آسیاب کردم. نان تست کردم. قهوه دم کردم. تا دم بیاید دوش گرفتم. قهوه را دوپاره کردم؛ پاره‌ای در فلاسک برای طول روز و پاره‌ای در فنجان برای سر کشیدن. صبحانه را با فاطمه در ماشین خوردیم. نان تست‌شده و پنیر. ارغوان صندلی عقب خواب بود. ماشین را روبروی هتل لاله پارک کردم. ارغوان را بغل کردم و تا مهد کانون بردم. همان راه را برگشتم و سوار ماشین شدم و رفتم دانشکده علوم اجتماعی. بساطم را روی میز مخزن پهن کردم. فلاسک قهوه‌ام را گذاشتم کنار پایم در قفسه‌ی کتاب‌های فلسفه‌ی دین. برگشتم به حیاط دانشکده. روی نیمکتی که سایه داشت نشستم. سیگاری آتش زدم. دانشگاه تعطیل بود. اگر نبود حیاط پر از دانشجویان دختر و پسری بود که سیگار به لب داشتند و حیاط را حلقه‌حلقه می‌کردند. کسی نبود.

 

به کتابخانه برگشتم. آنجا که پریز برق بود هوای خنک – نسبتاً خنک – نبود. آنجا که هوای خنک – نسبتاً خنک - بود پریز برق نبود. مجبور بودم اولی را انتخاب کنم. برای نوشتن باید گرم می‌شدم. برای گرم شدن باید می‌خواندم. «عصبانیت‌های عصر ما» از کارل هورنای را برداشتم. شاید به خاطر اینکه فکر می‌کردم آن روزها عصبی شده‌ام. فاطمه شب قبلش گفته بود آن چند روز با ارغوان بدخلقی کرده‌ام. راست می‌گفت. شب قبلش که دماوند بودیم و در قهوه‌خانه دالان بهشت شام می‌خوردیم با خشونت از روی سفره هلش داده بودم آن‌طرف. کارل هورنای هرچه می‌خواست بگوید. گرمای هوا هم بی‌تأثیر نبود.

 

به گواهی کارل هورنای آدم‌های عصبی همیشه دو علامت با خود داشتند؛ یکی لجاجت و یک‌دندگی و خشونت انعطاف‌ناپذیری بود که همیشه در عکس‌العمل‌هایشان وجود داشت. یکی هم اختلاف فاحشی  بود که میان امکاناتی که داشتند و موقعیتی که نداشتند به چشم می‌خورد. به گواهی کارل هورنای می‌توانستم عصبی باشم؟ پاسخ مثبت عصبی‌ترم می‌کرد. هورنای می‌گفت محرک اصلی عصبی بودن عصر ما اضطراب است منظورش از اضطراب، ترس‌های موهوم بود. ترس‌های ذهن ساخته. می‌گفت آدم‌های عصبی برای اضطراب‌های واهی‌شان منطق سازی می‌کنند. عصبی بودم؟ منطقی به نظر می‌رسید. ضربه آخر را که زد  به نتیجه قطعی رسیدم که همه‌ی علائم عصبی بودن را دارم ولو اینکه واقعاً عصبی نباشم. می‌گفت پشت خیلی از احساس ناراحتی‌های جسمی، پشت تپش قلب‌ها، خستگی‌ها و کوفتگی‌ها اضطراب است که خودش را قایم کرده. دیگر چه می‌خواست بگوید؟ هوا هم گرم بود.

 

پاهایم داغ شده بودند. حسین جوادی یگانه نیامده بود. کفش‌هایم را کندم و دمپایی‌هایش را برداشتم. بی‌اجازه. زنده می‌ماندم رضایتش را می‌گرفتم. به‌اندازه‌ی کافی گرم شده بودم. ساعت یازده بود. نوشتن را آغاز کردم. جمال میر صادقی نوشتن را عرق‌ریزان روح می‌دانست. اگر مثل من در چنان موقعیتی می‌نوشت تصحیحش می‌کرد و تغییرش می‌داد به عرق‌ریزان جسم. برای زیردست راستم تاریخ بیهقی تصحیح دکتر علی‌اکبر فیاض را انتخاب کردم که از هزار صفحه بیشتر حجم داشت و آرنجم را مشرف بر لپ‌تاپ قرار می‌داد. برای موسیقی تکرارشونده درگوشی‌ام هم نغمه‌ای فلسطینی انتخاب کردم با مفهوم وطن. تا نوشتن نوبت اولم تمام شود سی باری از ابتدا تا انتهای نغمه رفتم و باز به اولش برگشتم. با مویه‌های یا وطنی و یا بلدی .

 

تا اذان نوشتم. با موسیقی و قهوه. اذان که گفتند از مخزن کتابخانه بیرون زدم. پله‌ها را بالا رفتم. وضو گرفتم. پشت سر سیدی جوان نماز خواندم. دو سه‌نفری بیشتر نبودیم. آن دو نفر هم کارمندهای دانشگاه بودند. بعد از نماز کمی در نمازخانه دراز کشیدم. نیم ساعتی شد. خلسه‌ای بود نه از جنس خواب و نه از جنس بیداری. چیزی که می‌توانست از خلسه بیرونم بیاورد گرسنگی بود. ناگهان گرسنه شده بودم. سلف دانشگاه تعطیل بود. روی گوشی‌ام چند بار از میان غذاهای اسنپ‌فود چیزهایی انتخاب کردم. از چیزبرگر گرفته تا مرغ سوخاری و حتی کوفته . هر بار هم پشیمان شدم و از برنامه خارج شدم. به خودم می‌جنبیدم چنین انتخابی برایم حدود بیست‌وچند هزار تومان آب می‌خورد و من آن روز چنین پولی درنیاورده بودم. تصمیم گرفتم با گرسنگی سر کنم. گرسنگی اما مثل جنینی که در رحم مادر کلافه شده باشد به همه‌ی اعضا و جوارحم مشت و لگد می‌زد. تنها امیدم داخل ماشین بود. دوتکه بیسکوییت ویفر پیدا کردم و چندتکه گردو که از صبحانه‌های روز قبل مانده بود و یک‌مشت تخمه آب‌لیمویی. به طرز ابلهانه‌ای خوشحال شدم. بعید می‌دانستم در عمر دانشکده کسی مثل آن روز من در مخزن کتابخانه پرسه زده باشد و تخمه مکیده باشد و تخمه شکسته باشد.

 

تفریط دانشکده را با افراط فروشگاه پروتئینی ظفر پاسخ دادم. برگشتنی برای خرید رفتیم آنجا و هرچه دم دستمان آمد خریدیم. احساس می‌کردم باید میان خرید برای خود و خرید برای خانواده فرق گذاشت. همان‌طور که در کولر این کار را می‌کردم. خودم که در ماشین تنها بودم کمتر کولر می‌گرفتم و تنها که نبودم همیشه کولر روشن بود. تصمیم گرفتیم برای شب پیتزا بسازیم و همه‌ی وسایلش را از فروشگاه خریدیم. هرگز نمی‌توانستم تا آماده شدن پیتزاها صبر کنم. ضعف شدید پیدا کرده بودم. برای آن فاصله حمص لبنانی خریدم و با نان سنگک تازه خوردم. به‌اندازه همان همبرگری که نخریده بودم آب خورد. ضعف ناهار نخوردن اما تا آخر شب رهایم نکرد. همین.

 

2 مرداد 97

سه‌شنبه 2 مرداد 97

صبح را با عزا شروع کردم. شب را با جشن به‌پایان بردم. هر دو را در امامزاده. صبح برای خاک‌سپاری حاج باقر به دماوند رفتم. صالح هم آمد. حاج باقر را در امامزاده سه تن خاک کردیم. جمعیت زیادی آمده بود. نماز میت را آقای جوادی آملی خواند. در میدان قدس. پایین پای امامزاده. میان نماز گریه کرد. گریه‌های نماز میت همیشه دلم را می‌لرزاند. به اسم امام‌ها شهادت داد که حاج باقر اهل‌بیتی بود. دقت کردم آقای جوادی به اسم کدام امام‎‌ها که می‌رسد گریه می‌کند. آنجا که گفت حسینیٌ گریه کرد. آنجا هم که گفت سجادیٌ گریه کرد. به امام کاظم هم که رسید گریه کرد.

حاج باقر پدر شیخ حمید بود. مدیر مدرسه علمیه‌مان. استادمان. پدرمان و رفیقمان. حاج باقر آخرین نفس پیرمردهای دوست‌داشتنی دماوند بود. فقط دو سه نفر از آن پیر غلام‌های دوست‌داشتنی مانده بودند. رفتن حاج عیسی هنوز گرم بود و داغ که حاج باقر هم رفت. دماوند بدون پیرمردهایش مثل دماوند بدون درخت‌هایش بود. من با درخت‌ها و پیرمردهای دماوند خاطره داشتم. برگشتنی به صالح گفتم تا حالا بیشتر از خمس عمرم را در دماوند بوده‌ام. دوستش داشتم. بی‌آنکه دلم بخواهد برای زندگی به آنجا برگردم. دوستش داشتم. دلم برایش تنگ می‌شد و به‌پای دل‌تنگی‌هایم گریه می‌کردم. برای حاج باقر هم گریه کردم. هم لحظه‌ای که خبر رفتنش را شنیدم. هم لحظه‌ای که با صدای یا حسین در خاکش کردیم.

حاج باقر، خلاف حاج عیسی زیاد اهل صحبت با طلبه‌ها نبود. حاج عیسی بیشتر با طلبه‌ها حرف می‌زد. شوخی می‌کرد. نصیحت می‌کرد. پا به‌پای شان راه می‌رفت و حتی درد دل می‌کرد. او بود که همیشه برایمان دعا می‌کرد همسر سر به بالین داشته باشیم و ما آن‌وقت‌ها فکر می‌کردیم باید مقابل دعایش شرم‌زده شویم و سرخ و سرافکنده. گذشت تا تک‌تکمان بفهمیم چه می‌گفت پیرمرد و از خدا برایمان چه می‌خواست. نصیب بعضی‌ها نشد و سوختند و ساختند. حاج باقر اما کم‌حرف بود. کسوت داشت و پرستیژ. کار زبانش را به چشم‌هایش واگذار کرده بود. نگاهمان که می‌کرد تا عمق وجودمان تحقیر می‌شد. نگاهش استاد اخلاق بود. استاد مراقبه و محاسبه. نگاهمان که می‌کرد سریع خودمان را جمع‌وجور می‌کردیم و قیافه‌ی آدم‌های باوقار را می‌گرفتیم. این جوهره‌ی ادب طلبگی در دماوند بود. باوقار باش. باادب باش. مردم‌دار باش. معتدل باش و عزت‌نفس داشته باش.

چند وقتی بود از این آخری دل‌خوشی نداشتم. از تأکید بر عزت‌نفس در زمانه‌ای که نگه‌داشتنش به آن آسانی‌ها میسر نبود. یک‌بار به شیخ حمید گلایه کردم. گفتم شما ما را عزیز بار نیاوردید. لوس بار آوردید. آن روزهایی که شهریه هامان را توی پاکت می‌گذاشتید و خودتان می‌آمدید دم حجره‌مان و با دودست پاکت را به ما می‌دادید به این فکر نکردید که ما باید چند سال بعد برای چندرغاز پول سیاه جلوی هر کس و ناکسی خم شویم؟ به این فکر نکردید که ما برای ماندن باید تملق بگوییم. دروغ بگوییم. مدح کلاه و نعلین دیگران را بگوییم؟ یک‌چیزی گذاشته بودند در مغزمان که همه‌چیز با آن سنجیده می‌شد؛ شأن طلبگی. چند روز پیش هم که زنگ زد و دلیل ماجرایی را پرسید می‌دانستم در جواب چه باید بگویم. گفتم شأن من نبود. آفرین گفتنش دلم را قرص کرد. فقط نفهمیدم چرا با دل قرص بازهم دلم گرفته بود.  

شب، جشن میلاد امام رضا به پا بود. رفتیم امامزاده علی‌اکبر چیذر. جایی که محمود کریمی می‌خواند و من آنجا را دوست داشتم. به دلیل شهید داشتنش. پرسه زدن میان قبور شهدا حالم را خوب می‌کرد. برای خودم میان دو قبر جایی دست‌وپا کردم و نشستم. محمود کریمی خواند و مردم گریه کردند. خواند و مردم خندیدند. خواند و مردم شعار سیاسی و حماسی دادند. خواند و مردم سکوت کردند. خواند و مردم دست زدند و خواند و مردم سینه زدند. گریه‌های واقعی. خنده‌های واقعی. دست‌های واقعی. سینه‌های واقعی که همه‌اش همان لحظه همان‌جا تمام می‌شد. بیرون امامزاده زنی گفت همه‌ی مسلمان‌ها را امشب اینجا جمع کرده‌اند. زنی هم با حرص به شوهرش می‌گفت همه‌ی شهرک محلاتی‌ها را اینجا جمع کرده‌اند. هر دو هم با حرص می‌گفتند. به هر دو خندیدم. همین.

 

30 تیر 97

شنبه 30 تیر 1397

 

ساعت پنج از خواب بیدار شدم. آب را گذاشتم جوش بیاید. وضو گرفتم. با لیوانی آب جوش و عسل طعم دهانم را عوض کردم.شیرین شد و داغ. نماز خواندم و از خانه بیرون زدم. رفتم استخر فرهنگسرای رسانه که نزدیک خانه‌مان بود. شهر هنوز در خواب بود. ماشین را روبروی کله‌پزی میدان قبا پارک کردم. اولین نفری بودم که وارد استخر می‌شدم. کمد شماره‌ی یک نصیبم شد. اولین بودن حس خوبی داشت. هرچند همیشه با جمله‌ی مسیح در کتاب مقدس حسم را خراب می‌کردم: چه‌بسا اولین که آخرین می‌گردند و چه‌بسا آخرین که اولین. خراب کردن حس‌های خوب هنرم بود. اسمش را گذاشته بودم خودنگری انتقادی.

 

چنددقیقه‌ای طول کشید تا بعدی‌ها برسند. بعدی‌ها هفت هشت نفر بیشتر نبودند. همان هفت هشت نفر همیشگی. بازاری‌های سن داری که بیشتر برای پیاده‌روی در آب و گعده کردن باهم می‌آمدند و کمتر برای شنا کردن. قبل از دوش گرفتن رفتم سونای خشک. تابلوها توصیه کرده بودند قبل و بعد از سونا دوش بگیرم. همیشه به دومی عمل می‌کردم. سونای خشک بدن خشک می‌خواست. خوش نداشتم دوش بگیرم و بعد  از حوله‌های استخر برای خشک‌کردن خودم استفاده کنم. ده‌دقیقه‌ای را در سونای خشک ماندم. آن‌قدر که یخ پوستم آب شد. احساس می‌کردم پیشانی‌ام ترک می‌خورد و از لای ترک‌ها چربی‌ها قل می‌خورند و بیرون می‌آیند. احساس دروغی بود. چیزی جز عرق بدن نبود که از سر بیرون می‌آمد و روی چشم‌هایم سر می‌خورد و پایین می‌آمد. نهایت کاری که سونای خشک می‌کرد این بود که بدن را برای بیشتر عرق کردن آماده می‌کرد. آن‌وقت اگر پیاده‌روی می‌کردم یا به دوچرخه‌ی نداشته‌ام رکاب می‌زدم بدنم راحت‌تر چربی می‌سوزاند. سونا پایان ماجرا نبود. آغاز ماجرا بود.

 

بعد از سونا دوش گرفتم و به‌جای استراحت پنج‌دقیقه‌ای رفتم کنار بازاری‌ها در آب قدم بزنم. این بار میدان‌داری با آقا رضا بود. با هیجان واقعه‌ای از شب قبل را برای دوستانش تعریف می‌کرد. فاصله‌ام را با حلقه‌ی بازاری‌ها کم کردم تا بهتر بشنوم. می‌گفت غروب روز  قبل، وقتی می‌خواسته از میدان قیام به سمت شوش بپیچد مردی موتورسوار با دست به شیشه‌ی ماشینش کوبیده. آقا رضا میان استخر ایستاد. حلقه هم به پیروی از او. بندانگشتش را نشان داد و گفت فقط به همین اندازه شیشه را پایین دادم. حرفش را با این ادامه داد که مرد موتورسوار بطری‌ای از زیر لباسش بیرون آورد و خونسرد و طلبکارانه گفت: « اسیده. دویست تومان می‌دی یا بپاشم به ماشینت؟» حلقه وسط آب خشکشان زد. باآنکه همه می‌دانستند تصمیم معقول در چنین موقعیتی از چه قرار است هیجان‌زده و خوفناک پرسیدند: واقعاً؟ نه! چه کردی حاجی؟ و جواب گرفتند: چه‌کاری از دستم ساخته بود؟ می‌گذاشتم روی لکسوس نه‌صدمیلیونی اسید بپاشد؟ دویست تومان دادم. با طیب خاطر. طیب خاطر را که گفت تلخ خندید و ادامه داد: حلالاً طیبا. ممنون دارش هم شدم و باز خندید.

 

پیاده‌روی در آب را نیم ساعتی ادامه دادم. هم به‌قصد آب‌درمانی و هم به‌قصد شنیدن تحلیل‌های حلقه از اوضاع‌واحوال بازار. بحث اما به‌جای مسئله‌ی فقر و باج‌گیری و فساد رفت به سمت ماشین خریدن یکی دیگر از بازاری‌ها که می‌خواست بی‌ام‌و بخرد و همه به مخالفت برخاسته  بودند که چنین ماشینی به درد تو نمی‌خورد. از حرف‌هایشان این را فهمیدم که بنز و بی‌ام‌و به درد کسانی می‌خورد که ماشین باز باشند و ماشین‌های کره‌ای هم که اصلاً لگن‌اند و  رنو را هم که حرفش را نزن و حاجی بهتر است برود سراغ ماشین‌های ژاپنی که به تیپ و سن و سالش بیشتر می‌خورند.

 

به‌اندازه‌ی کافی درباره‌ی ماشین اطلاعات گرفته بودم. خوشحال از اینکه لگن سوار نیستم از حلقه جدا شدم و تنها به قسمت عمیق رفتم و به شنا کردن مشغول شدم. سعی‌ام را بر تنظیم موسیقی شنا کردنم گذاشته بودم که بازهم فایده‌ای نداشت. خودم می‌دانستم چرا بی‌فایده است. شنا نمی‌کردم. خودم را در آب تخلیه می‌کردم و به خاطر همین یک عرض آرام بود و یک عرض خشمگین. یک عرض با شادی دست‌وپا می‌زدم و عرض بعد با غم. یک‌نفس با امید و چند نفس ناامید. تا آرام نمی‌گرفتم موسیقی روانی که برادرم در آموزش‌هایش می‌خواست به دست نمی‌آمد.

 

تا حوالی هشت در استخر بودم. صبحانه آن روز استخر تخم‌مرغ آب پز بود و نان بربری و گوجه و خیار شور. جوان قرمز پوش استخر برایم چایی هم آورد. یکی از تخم‌مرغ‌ها را پوست کندم و لقمه‌اش کردم. آن‌یکی را برای فاطمه برداشتم. روزهایی که در الفیا مشغول بودم باهم صبحانه می‌خوردیم. در ماشین. بین راه نصف نان بربری می‌خریدیم و خامه یا پنیری کوچک. بعد از خداحافظی با الفیا چند روزی بود یکی در میان صبحانه خوردنمان از هم جداشده بود. احتمال می‌دادم خیلی از روزها اصلاً صبحانه نمی‌خورد. تخم‌مرغ را برای همین برداشتم.

 

حوالی هشت و نیم خانه بودم. فاطمه بیدار بود و ارغوان خواب. اسنپ خبر کردم و در این فاصله از فاطمه خواستم صبحانه بخورد. ارغوان را در خواب بغل کردم و تا ماشین بردم. مثل همیشه در برزخ خواب‌وبیداری سراغ عروسک‌هایش را گرفت و جواب شنید که بله. برشان داشته‌ایم. و باز مثل همیشه در همان خواب‌وبیداری سفارش عروسک‌های همراهش را عوض کرد و گفت حضرت را می‌خواهد. اسم خرگوشش را گذاشته بود حضرت.

 

بچه‌ها که رفتند یک‌ساعتی به مطالعه مشغول شدم. گفتگو با مرگ کوستلر را در دست داشتم. بعد کوله به دوش به سمت کافه‌ای رفتم که پاتوق آن روزهایم بود. بیشتر سفرنامه‌ی نیشابور را آنجا نوشته بودم. سفرنامه‌ی نیشابور ته‌مانده‌ی کارهایم با بنیاد بود.  همان‌قدر که دوست داشتم زود تمام شود توان و انگیزه‌اش را نداشتم. چندصفحه‌ای بیشتر به پایان نمانده بود اما دستم به کار نمی‌رفت. با نذر برای خودم جبر ساختم و عهد کردم دست‌کم هزارکلمه‌ای بنویسم. اگر شنبه را با هزار کلمه آغاز می‌کردم روزهای بعد بیشتر می‌نوشتم و می‌توانستم امیدوار باشم تا وسط هفته کار به سرانجام رسیده باشد.

 

کافه جای مناسبی برای نوشتن بود. در کافه تنهایی میان جمع داشتم و سکوت میان موسیقی. مقابل چشم دیگران بودم و این امکان هرز رفتن را کم می‌کرد. قهوه‌ی امریکانو سفارش دادم و کمی با خواندن تاریخ بیهقی خودم را گرم کردم و بعد به نوشتن مشغول شدم. رسیده بودم به راسته‌ی زعفران فروش‌های نیشابور. در شبی سرد و زمستانی. رسیده بودم به آنجا که  با یک‌کاسه باقالی داغ خودم را گرم کردم. بعد به آنجایی رسیدم که پیاده در خیابان‌های نیشابور گز می‌کردم. به کافه‌ای که در خیابان دارایی رفتم و دختر و پسر عاشقی که در میز کناری‌ام نشسته بودند و عاشقانه می‌ساختند. پسر به دختر می‌گفت من مال توأم و دختر انکارش می‌کرد و عاشقی به اصرار و انکار می‌گذشت.

 

خلوت عاشقانه را کورش علیانی به هم زد. عصبانی بود و داغ و معترض به سرمقاله‌ی جدید میثم در الفیا که اسمی هم از او آورده بود. سعی کردم دیپلماتیک جوابش را بدهم. تصمیم گرفته بودم نفیا و اثباتا در کارهای الفیا دخالت نکنم و حرفه‌ای باشم. گفتم همین روزها همدیگر را ببینیم. خودم را می‌شناختم و می‌دانستم همین روزهایم زیر یک ماه نمی‌شود. امیدوار بودم تا یک ماه بعد اوضاع آرام شده باشد و دیدارمان به بحث‌های دیگری بگذرد.

 

شب، علی‌اکبر میهمانمان شد. تازه از بشاگرد رسیده بود. از بشاگرد برایمان سیر تازه آورده بود و از سوره برایم کتاب. چاپ جدید شرجی آواز احمد عزیزی و درآمدی بر تأویل شناسی ادبی پیتر سوندی. شب را به دکلمه‌ی شعرهای احمد گذراندیم: ای بهار زرد ویرانی بیا/ ای گل در واحه زندانی بیا/ کاسه‌ی زخم مرا هم باز کن/ مجلس ختم مرا آغاز کن/ من هم از ایل غریب شادی‌ام/ اهل این خون، اهل این آبادی‌ام.

 

نان سنگک را علی‌اکبر خریده بود. ماست را من و علی و ارغوان خریدیم. روغن‌زیتون در خانه داشتیم. زعترمان تمام شده بود. قهوه را عصر از قهوه‌فروشی کنار سینما فرهنگ خریده بودم. هندوانه را از وانتی کنار امامزاده اسماعیل. با این‌ها تا آخر شب رفتیم. همین.   

6 دی 95

دوشنبه 6 دی 95

ارغوان انگار آن روز مادرم بود. پیش از رفتنم اجازه خواست ببوسدم و اجازه خواست تکه چوبی در کیفم بگذارد. گفت آنجایی که رفتم اگر پرسیدند چوبم کو؟ چوب را از کیف دربیاورم و نشانشان بدهم. چوب تکه‌ای از نی خیزران بود. فکر کردم اصلم را با خودم می‌برم. هرکس درراه پرسید اصلت کو؟ دست می‌کنم توی کیف و اصلم را نشانش می‌دهم. با بوسه ارغوان و نی خیزران از خانه بیرون زدم.

از خانه‌مان تا متروی قلهک ده‌دقیقه‌ای پیاده راه بود. اگر از در شرقی خانه بیرون می‌زدم می‌شد هشت دقیقه. دو دقیقه کمتر در ازای انبوهی از پله‌هایی که تا آسمان می‌رفتند و قبل از خانه‌ی تهران فقط در فیلم‌ها دیده بودمشان. عبایم را زیر شانه‌ام زدم و پایین لباده‌ام را با دستم جمع کردم. نمی‌کردم زمین می‌خوردم. زمین باران‌خورده و لیز بود. زمستان بود. یک زمستان پرباران.

سلام‌هایم را شمردم. تا به مترو برسم پنجاه‌وهشت سلام شد. هیچ سلامی بی‌جواب نماند. اگر می‌شد به زن‌ها و دخترها هم سلام کنم تعداد سلام‌هایم دو سه برابر می‌شد. در تهران هر کس تنها بود، آخوندها تنها نمی‌ماندند. مگر این‌که خودشان تنهایی را انتخاب می‌کردند. به نظرم انتخاب زشتی می‌آمد. مثل آخوندی که روز قبل دیده بودمش. تمام مدت سرش توی گوشی بود و گوشی توی گوشش. همه او را می‌دیدند و او هیچ‌کس را ندید. نه این‌که کار اشتباهی کرده باشد. از همان روزهای اول فهمیدم در مترو نباید به آدم‌ها نگاه کرد. آدم‌ها همه جای دنیا غروب‌ها خسته می‌شدند. چه باکار. چه بی‌کار. دست‌کم خستگی زمین و خورشید روی تنشان می‌نشست. مترو اما جایی بود که لشکری از خسته‌های غروب زده را یکجا جلوی چشم آدم می‌گذاشت. نباید نگاهشان می‌کردم. همان روزهای اول فهمیدم دل آدم گنجایش این‌همه خستگی را ندارد. فهمیدم آدم‌های شاد در مترو همان‌هایی هستند که دو سه نفرِ گعده می‌کنند. باورم شده بود خنده‌های دو سه نفرِ رفاقتی در مترو جماعتی از تنهایان را تحقیر می‌کند. حاج‌آقا کار درستی کرده بود. اگر عمامه سرش نبود.

مترو آن‌قدر خلوت بود که بی‌تعارف کسی صندلی نصیبم شود. می‌دانستم که صندلی‌های مترو دولت مستعجل است و یک ایستگاه نرفته باید جایم را به پیرمردی، پیرزنی، کودکی، زنی، کسی بدهم. این واپسین ته‌مانده‌های انسانیت و لابد روحانیت بود که دل‌خوشمان می‌کرد. این بلند شدن‌ها را نداشتیم چه می‌کردیم؟ پیرمرد ایستگاه شریعتی سوار شد. این بار اما آشنا. به احترامش از جا برخاستم. مرد کناری‌ام به احترام هر دوی‌مان برخاست. به اصرار نشستنی شدم. کنار پیرمرد. پرسید مرا شناختید؟ گفتم مگر می‌شود شمارا نشناسم؟! لبخندش را دوست داشتم. ایستاده بودنش را هم. می‌دانستم دست‌کم هشتاد سال دارد و این هشتاد سال عمر نبود. تاریخ بود. تاریخی به نام عبد خدایی. محمدمهدی عبد خدایی. گفتم آخرین باری که دیدمتان حرم امام رضا بود. نفهمیدم دختری که مقابلش بود، فرزندش بود یا نوه‌اش و یا حتی عروسش. هر که بود به حالش حسودی‌ام شد. به صمیمیتی که بین پیرمرد و دختر بود. دلم می‌خواست پیر که شدم با نوه‌هایم همان‌قدر صمیمی باشم. پیرمرد اما چیزی داشت که من هرگز نداشتم. او خاطره داشت و قصه. من نه خاطره داشتم و نه قصه.

در مترو تنها نبودم. پیرمرد کنارم بود. از مشهد شروع کردیم و به چهارراه فاطمی رسیدیم. از ایران به مصر رفتیم و از سید قطب تا نواب را مرور کردیم. گفتم واقعاً که قصد ترور دکتر فاطمی را نداشتید؟ گفتم فکر کنم بیشتر می‌خواستید زهرچشم بگیرید از ملی‌گراها. نه در چشم‌هایش تردید بود و نه در زبانش. گفت: «نه. واقعاً می‌خواستم بکشمش. تیرم خطا رفت. پانزده سالم بود. اولین و آخرین باری که دست به تفنگ بردم.» دست کرد توی جیب کتش و چند عکس درآورد. بعد از شصت‌وپنج سال از واقعه هنوز عکس‌های ترور را با خودش این‌طرف و آن‌طرف می‌برد. نشانم داد که تیر به کجای کیف دکتر فاطمی خورده بود و از کجای کیف خارج‌شده بود. از آسیب‌های ملی‌گرایی برایم گفت تا باور کنم حرف امام خمینی راست بود که ضرری که ملی‌گراها به کشور زدند نظیر ندارد. از سال‌های زندانش گفت و از شکنجه‌های پهلوی که برایش چهل‌وپنج درصد جانبازی گرفته بودند. احتمالاً بیشترین بهره‌ای بود که از انقلاب نصیبش شده بود.

تا مفتح با پیرمرد بودم. من خوشحال از این‌که شصت‌وپنج سال پیش تیر نوجوان آن‌وقت و پیرمرد هشتادساله‌ی حالا که شانه‌به‌شانه‌ی هم پله‌برقی را بالا می‌رفتیم خطا رفته بود. در تقدیر دکتر فاطمی کشته شدن رقم خورده بود. بهتر که تقدیر به‌پای شاه نوشته شد تا پسر شیخ غلامحسین ترک. پدرش را دوست داشت. انگارنه‌انگار که دوسالگی‌اش مرده بود. هفتادوهشت سال پیش. هر بار با احترام از شیخ غلامحسین ترک یاد می‌کرد. در خاطرم ماند بار بعدی که مشهد رفتم در حرم امام رضا مزارش را جستجو کنم. پیرمرد گفت کنار قبر شهید هاشمی نژاد پیدایش می‌کنم.

زیر آسمان خدا از هم جدا شدیم. به این فکر کردم که چرا گلوله‌ای که مفتح را کشت خطا نرفت. اگر خطا می‌رفت سرنوشت شلیک‌کننده‌اش چه می‌شد؟ یعنی سی سال دیگر هنوز فکر می‌کرد کشتن مفتح کار درستی بوده؟ ایستادم و رفتن پیرمرد را نظاره کردم. او عکس‌های شلیک گلوله‌اش را با خودش داشت و من چوب نی خیزران را. یک ساعت بعد جایی بودم که اسمش با پیرمرد گره‌خورده بود. چهارراه دکتر فاطمی.

16 آذر 95

سه‌شنبه 16 آذر 95

همه‌ی رؤیاهایی که برای تهران داشتم را از دست دادم. برگشتیم قم. می‌دانستم دارد چه اتفاقی می‌افتد. می‌دانستم چرا دلمان گرفته. به فاطمه هم گفتم. آن شب که دل او هم گرفته بود. گفتمش چرا؛ اما دل که بگیرد با دانستن هم باز نمی‌شود. برگشتنمان به قم اجباری بود اما بهترین چیزی بود که دلمان را باز می‌کرد.

به فاطمه هم گفتم. همه‌ی بارهای قبلی که تهران بودیم، مهمان بودیم. مهمان که باشی آزادی، خوشی، حتی یک‌جورهایی بی‌مسئولیتی. همه‌ی بارهای قبلی که تهران بودیم، رفته بودیم که خوش بگذرانیم. برویم مهمانی، برویم تئاتر، برویم موزه، برویم پارک‌های بزرگ. برویم فروشگاه‌های مجلل. برویم کافه. برویم در خیابان‌های بی‌سروتهش قدم بزنیم. حتی آن‌وقت‌هایی که برای درس فاطمه هر هفته می‌رفتیم تهران همهمه‌اش همین‌ها بود.

آن روزها اگر می‌خواستم انشایی درباره‌ی تهران بنویسم همین‌ها را می‌نوشتم. شهری با کافه‌های دنج، پارک‌های بزرگ، بزرگراه‌هایی که جان می‌دهند آخرهای شب شیشه ماشین را پایین بدهی، آستین‌های پیراهنت را بالا بزنی و موهای مچت را به باد بسپاری و به موسیقی ملایمی که از بلندگوهای ماشین بیرون می‌آید و از پنجره‌ی باز می‌زند بیرون. به دل هوای بزرگراه.

همین‌ها را می‌نوشتم دیگر. هر هفته می‌آمدیم تهران. خانه‌ی رفقا. خانه‌ی فامیل. دور هم بودیم. خوش. تفریح می‌رفتیم. قدم می‌زدیم. تئاتر می‌رفتیم. پارک می‌رفتیم. کوه می‌رفتیم. خیابان می‌رفتیم. کتاب‌فروشی‌های بزرگ می‌رفتیم. رستوران‌های بامزه. ساندویچی‌های عتیقه. تهران من همین‌ها بودند. برای همین‌ها دوستش داشتم. روزهای بعد از اثاث‌کشی اما همه‌ی این حس‌های خوب از دست رفت. تهران شهر خستگی بود. همین

نه این‌که گلایه‌ها و سیاه ناله‌ها و سیاه‌سرفه‌های تهرانی‌ها را نشنیده باشم و نخوانده باشم. نه اینکه از وقتی خبر تهران رفتنمان خیلی از آن‌هایی که تهران نشین بودند به شکل‌های مختلف نگفته باشندمان که چه انتخاب بدی. نگفته باشندمان به شهر دود و بی‌اخلاقی خوش‌آمدید. نگفته باشندمان که تهران جای زندگی نیست. نگفته باشند زیرپوست تهران چه دمل‌های چرکینی است. نگفته باشند نیایید. همه‌ی این‌ها را گفته بودند. حس ما اما ربطی به این حرف‌ها نداشت. حرف‌هایی که من یک دروغ بزرگ می‌دانستمشان.

تهرانی‌ها دروغ می‌گفتند. اگر دروغ نمی‌گفتند از تهران می‌زدند بیرون. با رهن و اجاره‌های خیلی‌هایشان در شهرهای دیگر می‌شد به‌راحتی خانه خرید. می‌رفتند همان‌جاهایی که حسرتش را می‌خوردند. شهرهای بی ترافیک. اگر پیدا می‌کردند. شهرهایی با هوای پاک. اگر پیدا می‌کردند. شهرهایی که زیرپوستشان فساد و فحشا نباشد. اگر پیدا می‌کردند. شهرهایی که اگر فقط کار و کار و کار نبود، فقط بیکاری و بیکاری و بیکاری هم نبود. تهرانی‌ها همه‌ی این سال‌ها دروغ گفته بودند. تهران سال‌ها شیره‌ی جان و نفت یک کشور را مکیده بود. چاق شده بود. گنده شده بود. حالا با پوزخند به شهرها و روستاهایی که از لاغری رنج می‌بردند طعنه می‌زد که قدر لاغری‌تان را بدانید؛ که چاقی بد دردی است.

صدای تهرانی‌ها بلند بود. بلند برای این‌که بگویند آنچه دارند حقشان است. حقشان است چون هزینه‌اش را داده‌اند. تهرانی‌ها با صدای بلند داد می‌زدند که آهای ما صبح تا شب کار می‌کنیم. صبح تا شب. صبح تا شب. صبح تا شب. انگار ما در قم از صبح تا شب کار نمی‌کردیم. با صدای بلند داد می‌زدند هوایمان آلوده است. مردیم از این هوای آلوده. مردم از دود. مردیم از سرفه. مردیم از سیاهی. انگارنه‌انگار که دیگر مردم هم در همین هواهای آلوده نفس می‌کشند و اگر داد نمی‌زنند به خاطر این است که صدایشان به‌جایی نمی‌رسد. به خاطر همین است که خفه‌شده‌اند و صدایشان بلند نمی‌شود. تهرانی‌ها اما داد می‌زدند و با هر داد امکانی به امکانات شهرشان اضافه می‌شد.

می‌دانستم من هم چند سال دیگر این حرف‌ها را درباره‌ی تهران می‌زنم. تهران همه‌چیز داشت و شهر همه‌چیز دار را مهاجرت و حاشیه‌نشینی تهدید می‌کرد. من هم این حرف‌ها را می‌زدم که بقیه نیایند؛ اما نمی‌دانستم سال‌ها بعد می‌فهمم دارم دروغ می‌گویم یا نه.

القصه دلمان از تهران خودمان گرفته بود. برگشتیم قم. نه به خاطر دل‌گرفتگی. زمانه‌ای نبود که عنان کار دست دل باشد. قرار بود در قم یک مجتمع بین‌المللی کانون افتتاح شود. تهرانی‌ها هم رفته بودند قم برای کارهای افتتاحیه. کله‌گنده‌ها می‌آمدند. زندگی را که با یک خاور بزرگ برده بودیم تهران، در صندوق‌عقب یک سواری برگرداندیم قم. تا وقتی‌که رئیس بزرگ بیاید و با قیچی ربان را پاره کند و بادکنک‌ها از دست بچه‌ها رها شوند و کاغذهای رنگی از بالای بالکن‌ها در هوا پرواز کنند و ما برگردیم تهران. همین

8 آذر 95

دوشنبه 8 آذر 95

حوالی ظهر خدیجه خانم آمد. روز قبلش سکینه خانم آمده بود. این‌ها زن‌هایی بودند که به خانه‌ی ما در قم آمدوشد داشتند. خانم اسلامی هم بود. من اسمشان را گذاشته بودم کمک‌کار. تمیزکار هم می‌گفتند. هیچ‌وقت نفهمیدم فرق این واژه‌ها با کلفت که قدیم‌ها می‌گفتند و می‌شنیدیم چه بود. مثلاً قدیمی‌ها با کلفت‌ها برخورد محترمانه نداشتند؟ یعنی می‌شد میآن‌همه‌ی آدم‌هایی که کلفت داشتند یک آدم محترم نباشد؟ حکما و حتماً نمی‌شد. تنها چیزی که به ذهنم می‌رسید این بود که شاید زمانی بهره‌مندی از کمک دیگران در ازای پول در انحصار طبقه‌ی مرفه بوده و حالا طبقه‌ی متوسط هم با تقسیم درآمدش می‌توانست از چنین کمکی بهره داشته باشد.

استفاده از کمک‌کار بیشتر اصرار و پیشنهاد من بود. فاطمه شاغل بود و من گاهی  بی‌کار پاره‌وقت و گاهی باکار پاره‌وقت. هرچه بودم پاره‌وقتی‌هایم را دوست داشتم و دلم نمی‌خواست با جارو کردن و توالت شستن و ظرف سابیدن اجباری پرشان کنم. جودی دلتون در کتاب 28 اشتباه نویسندگان گفته بود این‌قدر پولدار نشده است که کارهای خانه‌اش را خودش انجام بدهد. چیزی شبیه به این جمله. او می‌نوشت و کارهای آشپزخانه‌اش را دیگران انجام می‌دادند. حرفش منطقی به نظرم می‌آمد. پولی که از نوشتن و تحقیق به دست می‌آمد به‌مراتب بیشتر از پولی بود که به زنان کمک‌کار تعلق می‌گرفت. راحتی‌اش هم بود. لذتش هم بود. این‌که کسی بیاید و کارهای خانه‌ات را انجام بدهد تا تو راحت بخوانی و بخوابی لذت داشت. خرده لذت طبقه‌ی متوسط؛ تشبه به ثروتمندان و مرفهان. با این‌ها زندگی می‌کردیم. لذت می‌بردیم.

رفتار حرفه‌ای با زنان کمک‌کار این بود که همه‌چیز به سکوت برگزار شود. از هر دوسو.  زنان کمک‌کار قصه داشتند و گفتن و شنیدن آن قصه به کمک کردنشان ضربه می‌زد. یک‌جورهایی روایت قصه‌ی زن‌ها می‌توانست جای کمک‌کاری را عوض کند. این را خودشآن‌هم می‌دانستند. می‌دانستند طبقه‌ی متوسط از آن زن‌هایی نق و نوقشآن‌همیشه بلند بود و بیشتر از آنکه دستشان تکان بخورد، زبانشان تکان می‌خورد بدشان می‌آمد. این زن‌ها قصه‌هایی داشتند تلخ و عجیب و طبقه‌ی متوسط فرصتی و طاقتی و حوصله‌ای برای این تلخی‌ها نداشت. باید می‌آمدند. می‌شستند. می‌سابیدند. جارو می‌زدند و می‌رفتند. بی‌آنکه قصه‌شان را بگویند. همه‌ی زن‌هایی که برای کمک‌کاری به خانه‌ی ما آمدند هیچ از قصه‌شان نگفتند. جز همان آهی که اگر آن‌هم بیرون نمی‌آمد دق می‌کردند. آه زن‌ها پی‌رنگ قصه‌ای بود که هیچ‌وقت نوشته نمی‌شد.

قصه‌ی زن‌ها از مردها شروع می‌شد. اوایل فکر می‌کردم مردها یعنی شوهرها. فکر می‌کردم قصه‌ی زن‌ها از شوهرهایشان شروع می‌شود. شوهر سکینه خانم افغان بود. شوهر خدیجه خانم مرده بود. شوهر خانم اسلامی شوهرهای مرده، شوهرهای بیمار. شوهرهای معتاد. شوهرهای بی‌غیرت. شوهرهای گم‌شده. شوهرهای فراری. شوهرهای ازکارافتاده. فکر می‌کردم یکی از این شوهرهاست که قصه‌ی زن‌ها را رقم می‌زند و آن‌ها را برای شستن و روفتن به خانه‌ی متوسط‌ها می‌فرستد. ظهر که از خدیجه خانم شنیدم برای دختر هجده‌ساله‌اش دنبال شوهر می‌گردد اما به خاطر نداری و فقرشان کسی حاضر به ازدواج با او نیست فهمیدم راست است که قصه‌ی زن‌ها با مردها شروع می‌شود اما مردهای آغازکننده‌ی قصه شوهرها نیستند. پدرها هستند. بی‌پدری و بد پدری و ناتوان پدری آغاز قصه‌ی دخترهایی بود که بعدها زن می‌شدند.

قصه‌ی زن‌ها از مردها شروع می‌شد و به بچه‌ها کشیده می‌شد. زن‌ها انگار فقط حاملان قصه بودند. کارد که به استخوان می‌رسید سکوت شکسته می‌شد و قصه بریده‌بریده گفته می‌شد. مثل سکینه خانم که تمام‌روزهای منتهی به نوروز دغدغه‌ی پسر هجده‌ساله‌اش را داشت و ازآنجا به بعد می‌شد بقیه‌ی عناصر قصه را فهمید. پسرش درس نخوانده بود. کار نداشت. مأموران سد معبر شهرداری گاری فلافل فروشی‌اش را لب جمکران گرفته بودند. عموی فلان فلان شده‌اش شیطان شده بود و رفته بود زیر جلد پسر که بروند سوریه. سکینه خانم نرخ‌ها را بهتر از دیگران می‌دانست. آن‌قدر از اقوام شوهر افغان اش برای همین پول‌ها رفته بودند که دیگر پرس‌وجو نمی‌خواست. پنج تا هشت میلیون تومان. برای بچه‌ای که مادرش برای ساعتی چند هزار تومان در خانه‌ی دیگران تمیزکاری می‌کند رقم وسوسه‌ای کننده‌ای بود.

بی‌خبر رفته بود. سکینه خانم می‌گفت برای افغان‌ها رضایت والدین شرط نیست. بخواهی بروی می‌برندت. گم‌شده بود. سکینه خانم خودش را به آب‌وآتش زده بود. هر جا که عقلش رسیده بود رفته بود. از مشهد تا تهران. آخرسر رد پسرش را در پادگان‌های یزد گرفته بود. تا پشت در پادگان رفته بود اما پسرش حاضر نشده بود او را ببیند. پایش را توی یک کفش کرده بود که برود سوریه. سکینه خانم دست‌خالی برگشته بود. چند روزی آمد خانه‌ی ما. بی‌دریغ کار کرد. کم‌خوراک. بی استراحت. بی‌حرف. بی نق. بی خواسته. فقط یک‌چیز می‌خواست. اگر دستمان می‌رسد پسرش را برگردانیم. به یکی دو نفر از بچه‌هایی که پدرهایشان درگیر ماجرا بودند گفتم. تحویل نگرفتند. تنها کاری که آن شب‌ها از دستمان برمی‌آمد این بود که سکینه خانم را آخر شب لب ترمینال قم پیاده کنیم دوباره برگردد یزد . برگردد پشت پادگان ضجه بزند. التماس سربازهای جوان را بکند. ناله کند. قسم بدهد تا پسرش را پسش بدهند. حق داشت. آن روزها گذرت که محله‌های افغان نشین قم می‌افتاد می‌فهمیدی چرا حق داشت. دیر مجنبید قصه‌اش از پدر و شوهر در فرزند سر باز می‌کرد.

از سکینه خانم پرسیدم:« راستی پسرت آخرسر رفت سوریه یا نه؟» گفت: نه. نگذاشته بود برود. با خودش از یزد آورده بودش. عمویش اما رفته بود و برگشته بود. پولش را هم گرفته بود . می‌گفت دل پسرم دیگر با من صاف نیست. عمویش هشت میلیون تومان از او جلو افتاده بود. شب که دستمزد سکینه خانم را دادم گفت فردا سفره‌ی حضرت زینب دارد و آن پول را برای سفره خرج می‌کند. ده ساعت تمام میان انواع شوینده‌ها نفس زده بود که خرج سفره حضرت زینب را دربیاورد. می‌گفت از قهر حضرت  زینب می‌ترسد. می‌گفت:« نکند حضرت زینب قهرش گرفته باشد نگذاشتم پسرم برود سوریه بجنگد؟» خندیدم. تلخ. پشت خنده‌ام ترس بود. ضعیف‌کشی عقوبت داشت. یک روز ایرانی‌ها تاوان می‌دادند. به سکینه خانم‌ها.

 

 

2 آذر 95

سه‌شنبه 2 آذر 95

از سرخی آسمان نیمه‌شب می‌دانستم هوا برفی است. از پنجره‌ی بی‌پرده به آسمان‌هم نگاه نمی‌کردم اتفاقی نمی‌افتاد. صفحه‌ی همه‌ی آدم‌ها پر بود از برف. گوشی تلفن کار پنجره و آسمان سرخ را می‌کرد. ارغوان را لای پتو پیچیدم. پتو را لای یک پتوی دیگر. مثل ساندویچ‌هایی که با نان اضافه می‌پیچند. به قول خودمان «دونونه». به یاد نسلی افتادم که ساندویچ‌فروشی‌هایش روی مقواهایی که از جعبه‌ی شیرینی یا کفش یا بسته‌های تخم‌مرغ به‌جامانده بود با ماژیک می‌نوشتند «نون اضافه نداریم» و یا می‌نوشتند« نوشابه با غذا».

خانه‌ی مامان زهرا حوالی کوه خضر بود. آرام راندم. با چراغ روشن. بیش از آنکه از تصادف بترسم حال تصادف را نداشتم. فکر می‌کردم این وسط فقط همین را کم دارم. ساندویچ دونانه را چهار طبقه بالا بردم. طبقه‌ی سوم تمام می‌شدم. یک طبقه‌ی آخر را به التماس می‌رفتم. یک سال و نیم گذشته بود. ارغوان به‌قاعده‌ی یک سال و نیم بزرگ‌تر شده بود. من به‌قاعده‌ی چند سال پیر. پله‌ها همان پله‌ها بود.

فاطمه را گذاشتم کانون و برگشتم خانه. قرار بود از قالی‌شویی بیایند. آمدند و فرش‌های زیر پایمان را هم بردند. خانه یخ زد. رنگ‌ها گرما داشتند و در خانه جز رنگ کاهی کارتن‌ها و سفید پلاستیک‌ها رنگی نمانده بود. دمای رادیاتورها را زیاد کرده بودم اما درون خانه سردتر از بیرون بود. نمی‌توانستم تحملش کنم. از خانه بیرون زدم. باید می‌رفتم و دوباره برمی‌گشتم. باید از نو خاموش و روشن می‌شدم.

آسمان هنوز برف داشت. به نسبت قدیم‌هایش اما ورشکسته بود. زمان بچگی ما وضع آسمان بهتر بود. اعیانی سور می‌داد. حالا یک‌جورهایی کم آورده بود. خیلی جاها را که رسماً به حال خودشان رها کرده بود. این‌قدر کم می‌بارید که خیلی‌ها دیگر از آسمان قطع امید کرده بودند. به‌جای آسمان، آب را در زمین می‌جستند. زیر برف رفتم اداره‌ی مالیات. مالیات خانه را دادم. دومین بار بود که سروکارم به اداره‌ی مالیات می‌افتاد. نمی‌دانستم زمانه عوض‌شده یا تفاوت اصفهان و   قم  بود که این بار راضی از اداره خارج شدن. بار قبل در اصفهان بیش‌ازحد انتظار  اذیت شده بودم. از بی‌نظمی. از بی‌شعوری. از بی‌برنامگی . از طعنه و زخم‌زبان کارمندهای اداری بی‌خاصیت. خب. سخت بود. برای پول دادن از شش صبح بروی نوبت بزنی و تا صلات ظهر معطل بشوی و آخرش هم کارمند فس فسو چهارتا متلک بارت بکند. این بار بهتر بود. نه معطلی نه بی‌ادبی. گذر زمان و مکان مشکلات را کم کرده بود.

این را وقتی به علیرضا گفته بودم. در هرم گرمای تابستان هشتادوهشت. کشور آشوب‌زده بود. هوا گردوغبار داشت. نه از عراق که گردوغبارها از تهران برخاسته بود و تا هر شهر و دهاتی که زورش می‌رسید رفت. گردوغبار تهران بیشتر از گردوغبار عراق آدم کشت. بیشتر زخمی و بیمار داد. دعوا درست کرد. دل‌ها را رنجاند. چشم‌ها را گریاند. کار گردوغبار خفه کردن بود. نمی‌دانم غبار تهران بیشتر صداها را خفه کرد یا غبار صحرای عراق. با علیرضا خزانه بودیم. شب بود. فکر می‌کنم شهریور بود. زمین از صبح هرچه داغی به خود دیده بود پس می‌زد توی صورت آدم‌ها. گردوغبار تهران امان علیرضا را بریده بود. حرف زد. آهسته. میان حرفش راننده‌ها داد می‌زدند:« قم با کولر» «قم با کولر» . سکوت کرد. راننده‌ها اما هنوز داد می‌زدند: قم با کولر. قم با کولر . از تهران به قم می‌رفتیم یا از قم به تهران؟ یادم نیست. گفتم علیرضا. می‌دانی ده سال پیش که من آمدم تهران، همین خزانه که آن‌وقت هم مثل حالا بوی روغن‌سوخته می‌داد این راننده‌ها چی داد می‌زدند؟ نمی‌دانست. گفتم آن‌وقت‌ها به‌جای قم با کولر راننده‌ها داد می‌زدند قم با بالشت. قم با بالشت. نمی‌دانست چه می‌گویم.

گفتمش. آن سال‌ها حتی راننده‌های جاده جلوی ماشین دو نفر سوار می‌کردند. بالشت لطف راننده‌ها بود در حق مسافری که وسط ماشین، میان دنده و ترمزدستی و راننده و مسافر کنار پنجره گیر می‌افتاد. زیر باسنش بالشت می‌گذاشتند و پشت کمرش که کمتر له بشود. همین .

گذر زمان و مکان خیلی چیزها را حل کرده بود. راننده‌ها در تابستان قم می‌رفتند با کولر. ساندویچ‌فروش هم نان اضافه می‌دادند هم نوشابه بدون غذا و در اداره‌ی مالیات به دست کارمندان زن جوان کارها  زود و با لبخند راه می‌افتاد.

از اداره‌ی مالیات که بیرون زدم بازهم آسمان برف داشت. دلم نمی‌خواست به خانه برگردم. خانه سرد بود. بی‌رنگ و گرما. رادیاتورها نمی‌توانستند جور همه‌چیز را بکشند. رفتم کتاب‌فروشی سالاریه. اسمش گارسه بود. تازه باز شده بود. چند باری با فاطمه قصد کرده بودیم برویم. نشده بود. این بار شد. رفتم. «من پیش از تو» را می‌خواستم. تمام کرده بود. «بی خداحافظی برو » را هم هنوز نیاورده بود. دومی داغ بود. چندهفته‌ای بیشتر نبود که از تنور بیرون آمده بود. به خاطر موضوعش می‌خواستم بخوانمش. درباره‌اش نوشته بودند داستان با اسباب‌کشی شروع می‌شود. دنبال چیزی می‌گشتم که با شرایطم بخواند. فکر می‌کردم شاید :« بی خداحافظی برو» بخواند. هیچ‌کدام را نداشت. ارزان‌ترین کتابی که دم دستم آمد را خریدم. «خاله‌بازی» . از بلقیس سلیمانی. این تنها کتابی بود که در چند روز باقی‌مانده می‌توانستم در خانه‌ی بی‌رنگ و سرد داشته باشم.

تا خانه همه‌جا سفید بود. رادیو اما چیز دیگری می‌خواند. می‌خواند: جهان تاریکی محض است. می‌ترسم. کنارم باش. خدا را می‌گفت. با رادیو موافق بودم . جهان تاریکی محض بود. سختی کار اینجا بود که در عین این محضی، جهان رنگ داشت. گرما داشت. نور داشت. خنده داشت. عشق داشت. گل داشت. برف سفید داشت. بوی باران داشت. بوی خاک داشت و با همه‌ی این داشتنی‌ها باز تاریکی محض بود.

برای رادیو این تاریکی محض یک هفته بیشتر دوام نمی‌آورد. این را چند شب پیش از آن‌هم به ارغوان گفته بودم. گفته بودم که آخر آن هفته تلویزیون شاد می‌شود. رادیو شاد می‌شود و شهر دوباره رنگی می‌شود. پرسید : «یعنی امام حسین دیگه کُشیده نمیشه؟» بعد خندید و گفت:« می دونی بابا!؟ پاییز که بیاد امام حسین کُشیده میشه. اما بهار که بیاد دیگه کُشیده نمیشه» برای او زمان امری موهوم و اعتباری بود. خودش هرروز متولد می‌شد و امام حسین هر پاییز کُشیده می‌شد. می‌خواستم بگویمش بعد از پاییز زمستان است. بی‌خیال شدم. چه ایرادی داشت بعد از پاییز بهار باشد. در جهانی که تاریکی محض بود چه زمستان، چه بهار .

تا به خانه برسم برف‌های آسمان تمام شده بود.

 

30 آبان 1395

 

یکشنبه 30 آبان 95

 

باید زودتر از این‌ها خانه را به هم می‌ریختم. همان زمان که حرف تهران در میان نبود. همان زمان که همه‌چیز سر جای خودش بود. کتاب‌ها در قفسه‌ها. ظرف‌ها در گنجه‌ها. فرش‌ها کف اتاق‌ها. قاب عکس‌ها بر دیوارها. آن‌وقت باید همه‌چیز را به هم می‌ریختم. هرماه که نه، اما هر دو ماه یک‌بار می‌شد همه‌ی کتاب‌ها را توی کارتن‌های موزی بچینم. پیچ کتابخانه‌ها را بچرخانم و بدنه‌ی کتابخانه‌ها را از هم جدا کنم. همه‌چیز را میان پلاستیک‌های حباب‌دار قایم کنم. هر چیزی که آن روز دلم را می‌زد پاره کنم و دور بریزم. بی‌آنکه دغدغه‌ی این را داشته باشم که چند لحظه‌ی دیگر افسوس نداشتنش برجانم می‌نشیند.

روز خوبی بود. بارانی و سرد. ابری و تعطیل. در بی‌نظم‌ترین وضعیت ممکن می‌شد به همه‌ی خواسته‌های یک روز تعطیل بارانی و ابری و سرد رسید. انگار آزادشده بودم. همرنگ سکون اشیاء شده بودم. همرنگ بی تکانی کتابخانه‌ها، کمدهای لباس‌ها، میزتحریر، فرش‌های زیر پا، گلیم‌ها، عروسک‌ها و اسباب‌بازی‌ها. سال‌ها فکر می‌کردم برای رسیدن به هدفی که هیچ‌وقت نفهمیدم چیست - جز اندکی که بوی نان و آبرو می‌داد- همه‌چیز باید سر جای خودش باشد. اسمش را گذاشته بودم: نظم اشیاء. نبود به هم می‌ریختم. فکر می‌کردم مورچه‌ها توی مغزم لانه کرده‌اند. رژه می‌روند و بال سوسک‌های قهوه‌ای را جابه‌جا می‌کنند.

مشکل کمی فراتر از این‌ها بود. مشکل این بود که در عین دردی که از بی‌نظمی اشیاء بر تنم می‌نشست، خودم نامنظم‌ترین آدم‌ها بودم. هیچ‌چیزم سر جای خودش نبود. کارهایم به‌وقت انجام نمی‌شد. قرارهایم دیر بودند و راه‌هایم دور. مسئولین کتابخانه‌ها دوستم داشتند. هر دو ماه یک‌بار همه‌ی هزینه‌ی عضویتم می‌رفت پای جریمه‌ی کتاب‌هایی که تمدیدشان فقط چند کلیک می‌خواست. با بی‌نظمی اشیاء به هم می‌ریختم. بی‌نظمی اشیاء سایه‌ی بی‌نظمی خودم بود و من بی‌نظم بودم. من به رهم ریخته بودم. همیشه.

 

روز خوبی بود. با درهمی و برهمی خو گرفته بودم. خیلی زود. فهمیده بودم که می‌شود پشت میز مطالعه پر از زباله و خرت‌وپرت باشد و درحالی‌که شصت پای آدم از خاک‌های قدیمی ریخته از روی کمدها به خارش افتاده کتاب‌هایی با جلدها و صفحات پاره و آب‌خورده خواند و متن‌هایی آب‌کشیده نوشت. می‌شود قیچی به دست شرح مثنوی دکتر سروش را شنید و تا جلسه تمام می‌شود ترتیب جدا کردن چفت‌وبست کتابخانه‌ها را داد و تا قصه‌ی قصر سیاه‌پوشان شروع شود ساعت میوه تعیین کرد و با زن و دختر میوه خورد. بوی برنج شمالی و زعفران شرقی در خانه‌ی بی‌پرده و بی قاب بهتر می‌پیچید. تلویزیون برای دیوارهای عریان فیلم‌های بهتری نمایش می‌داد و خواب روی تختی که پر بود از خرده کاغذ و پلاستیک و خاک و دورریختنی بیشتر می‌چسبید.

 

با خودم عهد کردم هر دو ماه یک‌بار خانه‌ی تهران را به هم بریزم. به خودم پوزخند زدم. هیچ‌وقت پای عهدهایی که با خودم بسته بودم ننشسته بودم. همین.