29 آبان 91

دوشنبه آبان 29 آبان 91

هوا ابری و سرد بود. این را همان اوّل صبح که داخل تراس رفتم فهمیدم. صبحانه نان و پنیر و گردو عسل خوردم. تکراری شده بود. صبحانه هایمان تنوع نداشت. عسل می توانست جای خودش را به مربا یا حلوا ارده و گاهی شکلات صبحانه بدهد. کره و خامه و تخم مرغ را به خاطرچربی شان کنار گذاشته بودم. خامه مشکل ماندن هم داشت. هر بار که خامه می خوردم مانده اش چند روز بعد می رفت توی سطل آشغال.

ساعت ده کلاس داشتم. باید حوالی نه از خانه بیرون می زدم. نشستم و نوار عمامه ام  را باز کردم و از نو بستم. قبلی گل و کشاد شده بود و سرم را در خودش فرو می برد. جلیقه ی چسبان و نازک قرمز و سیاهی که مادرم داده بود را زیر پیراهن یقه دیپلمات مارک دارم پوشیدم. تنها پیراهن مارک داری بود که داشتم. خودم هم حس می کردم یک چیزی دارد که بقیه ی پیراهن هایم ندارند. به خاطر همین با وجود لکه ی کم رنگ کنار دکمه هایش می پوشیدمش. ترکیبش را با شلوار تایندی سفید و کمربند چرمی که رنگش میان قهوه ای و قرمز مردد بود را دوست داشتم. لباده ی سرمه ایم را پوشیدم عبای توری ام را تا نخورده روی دستم انداختم. تا سر خیابان باید ده دقیقه ای این شکلی می رفتم. حالش را نداشتم صندلی عقب بنشینم. به پیکان تاکسی که از دور چراغ می زد با تکان دادن سر پاسخ منفی دادم. قرمزی اش نشان می داد که چقدر باید قدیمی باشد و با سوار شدن تویش باید انتظار چه تکان ها و بوهایی را داشت. صندلی عقبش دو زن سوار کرده بود. باید خودم را گوشه ای خفت می انداختم. یک مسافر کش شخصی برایم ترمز زد. پراید بود. صندلی جلو نشستم.

در خیابان ها تبلیغ های روضه و هیأت ها به چشم می آمدند. با این همه به نظرم می آمد  تا انبوه تبلیغ هایی که در اصفهان برای مجالس و هیأت های مختلف می شد خیلی فاصله داشته باشد. گاهی از آن حجم بنرهای هزار رنگ اصفهان که هر کدام علم دار و دسته ای بود و رویش شعاری داشت خسته می شدم. معلوم بود در نصبشان هیچ قاعده و قانون و انضباطی نیست. میانه های خیابان زنبیل آباد یک تکه زمین را خیمه زده بودند. در حد و اندازه های چادر های مسافرتی. بعضی کمی بزرگتر و بعضی کمی کوچکتر. هر خیمه ای رنگی داشت. سفید، آبی، سبز، زرد، قرمز و بنفش. روی هر خیمه ای هم اسم کسی را نوشته بودند؛ خیمه ی امام حسین، خیمه ی ابالفضل، خیمه ی امام سجاد، خسمه ی حضرت زینب و مابقی اصحاب کربلا. حدس زدم عصر عاشورا خیمه ها را به آتش بکشند. چند وقتی می شد که آتش زدن خیمه ها مد شده بود. هیأت هایی که دستشان به دهنشان می رسید خیمه های بزرگ تری می ساختند. بعضی هایشان واقعا با شکوه می شدند. آنقدر که آدم حیفش می آمد بسوازنندش. پیش خودش قیمت پارچه ی مخملی یا حریر خیمه را حساب کتاب می کرد و  گوشه ای از ذهنش زنگ می زد که این اسراف نیست؟ ترجیح می دادم به این چیزها فکر نکنم. آسان می گرفتم.

آخر زنیبل آباد پیاده شدم. آخوند میانسالی با ریش هایی نیمی سیاه و نیمی سفید، یک کیسه ی بیست کیلویی برنج و یک نایلون که چند تا روغن سرخ کردنی تویش بود را با دو دست گرفته بود و به زحمت از عرض خیابان رد می شد. سنگینی و بد باری کیسه ی برنج خسته اش کرده بود. کنار جدول ها ایستاد و نفسی تازه کرد. در هیچ جای دیگری از ایران چنین حرکتی نمی توانست بدون نگاه های سنگین و متلک های نیش دار و پچ پچ های خاله زنکی رخ بدهد. ایستاد و نفسی تازه کرد. این که با این بار سنگین هم حاضر نبود عبای چهار فصل قهوه ای سوخته اش را از دوشش بردارد برایم جالب بود. شاید نشانه ی تعهد صنفی بود که ما نداشتیم یا چیز دیگری در همین مایه ها. معلوم بود باید سهمیه ای، کمکی چیزی از جایی باشد. نفسش که تازه شد کیسه ی برنج و کیسه ی روغن را با زحمت به دست گرفت و به سمت ایستگاه اتوبوس رفت. حدس زدم لابد تفاوت کرایه ی اتوبوس و تاکسی برایش مهم است که حاضر است با این وضعیت شلوغی اتوبوس را هم به جان بخرد. نه این که حدس زده باشم فقیر باشد. برای خودم حساب کرده بودم اگر دو چرخه نداشتم یا بیشتر رفت و بگشت ها تا دانشگاه را سر بچه هایی که ماشین داشتند خراب نمی شدم باید نیمی از شهریه ی طلبگی ام را در هر ماه خرج کرایه ی تاکسی می کردم. اگرچه بر حسب آمارها و خط کش های آن روزها جایگاه ما را جایی پایین تر از خط فقر نشان می دادند اما فقر معنای خاص خودش را داشت. ما فقیر نبودیم.

زیاد شدن مسافرکش ها به آدم اجازه ی انتخاب می داد. وضعیت اقتصادی جوری بود که بعید نبود حتی ماشین هایی که روزگاری داشتنشان نشانه ی پولدار شدن طبقه ی متوسط بود جلوی پایت ترمز بزنند. منتظر ایستادم تا یک ماشین خوب جلوی پایم ترمز بزند. در این انتظار نگاهم به دختری گره خورد که دلم را لرزاند. دختر، دو دستش از آرنج قطع بود. شاید هم از همان اول نداشت. از بالای آرنج نمی شد گفت. آن چه معنای دست را پیدا می کرد تا بالای آرنج بود اما تکه گوشت هایی نازک، کمی ضخیم تر از یک انگشت از آستین های تا خورده ی مانتویش آویزان بود. نمی دانستم زیر این گوشت استخوانی هم هست یا نه. لاغر بود و قدی متسط داشت. مانتوی آبرو داری پوشیده بود. با رنگ سرمه ای. کیفش را هم از شانه آویزان کرده بود و هر از چندگاهی با انتهای آرنجش مرتبش می کرد. تصور لمس نوک تکه گوشت آخر دستش با زیپ کیف دلم را یک حالی می کرد. به بهانه ی ور رفتن با موبایل رو گرداندم و خواستم جوری نشان بدهم که انگار نه انگار چنین چیزی مهم است. تصور می کردم در چنین موقعیت هایی باید این شکلی رفتار کرد. به هیچ نگرفت و عادی و معمولی نشان داد. جوری که انگار جای خالی دست های کسی اصلا به چشم نمی آیند یا مثلا مهم نیستند و چیز های دیگری در همین وادی ها. آرام و سرد از کنارم گذشت و یکی دو قدم بالاتر مثل من منتظر تاکسی ایستاد.

در آن لحظه می توانست تمام پرسش های فلسفی عالم به سراغم بیاید. مسأله ی شر، مسأله ی شر. آن روزها ساعت آخر کتابخانه ی مفید را گذاشته بودم برای خواندن حدیقة الحقیقه ی سنایی و قابوسنامه ی عنصر المعالی. زبور پارسی را هم که منتخبی از غزل های عطار توسط شفیعی کدکنی بود خوانده بودم. نگاه عرفانی به مسأله ی شر زیبا بود و حکمت آمیز اما وقتی در مواجهه با یک موقعیت عینی قرار می گرفتی کم می آورد. لا اقل دهانی می خواست برای گفتن آن حرف ها گنده تر از دهان من. هیچ وقت نمی توانستم برای دختری که به جای بازو و مشت و انگشت، دو تکه گوشت آویزان داشت از سنایی بخوانم که هرچه هست از بلا و عافیتی/ خیر محض است و شر عاریتی . نمی توانستم مثل سنایی دختر را به طفل تشبیه کنم و خدا را به دایه و خودم مرد بیگانه ای باشم که سنایی می گفت: مرد بیگانه چون نگاه کند/ خشم گیرد ز دایه آه کند/ گویدش نیست مهربان دایه / بر او هست طفل کم مایه/ تو چه دانی که دایه به داند/ شرط کار آنچنان همی راند. در این نگاه چیزی نادیده گرفته می شد. چیزی مثل حجم دردها و داغ ها. با آن جمله ای که دیوانه از زبان مسیح برای خسرو می گفت بیشتر ارتباط برقرار می کردم. در مرزبان نامه خوانده بودم که دیوانه به خسرو که در داغ مرگ فرزند نشسته بود گفت عیسی به مصیبت رسیده ای تعزیت کرد و گفت: کن لربک کحمام الآلف، یذبحون فراخهم و لا یطیر عنهم. برای پروردگارت مانند کبوتر خو گرفته به آشیانه باش که جوجه هایش را می کشند ولی او از آشیانه پرواز نمی کند و جدایی نمی جوید. ترجیح دادم از فلسفه به فقه فرار کنم. سرم درد می گرفت. حالم گرفته می شد. به این فکر کردم که نگاه کردن به آن تکه گوشت های آویزان از آستین تا خورده ی دختر چه حکمی می تواند داشته باشد. آهسته زیر لب زمزمه کردم " بدون قصد لذت" . یک سمند سرمه ای جلوی پایم ترمز زد.


28 آبان 91

یکشنبه 28 آبان 91

با جان کندن از خواب بیدار شدم. ساعت کمی از هفت گذشته بود. به دقیقه ها التماس می کردم. قرار بود فردوسی حوالی هفت و نیم بیاید دنبالم. آن روزها به شوخی به بچه ها می گفتم چند راننده ی دکتر دارم. به فاطمه گفتم اگر با می آید عجله کند. وقتی برای صبحانه خوردن نداشتم. با عجله یک دانه از کنجدکزوهایی که فاطمه شب قبلش از سنندج آورده بود توی دهانم گذاشتم. چند نمونه شیرینی کردستانی دیگر و یک مشت گلابی کوهی و چند ظرف سفال لاله جینی هم آورده بود. برای من چیزی میان پارچ و لیوان خریده بود. گفت برای تشنگی های نیمه شبم است. کنجد کزو طعم خوبی داشت. فاطمه را تا سر خیابانی که به کانون ختم می شد رساندیم. رویم نمی شد از فردوسی بخواهم تا خود کانون برساندش. باید چند دقیقه ای پیاده می رفت. حساب سرمای اول صبح را نکرده بود. سردش بود.

فاطمه که پیاده شد برگشتیم به مثال دیروز کلاس حقوق بشر و از خنده روده بر شدیم. خنده مان بیشتر از گیر سه پیچ فردوسی بود که ول کن ماجرا نمی شد. بحث دکتر اسلامی از نامه ی مارتین لوتر کینگ به نظریه ی من- تو و من- آن مارتین بوبر رسیده بود. به عنوان یک نمونه ماجرایی از یک گروه پژوهشگر نقل می کرد که خودشان را به عنوان دیوانه جا زده بودند و برای ثبت مشاهدات و تحقیقاتشان رفته بودند داخل دیوانه خانه بین دیوانه ها. شاهد مثال استاد آن بخشی از گزارششان بود که نقل کرده بودند یکی از پرستارهای زن در اتاقی که دیوانه ها مشغول تماشای تلویزیون بودند بی اعتنا به آنها لباس زیر خودش را مرتب کرده بود. به نظر اعضای گروه، دیوانه ها از نگاه آن پرستار زن مثل اشیای بی جان داخل اتاق بودند و رابطه ی پرستار با آن ها رابطه ی من- آن بود نه رابطه ی من- تو. از دست سؤال های فردوسی کلی خندیده بودیم و هنوز هم می توانستیم از ظرفیت خنده هایش برای اول صبح استفاده کنیم.

با دکتر مفتاح هم زمان رسیدیم. کلاس الهیات مسیحی داشتیم. مثل همیشه صندلی آخر و گوشه ی کلاس را انتخاب کردم. یک جورهایی به همه ی کلاس مسلط بود. نزدیکی به پریز برق هم بی تأثیر نبود. هنوز لپ تاپم گرم نشده بود و بالا نیامده بود که یاسین حجازی اسم اسی از قول کافکا داد که " کسی چه می داند... شاید این جهان جهنم سیاره ی دیگری باشد" هنوز کلاس شروع نشده بود. برایش نوشتم مرض داری اول صبحیه حال آدم را می گیری؟ جوابم را با یک دو نقطه و یک پرانتز داد. قرار بود دو نقطه و پرانتز نشانه ی خنده باشد اما خیلی وقت بود که دیگر نشانه ی چنین چیزی نبود. به شوخی برایش نوشتم " اینجا که ما هستیم که بهشت است. آن جهنم درّه ی تهران را ول کن و بیا قم" حرفم بار طنز داشت. می خواستم قم را مسخره کرده باشم. یاسین جدی گرفته بود. نوشته بود : " همین امروز سلام و استکانت منو برسون به صاحبه ی بهشت" میان اسم اس بازی های من و یاسین کلاس شروع شده بود. بحث از انسان شناسی مسیحی بود و آموزه ی گناه نخستین و فیض و سرشت انسان و از این حرف های همیشگی کلاس ها و کتاب های الهیات مسیحی. بیشتر بحث به توضیح دیدگاه پلاگیوس و آگوستین گذشت. اواخر کلاس بحث از تفاوت دیدگاه کاتولیک ها و پروتستان ها بر سر آموزه ی آمرزیدگی و رابطه ی ایمان و عمل داغ شده بود که من و فردوسی برای بیرون رفتن از کلاس اجازه خواستیم. بچه های بیرون کلاس از بس زنگ زده بودند و اس ام اس داده بودند کلافه مان کرده بودند. ساعت نه با رییس دانشگاه قرار گذاشته بودند. به بهانه ی شکایت از دکتر مسجد جامعی و با انیگزه ی انتقاد از وضعیت کلی گروه. دلم نمی خواست بروم. اینقدر تجربه کسب کرده بودم که این اعتراض ها و انتقادها همیشه در اول دوره های تحصیلی شروع می شود. به اصطلاح آن وقت ها حاصل جو گیری بود. با این حال مجبور بودم بروم. مخالفت با جمع و ساز مخالف زدن کار درستی نبود. اینقدر جو سنگین شده بود که جرأت نمی کردم بگویم به رفتارهای اخلاقی دکتر مسجد جامعی انتقاد دارم اما از کلاسش واقعا استفاده می کنم. حتی بیشتر از بقیه ی اساتید. دکتر مفتاح در جریان ماجرا بود. یعنی فکر کنم همه ی دانشگاه در جریان بودند. به شوخی گفت اغتشاش نکنیم. اعتراضمان مسالمت آمیز باشد. خندیدیم و از کلاس خارج شدیم.  هنوز پله های مارپیچی که از طبقه ی همکف تا اتاق رییس دانشگاه می رفت را بالا نیامده بودم و نفسم را تازه نکرده بودم که فهمیدم من باید به عنوان نماینده ی بچه ها حرف بزنم. لجم گرفته بود. نفس نفس زنان وارد اتاق شدم. 

رییس گرم و صمیمی تحویلمان گرفت. حرف هایمان را زدیم. گفت همه را می پذیرد. تازه از بوسنی برگشته بود. قرار شد برای کلاس فکری بکند. از هر دری برایمان صحبت کرد. از ماجرای نماز جمعه ی اهل سنت در تهران تا ماجرای بریده شدن پای مصطفی ملکیان از دانشگاه. می گفت دانشگاه در وضعیت شعب ابی طالب اقتصادی سیاسی است. به شوخی گفتم بحمدالله سر و روی پیغمبرهای شعب های ما که خوب است. بلند بلند به خنده افتادیم. قرار شد اساتید ترم بعد را خودمان پیشنهاد کنیم. بعد از جلسه با او درباره ی این که آقای فنایی داور پایان نامه ام باشد صحبت کردم. ابولالقاسم فنایی را می گفتم. قبول کرده بود به ایران بیاید و پایان نامه ام را داوری کند. رییس گفت اطلاعات به هیچ عنوان اجازه نمی دهد. پرسیدم از طریق ویدئو کنفرانس چه. پاسخش همان بود؛ اسمش را هم نیاور.

سر راه خانه نان سنگک خریدم. گرسنه بودم. فاطمه گفته بود ناهار را با هم باشیم. شب قبل نرسیده بود غذا درست کند. قرار شد برنج و تن ماهی بخوریم. خانه که رسیدم لباس کنده و نکنده چایی گذاشتم، از یخچال پنیر در آوردم و برای خودم لقمه های نان و پنیر گرفتم. برنج خیسانده را داخل پلوپز ریختم. شوید خشک را با دست هایم له کردم و روی برنج ها ریختم. روغن و نمک و ادویه ی پلویی و کمی زردچوبه اضافه کردم. درجه ی پلوپز را تا همان رنگ نارنجی پیچاندم. بیرون آفتاب ملایمی داشت. اذان می دادند. سجاده ام را بردم در تراس پهن کردم. نسیم خنکی به صورتم می خورد. حیف بود آن هوا را از دست بدهم. کتاب هایم را بردم همانجا ولو شدم تا فاطمه بیاید.


26 آبان 91

جمعه 26 آبان 91

فاطمه آفتاب نزده راهی کردستان شد. جشنواره ای که چندسال در قم برگزار می کردند به کردستان سپرده شده بود. برای جلسه ی توجیهی می رفتند. حوالی شش بود که ماشین آمد پی اش. وقتی که رفت گرسنه بودم. در خانه نان سوخاری داشتیم. روز قبل سر راه دانشگاه مفید خریده بودم. با پنیر و مربای آلبالو خوردم. تا حوالی هشت پای تلویزیون بودم. قسمتی از سریال مختارنامه را پخش می کرد. دیالوگ نویسی سریال فوق العاده بود. تمام که شد خوابیدم. تا ده.

بعد از خواب برای خودم چایی دم گذاشتم و به فاطمه تلفن کردم. نزدیک همدان بودند. معلوم بود در حال چانه زنی با رییسشان است تا بروند لاله جین. همدان را بیشتر به لاله جینش دوست داشت تا جاهای دیگرش. حتی غار علیصدر. پاتوقش یک کارگاه بزرگ بود به اسم آب و خاک. می دانستم از پس آقای رییس بر می آید. بعد از فاطمه به بابا تلفن کردم. با دوستانش کنار زاینده رود آتش به پا کرده بودند و چایی ذغالی ساخته بودند. صبح های جمعه مسابقات پینگ پنگ داشتند. با مادرم حرف زدم. بیشتر هفته با بابا می رفت کنار زاینده رود. این بار خانه مانده بود. برادرم امیرعباس را گذاشته بود پیش مامان و با همسر و دخترش رفته بودند بیرون. ناهار بر می گشتند. مامان برایشان ماهی و کوکو سبزی ساخته بود.

کمی در خانه پرسه زدم. کار خاصی نداشتم. رادیو برای خودش موسیقی هایی پخش می کرد و میان هر قطعه از جنگ در غزه می گفت. چایی از صبح مانده را دوباره گرم کردم. سر میز ناهار خوری نشستم و به شعری که از شب قبل نیمه تمام مانده بود مشغول شدم. مدّت ها می شد شعر نگفته بودم. ناراحت نبودم. شعر را دوست داشتم ولی شاعری را نه. شاعری اقتضائاتی داشت که از آن ها بدم می آمد. شاید در آینده نظرم فرق می کرد. تمام که شد شعر را روی " وه " گذاشتم. یک وبلاگ شخصی بود که برای خودم باز کرده بودم. قبلش یک وبلاگ دوست داشتنی داشتم که در حواشی داغ بعد از انتخابات هشتاد و هشت فیلتر شده بود. شعر را توی فسی بوک هم گذاشتم. می دانستم وه دیگر خواننده ای ندارد. از بس که دیر به دیر به روز می شد.

به آشپزخانه برگشتم. اذان می دادند. گرسنه بودم. دو پیمانه برنجی که از صبح خیسانده بودم را توی پلوپز ریختم. کمی نمک و کمی روغن اضافه کردم. دو پیمانه برای دو وعده بود. یحتمل ناهار فردا هم از همین متاع می خوردم. سفره ی قلمکار را از وسط تا زدم و روبروی تلویزیون پهن کردم. یک کاسه زیتون و یک کاسه ماست رویش گذاشتم. توی یخچال بادمجان داشتیم. بیرون آوردم و گذاشتم گرم شود. دلستری که از شب قبل مانده بود را با یک لیوان سر سفره گذاشتم. تا برنج دم بشود و بادکجان داغ نماز خواندم. ناهار را پای مستندی از زندگی شهید باقری خوردم. اسمش آخرین روزهای زمستان بود. قسمت های قبلی اش را از دست داده بودم. حیفم آمد. کار خوبی از آب درآمده بود. شخصیت دوست داشتنی داشت.

تا غروب کار خاصی نکردم. بیشتر سر کامپیوتر بودم. یکی دو باری با فاطمه حرف زدم. کمی با ایمان چت کردم. برایش جالب بود که در نماز جمعه ی سنی های انگلیس از شهادت و قیام امام حسین حرف زده اند. کمی با منیر چت کردم ، کمی با مهدی قزلی، کمی هم با علی شیر. شاکی بود که چرا تهران نرفته ام. از شب قبلش اصرار داشت بروم تهران. علیرضا هم آنجا بود. حالش را نداشتم. کمی مانده به غروب به آشپزخانه برگشتم و  به ظرف شستن مشغول شدم. اذان که دادند برای نماز به مسجد محله رفتم. عروب جمعه ای محله عجیب ساکت و خاموش بود. مسجد به وضوح از طلبه ها و آخوندها خالی بود. کل شهر این جوری شده بود. بیشتر طلبه ها و آخوندها برای تبلیغ از قم بیرون زده بودند. من آن سال هیچ منبری نداشتم. حس غریبی سراغم آمده بود. یک حسرت دوست داشتنی. باید می گذاشتمش به حساب بی لیاقتی و بی توفیقی. به این چیزها خیلی اعتقاد داشتم. از ماه ها قبلش برای خودم کلی نقشه کشیده بودم اگر جایی منبر رفتم تفسیر آیه ی یا ایتها النفس المطمئنة ارجعی الی ربک راضیة مرضیّة را بگویم. نشده بود.

بعد از نماز به خانه برگشتم. سر راه برای خودم بستنی خریدم. توی خانه بستنی خوردم، لباس پوشیدم و آژانس خبر کردم. رفتم پای منبر آقای شاه آبادی. وسط منبر رسیدم. حسینیه ای که منبر می رفت کنار ریل راه آهن بود. وسط سخنرانی که قطار عبور می کرد حسینیه می لرزید. از همان دم در معلوم بود حسینیه ی عرب های عراقی مقیم قم است. اسمش فارس الحجاز بود. روحانیونی که دم در خوش آمد می گفتند لهجه ی عراقی داشتند. بعد از منبر هم یک روحانی سید روضه ی عربی خواند. از یک جایی به بعد هیچی از روضه اش نفهمیدم. له شام قرمه سبزی دادند. ظرف برنج و خورشتشان جدا بود. محل سفره انداختنشان هم جدای از محل روضه بود. به نظرم آمد عراقی ها روضه ی امام حسین را بیشتر تحویل می گیرند. اهالی شرکت کننده در روضه را هم. دو روحانی ای که ورودی مجلس ایستاده بودند به استقبال هر شرکت کننده ای از پله ها پایین می رفتند و با دو دست دستش را فشار می دادند و کلی خوش آمد به او می گفتند. موقع بدرقه هم همین طور بودند. روحانی سیدی تا پایین پله ها دنبالم آمد. دست هایم را گرم و صمیمی فشار داد و با لهجه ی عراقی دوست داشتنی اش گفت فردا شب هم منتظرم هستند. شیخ صدایم می کرد. به شوخی گفت اگر نروم خودشان می آیند دنبالم. لبخندی زدم و تشکر کردم. بیشتر راه تا خانه را پیاده برگشتم. در خانه فقط یک پرتقال داشتیم. خوردم و خوابیدم .


24 آبان 91

چهارشنبه 24 آبان 91


در گرده ام درد شدیدی احساس می کردم. از نیمه شب شروع شده بود. بی خواب شده بودم. از بین قفسه سینه ام شروع می شد، پیچ می خورد و به سمت چپ می رفت. حدس می زدم به خاطر باران های دیروز و دیشبش باشد. آنقدر باران خورده بودم که مثل موش آب کشیده شده بودم. شلوارم از بس خیس شده بود انگار به پوست پایم چشبیده باشد، خیلی سخت در می آمد. خودم را هم گرم نگرفته بود. احتمالا قولنج کرده بودم. در آن هوای سرد و بارانی با زیرپوش راه رفته بودم، خوابیده بودم و حتی توی تراس رفته بودم. دم صبح درد کاملا به قلبم رسیده بود. دلم می خواست بخوابم. دراز که می کشیدم بدتر می شد.

تا ده صبح توی خانه ماندم. نان نداشتیم. قرار بود صبح بگیرم. نتوانسته بودم. آب جوش خوردم و عسل. کمی کشمش و بادام و پسته توی نایلون ریختم. یک دانه سیب سرخ از توی یخجال برداشتم. یک چاقوی میوه خوری دسته آبی و دو تا چایی کیسه ای سحرخیز؛ یکی ارل گری و یکی زعفرانی. یک لیوان بلور فرانسوی دسته دار و یک کیسه پلاستیک فریزری خالی. کوله ام را این بار روی ترک بستم. به خاطر دردی که هنوز میان گرده ام تیر می کشید. سعی کردم جوری ببندم که نیفتد. قفل دوچرخه را دور دسته ی کوله و میله ی زین چند بار چرخاندم. بندهای کوله را هم دور زین بستم. همان مسیر چند روزه را رکاب زدم؛ خانه تا کتابخانه ی دانشگاه مفید. دانشگاه که رسیدم یک راست رفتم سلف. یک بیسکوییت ویفر کاکائوئی خریدم. لیوان دسته دار و چایی ارل گری را از کیفم در آوردم. اول لیوان را آب جوش کردم و بعد چایی کیسه ای را آهسته در آن رها کردم. ته نشین شدن رنگ چایی ته لیوان را دوست داشتم. به اندازه ی کافی که رنگ گرفت از داخل کیف پلاستیک فریزری خالی را در آوردم. چایی های کیسه ای بیشتر از یک لیوان جواب می دادند. دلم نمی آمد یک بار مصرف شده دور بیندازمش. از لیوان درش آوردم و توی کیسه گذاشتم. می توانست یک گنده کاری به تمام معنا محسوب شود. داخل کیسه خیس شد و رنگ چایی کهنه پیدا کرد. درش را گره زدم و انگار نخواهم کسی ببیندش توی دست هایم مچاله اش کردم. با آن که چایی توی آب جوش غلت خورده بود اما پلاستیک مچاله شده توی دستم سرد نشان می داد. جایی توی کوله قایمش کردم.

کمی مانده به غروب کیسه ی مچاله شده را از داخل کوله در آوردم. قیافه ی جالبی پیدا کرده بود. رگه های خیس قهوه ای سوخته شیارهای کیسه را پر کرده بودند و هرجا که رسیده بودند برای خودشان برکه ای دست و پا کرده بودند. در شرایط عادی یک حال به هم زن به تمام معنا بود. حس شیطنت آمیزی داشتم. یک نکبت کاری دوست داشتنی . لیوانم را روی میز سلف گذاشتم. مقابل چشم بچه هایی که برای هر چایی با لیوان های یک بار مصرف پلاستیکی باید دویست تومان پول می دادند و مجبور بودند چایی کیسه ای شان را بعد از اولین مصرف مستقیم داخل سطل آشغال بیندازند. کیسه ی فریزری را از داخل جیب کاپشن پاییزه ام درآوردم. گرهش را باز کردم. با وسواس تمام رد نخ رنگ گرفته اش را از روی کیسه ی مچاله شده پیدا کردم. نوک انگشت هایم نوچ شد. چایی کیسه ای یخ کرده توی آب جوش مثل ماهی نیم مرده ای که داخل آب بیفتددوباره جان گرفت و تکان خورد. مبارزه برای زندگی را از همین چیزهای کوچک آغاز کرده بودم. در روزهایی که نه آرمانی و نه شور و حالی برای مبارزه با چیزهای بزرگ مانده بود به این دلخوش بودم که به فروشگاه سلف، دویست تومان پول زور نمی دهم. تازه با آن پول زوری که نمی دادم دوبار چایی می خوردم. آن هم نه در لیوان یک بار مصرف پلاستیکی. در یک لیوان بلور فرانسوی دسته دار. لیوان خالی در دست، با چهره ای فاتحانه و مغرور به کتابخانه برگشتم.

سه شنبه 23 آبان 91

چند تکه نان بربری یخ زده گذاشتم کنار قوری، روی کتری که در حال قل زدن بود. با کمی پنیر و کمی عسل. با هر لقمه ای لباسی را از تنم در می آوردم و با لقمه ی بعدی لباسی دیگر می پوشیدم. رادیو موسیقی پخش می کرد و بین موسیقی ها خبرهایی از یل در شهرهای شمالی می داد. هوا بارانی بود. به اندازه ی دو لقمه نان جویدن و چند جرعه چایی سر کشیدن توی تراس قدم زدم.  حس خوبی داشت. باد باران را کج کرده بود. هرچقدر هم که از لبه ی تراس دور می شدم از قطره های باران در امان نمی ماندم. لپ تاپ و کتاب هایی را که می خواستم توی کوله گذاشتم. کوله را روی دوشم آویزان کردم و هشت طبقه پایین رفتم. با آسانسور. چند روزی بود دیگر کوله ام را روی ترک دوچرخه نمی گذاشتم. این احتیاطی بود که شرایط اقتصادی اجتماعی تحمیل می کرد. کوله ی روی ترک دوچرخه هم در معرض افتاده بودن بود و هم در آستانه ی دزدیده شدن. به خاطر قمیت ها، دزدی در آن اوضاع و احوال کار به صرفه ای بود. رواج هم داشت. گوشی موبایل علیرضا را دزدیده بودند. لپ تاپ فردوسی را. دوربین و لپ تاپ هادی صفا را. دروبین احسان را. چند وقت پیش که با فاطمه چادر مشکی زنانه قیمت می کردیم به این نتیجه رسیدیم که حتی دزدیدن چادر از سر زن ها هم می تواند کلی سود داشته باشد. طلا که جای خودش را داشت.

اولین بار بود که زیر باران دوچرخه سواری می کردم. این اولین بار در بهترین مسیر ممکن اتفاق می افتاد. دانشگاه مفید. در خیابانی که از میان حجم وسیعی از درخت های کاج و اکالیپتوس و زیتون عبور می کرد و به محوطه ای سرسبز و پر از باغچه های گل کاری شده می رسید. زیتون های روی درخت ها دیگر برای خودشان کسی شده بودند. چشمک می زدند و برای چیدنشان وسوسه می کردند. در تلاقی صبح و باران و درخت های زیتون برای خودم ترانه هایی آشنا زمزمه می کردم. حدس می زدم یکی دو ماهی با آن خیابان دوست داشتنی عجین شوم. کتابخانه ی مدرسه ی هنر تعطیل شده بود. به علت جا به جایی، تا اطلاع ثانوی. چیزی شبیه به موقعیتی که در مصاحبه های کلیشه ای تصور می شود برایم پیش آمده بود. مجال انتخاب ده کتاب از برای جزیره ی تعطیلات را داشتم. تسلی بخشی های فلسفی دوباتن را برداشتم، پرسش های زندگی فرناندو ستر  را، ابر قورباغه و پای عسلی موراکامی را، پاگرد شهسواری را، همنوایی شبانه ی ارکستر چوبی رضا قاسمی را، گریه ی آرام کنز اوبروئه را، زندگی نو ارهان پاموک را، و دست آخر جلد سوم از مجموعه آثار چخوف را . این ها نخوانده ها بودند. از خوانده ها دیوانه بازی بوبن را برداشتم. دوست داشتم دوباره بخوانمش. حتی قبل از نخوانده ها.

تا ظهر به کارهایم مشغول بودم.  فقط یک بار برای چایی خوردن بیرون رفتم. اذان که دادند وضو گرفتم و به نمازهانه رفتم. بعد از نماز دکتر ادیب نهج البلاغه می گفت. تا به حال از نزدیک ملاقاتش نکرده بودم. معلوم بود آدم با سواد و فاضلی ست. حواشی سیاسی دور و برش هم البته انگار کم نبود. از شاگردان و ارادتمندان آقای منتظری بود. به گمانم سابقه ی بازداشت شدن هم داشت. خطبه ی قاصعه را شرح می داد. علی بی نظیر بود. پای خطبه هایش خون در رگ های آدم به جوش می آمد. رسیده بود به آنجا که از وحدت می گفت: فانظروا کیف کانوا حیث کانت الاملاء مجتمعة و الاهواء مؤتلفة و القلوب معتدلة و الایدی مترادفة، و السیوف متناصرة و البصائر نافذة و العزائم واحدة ألم یکونوا أربابا فی أقطار الأرضین و ملوکا علی رقاب العالمین. فانظروا إلی ما صاروا الیه فی اخر أمورهم حین وقعت الفرقة و تشتت الألفة و اختلفت الکلمة و الأفئدة و تشعبوا مختلفین و تفرقوا متحاربین قد خلع الله عنهم لباس کرامته و سلبهم غضارة نعمته و بقی قصص أخبارهم فیکم عبرا للمعتبرین. یکی از زیباترین خطبه های نهج البلاغه بود.

برنامه که تمام شد خواستم به کتابخانه برگردم. اعلامیه ی نمایش فیلم یک حبه قند توجهم را جلب کرد. به تالار دانشگاه رفتم. نقریبا پر شده بود. برنامه متعلق به کانون دانشجویی بود با نام دایره. اگر دانشگاه آن چیزی بود که آنجا اتفاق می افتاد من دانشگاه نرفته بودم. دانشگاه ما بیشتر به یک پژوهشکده می مانست که به قول اهل بخیه برای رفع کتی دانشجو هم گرفته بود. دانشگاه به دانشجویانش معنی پیدا می کرد. مفید یک دانشگاه به تمام معنی بود. بچه ها، بچه ها، مفید بچه ها را داشت. بچه های دوره ی کارشناسی. رنگ چهره هایشان با آن ها که به ارشد و دکتری رسیده بودند فرق می کرد. نوع نگاه هایشان، شور و شوقشان، خنده هایشان، قهقهه زدن هایشان، شیطنت های دختر پسری شان. معلوم بود در رؤیا زندگی می کنند. رؤیایی که به آن ها امید و انرژی می داد. من همه ی راه را وارونه می رفتم. با فاصله ای دوزاده سیزده ساله رفته بودم قاطی بچه ها نشسته بودم.  سال ها بود که خودم را در آینه نگاه نکرده بودم. مجری مراسم می گفت گرد هم آمده ایم تا بگوییم دانشگاه زنده است. صدایش را با موسیقی دلنشینی همراه کرده بودند. تیتراژ فیلم که شروع شد از سالن بیرون زدم. فیلم را دوبار دیده بودم. بچه های زیادی ایستاده فیلم را تماشا می کردند. به کتابخانه برگشتم. تا کمی بعد از دو به کارهایم رسیدم. آمدنی زمان گرفته بودم. پانزده دقیقه از خانه تا کتابخانه ی دانشگاه راه بود. بازگشتش کمتر می شد. از دانشگاه بیرون زدم. فاطمه ناهار خانه نمی آمد. توی یخچال پیراشکی اسفناج داشتیم. حال داغ کردن نداشتم. چایی از صبح مانده را داغ کردم. غذا خوردم. پانزده دقیقه خوابیدم. بیدار شدم. پانزده دقیقه تا دانشگاه رکاب زدم. هوای بعد از ظهر هم ابری بود.

 

20 آبان 91

شنبه 20 آبان 91

تا حوالی یازده و نیم توی خانه ماندم. نرسیدم پلو عدسی که پخته بودم را خودم بخورم. رفتم دانشگاه. آنجا آش خوردم. حال کتابخانه نداشتم. رفتم داخل کلاس. ساعت یک با دکتر مسجد جامعی کلاس داشتیم. بحث گفت و گوی ادیان را با او می گذراندیم. بیست دقیقه ای تا شروع کلاس مانده بود. کمی طرح تحقیقم درباره ی اسلام هراسی را بالا پایین کردم. بخش اعظم هر کلاسی به گزارش همین طرح ها و نقد و بررسی آن ها می گذشت. نگاهش بیشتر معطوف به زمینه های تاریخی گفت و گوی ادیان بود. بیشتر متکی به سوابق و تجربیات فراوان خودش. چند سالی سفیر ایران در واتیکان بود و ارتباطات بین المللی خوبی داشت. با این حال کلاسش پرحاشیه بود و پر تنش . سخت گیر بود و کمی بد اخلاق. متلک می انداخت. تشر می زد. خوش اخلاقی هایی هم داشت. سهرابی هفته ی قبل غایب بود. خودم هم هفته ی قبل نرفته بودم. حالش را نداشتم. سهرابی آپاندیسش را عمل کرده بود. معلوم بود بنده ی خدا نرسیده طرح درست درمانی آماده کند. در نقدش ول کن ماجرا نبود. می گفت  مقطع دکترا هستی باید به کارت مسلط باشی. حرف هایی که می زنی حرف های دبیرستانی است. ول کن ماجرا نبود. از همان جلسه ی اول صدای بچه ها درآمده بود. قرار بود چهارشنبه ی هفته ی قبل برویم پیش نواب، رییس دانشگاه. آخرین لحظه منصرف شدم. از زیرآب زنی خوشم نمی آمد. یکی دوتا از بچه ها رفته بودند. مسئولین دانشگاه می دانستند حق با بچه هاست. جعفریان از قول  نواب می گفت در سال های سفارتش در واتیکان، سفارت برایش مثل دهاتی بوده که او کدخدایش بوده و بقیه رعیت های آن. می گفت هنوز هم ما را همان رعیت ها می بیند و خودش را همان کدخدا.

در بخشی از ماجرا حق را به او می دادم و در بخشی دیگر نه. برخوردهایش گاهی شکننده بود و تلخ. جعفریان داشت درباره ی طرحش صحبت می کرد. چیزی بود درباره ی وضعیت اقلیت های دینی در چین . توضیحش کمی طول کشید. حرفش را قطع کرد و گفت ماشاء الله خوب هم توضیح می دهی . ناخواسته خنده مان گرفت.

طرح را پسندید و چیزهایی درباره ی چین گفت. گفت مفهوم چینی بودن برای خودش معنای خاصی دارد و ناظر به یک پدیده ی بین المللی است. چین یک جامعه ی بسیار بزرگ و در عین حال بسیار بسته است.  تمایل به ازدواج با دیگران بسیار کم است. ادامه داد که بعد از 2001 کنفرانسی بوده که او  هم در آن شرکت داشته. می گفت چون حضورش برایشان مهم بوده تاریخش را با او تنظیم کرده بودند. گفت در آنجا با یکی از اعضای سازمان امنیت ایتالیا ملاقات داشته. به گمان اسم سازمان دیگوس بود یا چیزی شبیه به آن . مرد امنیتی ایتالیایی به او گفته بود از نگاه ما خطر واقعی آینده مال چین است. نه مال اسلام. بعد برایش تعریف کرده بود که در محل کارش در فلورانس ،از 1960 به بعد همیشه یک اقلیت چینی در توسکانو بودند که کار طلا می کردند. ما در بخش امنیت دیدیم این ها اصلا نمی میرند. برایمان تعجب برانگیز بود. بعد فهمیدیم که ما چهره های این ها را مثل هم می بینیم. بعد از مرگ یکی دیگری را می آورندو فرد مرده را در باغچه ی خانه شان خاک می کنند. می گفت این ها وقتی اختلاف پیدا می کنند به هیچ دادگاه ایتالیایی رجوع نمی کنند.

می گفت چینی ها ملت عجیبی هستند البته مسلمان هایش این جوری نیستند. چون اصالت چینی ندارند.

لواسانی از چرایی خطرناکی چین برای غرب پرسید. جواب داد به طور کلی ذهنیت هایی در میان فرنگی ها وجود دارد  که هر جامعه ی بسته ای که عدم تمایل به باز شدن دارند خطرناکند. به خاطر همین هم مسلمانان را خطرناک می دانند. از قول فرانسوی ها گفت مسلمانان مثل دانه های روغنی هستند که  در آب حل نمی شوند. پرسش های بچه ها را هرجا به سیاست داخلی ربط پیدا می کرد درز می گرفت و رندانه می گفت نمی خواهیم وارد این بحث ها شویم .

باز به حرف های مرد امنیتی ایتالیایی گفت ما چند دختر ایتالیایی مرتبط را تحریک کردیم برای ازدواج با آن ها تا از این طریق اطلاعات بیشتری کسب کنیم اما این شیوه هم راه به جایی نبرد.

شروع به قدم زدن در کلاس کرد و گفت  بزرگترین مشکل چینی ها با کلیسای کاتولیک هم همین است. حکومت چین می گویند مرجعیت کلیسای کاتولیکی در چین با خود ماست. در حالی که واتیکان می گفت ما خودمان تعیین می کنیم . می گفت حتی سیاستمدار طراز اولی مثل آندروتی هم با وجود مذاکرات فراوان نتوانسته برای حل این اختلاف کاری بکند.  

پشت میزش برگشت و به عنوان نکته ی آخر گفت البته مسلمان های چین در مقایسه با مسیحیت تنش های کمتری دارند. انگار که از این نکته چیزی یادش آمده باشد از خانمی به نام  موراتا اسم برد که همسر فردی به نام چیتیک معروف است . می گفت ده سال پیش با او ملاقاتی داشته و از پروژه اش که پرسیده موراتا گفته  در حال مطالعه ی کتاب هایی ست که مسلمان ها  در قرن هفده و هجده به زبان چینی نوشته اند . موراتا گفته بود این یک شاهکار است . چون مفاهیم اسلامی در فرهنگ چینی ما به ازاء ندارد. شاهکارشان این است که این کتاب ها با استفاده از فرهنگ و ادب تمدن چینی نوشته شده اند.

در بین حرف هایش به خمیازه ی قربان زاده با صدای بلند حساسیت نشان داد. تشر زد که از بس دهن درّه رفتی حواسم پرت شد. گفت برود بیرون آبی به دست و صورتش بزند.  

برگشت سراغ سهرابی و موضوع مهاجرت مسیحیان از ایران را به او پیشنهاد کرد.

 از حرف زدن های بیش از حد بچه ها خسته می شد. میان حرف لواسانی پرید و گفت عزیزم حرفت را فهمیدم دیگه. بعد هم به بچه ها تذکر داد که با حد اقل کلمات سخنانشان را بیان کنند. تنش گریز ناپذیر بود. کاری نمی شد کرد.


 

18 آبان 91

پنجشنبه 18 آبان 91

بعد از نماز صبح نخوابیدم. دهانم خشک بود. سیب خوردم، سیب زرد. ترشی اش را دوست داشتم کمی قرآن خواندم. آیات اول سوره ی فتح بود. از موسیقیای آیه ی نهم سوره خوشم آمده بود: لِّتُؤْمِنُوا بِاللَّـهِ وَرَ‌سُولِهِ وَتُعَزِّرُ‌وهُ وَتُوَقِّرُ‌وهُ وَتُسَبِّحُوهُ بُكْرَ‌ةً وَأَصِيلًا. برای کاری سری به نهج البلاغه زدم. بعد بیدل. بعد صائب. این می توانست نشانه ای بر آغاز یک روز خوب باشد. روزهایی که در سال به تعداد انگشت های یک دست هم اینگونه آغاز نمی شدند. این بیت حافظ را روی تکه کاغذی نوشته بودم و بر دیوار اتاق زده بودم  که: تا کی می صبوح و شکر خواب بامداد/ هشیار گرد هان که گذشت اختیار عمر.تذکرهایی از این دست افاقه نمی کرد. روی کاغذ دیگری نوشته بودم که الصبحة تمنع الرزق اما تنبلی انگار جای دیگری مهم تر از دویار اتاق نوشته شده بود . بعد از مدت ها دوباره از صائب خوشم آمد. بیدل، صائب را از من گرفته بود. صائب را که نه. همه ی شعرهای دیگران را. شاید به خاطر دلتنگی سال های قبل بود که سراغ صائب رفتم. حس می کردم روزهایی که صائب می خواندم، شور و شوق و حرکت بیشتری داشتم. یازده سال از روزگاری که دیوان  صائب را یک دور خوانده بودم می گذشت. هنوز سررسیدی که در آن بیت های دوست داشتنی صائب را نوشته بودم داشتم. یک سالنامه ی حدیثی بود. جلدش سبز بود. اسمش نور. صفحه ی اولش، گوشه ی بالای سمت چپ، با خودکار مشکی نوشته شده بود: حمید آقایی تقدیم می کند. و بعد امضا شده بود. حمید آقایی مدیر حوزه مان بود. چنین هدیه ای لابد آن روزها برایم شادمانی زیادی به دنبال داشته. درکنار حمید آقایی احساس می کردیم قرار است تا آخر دنیا برویم. آدم ها در زندگی می توانند ممنون خیلی ها باشند اما مدیون بودن وصفی بود که به افراد خاصی تعلق می گرفت. حمید آقایی از آن آدم ها بود. سر رسید تا یکشنبه، دوازده فروردین سفید مانده بود. دوازدهم فروردین تا یک اردیبهشت سند روزهایی بود که دوست داشتم شاعر باشم. روزهایی که بر خلاف صفحه های سر رسید پاییز بودند و زمستان و من در سرما و غربت عصرگاهی آن روزها هوای شاعر شدن داشتم. چندشنبه بودنش یادم نیست. روزهایی که پیش نادر بختیاری می رفتم جمعه بود. عصرهای جمعه. خانه ی کوچکی در حوالی میدان انقلاب. پر از تنهایی و بوی سیگار و پاکت ها و مارک های مختلف سیگار. روزهایی که پیش میرشکاک می رفتم یادم نیست. خیابان نوفل لوشاتو بود. دفتر نشریه ی جبهه. دهنمکی باعث و بانی اش شده بود. وسط هفته بود. شاید دوشنبه، شاید هم سه شنبه. یادم نمی آمد. از دوازدهم تا یک اردیبهشت گزارش کلاس های شاعری میرشکاک بود. با مداد سیاهی نتراشیده، تند تند و بریده بریده نوشته بودم. ته هر جمله ای نقطه گذاشته بودم و آمده بودم خط بعد. شاید به خاطر این بود که بیشتر اوقات جمله ی اول ربطی به جمله ی دوم نداشت. خط اول چزی بود که شاید قرار بود عنوان کلاس باشد: هندسه ی کلمات و معماری شعر. خط دوم نوشته بودم شعر یک فن است، مثل معماری، نقاشی، موسیقی. خط سوم نوشته بودم: هنر تشکیل می شود از یک سری عناصر مادی که فی نفسه هیچ ارزشی ندارند. خط بعدی نوشته بودم: تفاوت بناهای هنری با بناهای معمولی آنست که یکی معطوف به هنر است و دیگری معطوف به زندگی. آمده بودم خط پایین تر و نوشته بودم هنر بنای بر ماندن دارد و زندگی گذراست. و خط بعدش نوشته بودم: هنر هیچ فایده ای ندارد و هرچه که می رود به سمت هنر مفید فایده نیست. خط پایین ترش نوشته بودم: آن ها که شاعر می شوند می فهمند که شعر هیچ فایده ای ندارد. و باز خط بعدی و بعدی تا صفحه به پایان برسد و خط بعدتر از بالای صفحه ی بعد شروع شود. آن روزها چیز زیادی از شعر و شاعری از میرشکاک نیاموختم. کلاس هایش معجونی بود از عرفان، تصوف ، سیاست، شرق، غرب . با چاشنی زبان تیز و برنده ای که آن روزها برای من جذاب بود. آن روزها شرکت در آن محفل را مثل خواندن آثار آدم هایی از آن دست دوست داشتم. خواندن آثار صائب و خاقانی و سنایی و نظامی در آن روزها هم بی شک به توصیه ی میرشکاک بود. در صفحه ی هجدهم فروردین حرف های عتاب آلودش را داشتم. گفته بود اگر این ها را نخوانده ایم ول معطلیم. گفته بود شاعری که نتواند عین بلبل نمونه بیاورد به درد لای جرز می خورد. بعد لابد کسی از حافظ پرسیده بود که گفته بود بازدارنده ترین شاعر برای شعرا در درجه ی اول خواجه است. و بعد از قول قدما گفته بود هر شاعری باید بیست هزار بیت از قدما و ده هزار بیت از جدیدی ها داشته باشد. بعد از یازده سال یادم نمی آمد منظورش خواندن بود یا حفظ کردن. هرچه بود آن روزها به حرف هایش عمل می کردم . ، که هم شاعر شدن را دوشت داشتم و هم میرشکاک را. زمان، کنار همه ی چیزهایی که گرفته بود این دو را نیز گرفته بود. دیگر نه میلی به شاعر بودن داشتم نه ارادتی به سبک قدیم به استاد.  آخرین باری که دیده بودمش شش سال شاید هم هفت سال می گذشت. یک شب زمستانی بود. از آن شب های نزدیک به عید. دماوند بودم. دلم ناجور غمزده بود. جایی نداشتم که بروم. نفسم در آن شهر کوچک بند آمده بود. نیاز به جایی ، کسی، حرکتی، چیزی داشتم. آن روزها باید خیلی دیوانه بوده باشم که سر شب از دماوند عمامه به سر و عبا به دوش راه افتاده باشم به سمت تهران. پل گیشا، از یک گل فروشی کمی گل خریدم. بی هیچ خلاقیتی همان رز قرمزی که همیشه می خریدم. داخل یک خیابان فرعی زنگ خانه اش را زدم. آنوقت شب انتظار هرکسی را می توانست داشته باشد جز یک آخوند زهوار در رفته ی غمباد کرده. بی هیچ درنگی به داخل خانه دعوتم کرد. تنها چیزی که از آن شب یادم هست یک جعبه ی کیک خامه ای است که تمام شد، بهمن های کوتاه که نخ به نخ دود می شدند و ترانه ای که او درباره ی حضرت علی سروده بود.

صائب خوانی ها از صفحه ی پانزدهم اردیبهشت شروع می شدند.با یک روان نویس آبی. با خطی که تلاش شده بود خوش باشد. گوشه ی سمت راست صفحه نوشته شده بود هو یا علی مدد و پایینش نوشته شده بود: از بس کتاب در گرو باده کرده ایم/ امروز خشت میکده ها از کتاب ماست / و پایین ترش نوشته شده بود: قاصدان را یک قلم نومید کردن خوب نیست/ نامه ی ما پاره کردن داشت گر خواندن نداشت. و پایین ترش نوشته شده بود: دل من و تو ز همصحبتان دیرینند/ مرا به ظاهر اگر با تو آشنایی نیست. آن روزها عاشق نبودم اما انگار که از آینده خبر داشته باشم خودم را مهیای عشق کرده بودم. عاشق که شدم غرق بیدل بودم. نامه های عاشقانه ای که نیمه شبی پاره شدند از روی پلی چوبی به رودخانه ای که دماوند را دو نیم کرده بود ریخته شدند، پر بودند از شعرهای بیدل .

هوا آرام آرام روشن شده بود و  صائب می گفت : با خلق آشتی کن و با خود به جنگ باش / فیروز جنگ معرکه ی نام و ننگ باش / انجام بت پرست بود به ز خود پرست/ در قید خود مباش و به قید فرنگ باش/چون ماهی ات مباد به نرمی فرو برند/ در کام خلق ارّه ی پشت نهنگ باش /بر صلح و جنگ اهل جهان اعتماد نیست/ چون صلح می کنند، مهیای جنگ باش/چون پشت پا به عالم صورت نمی زنی / تا حشر در شکنجه ی این کفش تنگ باش .

فاطمه گفت سر کار صبحانه می خورند. برای خودم لقمه ای نان و پنیر و گردو گرفتم. کوله ام را بستم و سوار بر دوچرخه رفتم به سمت مدرسه ی هنر . چیزی عوض نشده بود. من، دوچرخه، مدرسه ی هنر .  آنجا که می رسیدم قبل از کارهای خودم باید چند صفحه ی آخر " من او را دوست داشتم" آنا گاوالدا را می خواندم. از آنجا ماتیلد چیزهایی را که دوست داشت در کنار پی یر انجام بدهد روی کاغذ نوشته بود: پیک نیک، خواب بعد از ظهر کنار رودخانه، ماهی می خوریم، میگو، کراوسان، برنج شفته، شنا می کنیم و .... .

               

16 آبان 91

سه شنبه 16 آبان 91


بیش از هفتاد و چند روز ننوشته ام. از آن هفتاد و چند روز تصویرتب آلودی در خاطره ام مانده است. تصویر روزهای  کسل شهریور که به بهانه ی پایان نامه نوشتن خودم را در خانه حبس کرده بودم. خودم را به یاد می آورم از صبح تا شب پشت میز ناهارخوری، پشت میز مطالعه، چمباتمه زده توی تراس بزرگ خانه مان، ولو شده روی کاناپه و گاه در تاریکی شب سوار بر دوچرخه ، بی هدف، پرسه زنان در کوچه ها و خیابان ها. در خاطرم مانده است که فاطمه آن روزها  دیر خانه می آمد. درگیر برگزاری یک جشنواره بود. حتی یادم هست که خیلی روزها را در سفر بود. من در ترکیبی از امید و نا امیدی دست و پا می زدم پایان نامه ام را تا آخرین روزهای شهریور برسانم. می خواستم فرصت ثبت نام در دوره ی دکترایی که قبول شده بودم را از دست ندهم. از آن روزهای خودم تصویری خسته و غمگین به یاد دام. یادم می آید که روزهای آخر اعتماد به نفسم را از دست داده بودم شاید به خاطر خانه نشینی بود. شاید به خاطر تنهایی. ولی مگر می شد نقش غم های شهریوری را نادیده گرفت.

کاریکاتوری از پایان نامه را آماده کرده بودم. آنقدری که بشود امضایی از اساتید پای برگه ای انداخت که مجوز ثبت نام بود. هفته ی آخر شهریور. کارم بدجور گره خورده بود. استاد راهنمایم رفته بود سفر خارجه. به قول خودش اینترنت در آنجا مثل آب رحمت آباد بود. شب هایی را به خاطر می آورم که تا صبح چشم هایم به مانیتور کامپیوتر خیره می ماند و با هربار اضافه شدن عددی به شماره ی ایمیل هایم از جا می پریدم به این امید که شاید استاد پایان نامه ام را دیده باشد و دو خط به نشانه ی تایید نوشته باشد. شب ها به صبح می رسیدند. صبح ها به شب. اما اتفاقی نمی افتاد. تمام این روزها نباید بیشتر از یک هفته طول کشیده باشد اما از آن یک هفته در ذهن من تصویری کش آمده و طولانی نقش بسته است. شبیه به حس مسافرت با تنی خسته و روحی غمگین در جاده ای که خورشید در سمتی از آن غروب می کند و هر دقیقه ای برای مسافر ساعتی محاسبه می شود. 

از آن روزها خودم را در روزی به یاد می آورم که پنجشنبه بود. یک روز مانده به آخرین روز شهریور. صبح زود از خواب بیدار شده بودم. خوابی که نداشتم. تمام طول شب را نقشه کشیده بودم که فردایش کی بروم. چه شکلی بروم. چی بگویم که بگیرد. با چه لحنی. با چه حسی. زودتر از همه ی کارکنان خودم را به دانشگاه رسانده بودم. خودم را به یاد می آورم با دهانی تلخ روی صندلی های پشت اتاق معاون آموزش دانشگاه، حتی یادم هست گلویم درد می کرد، بعدترش خودم را به یاد می آورم که با لحنی ملتمسانه با معاون حرف می زدم و او را که در اتاق را باز کرده بود که یعنی برو بیرون. یادم هست که فریاد می زد سال دیگر دوباره امتحان بدهم. خودم را به یاد می آورم تحقیر شده و شکست خورده و نا امید. آن روز آخرین فرصت ثبت نام بود. رؤیاهایم سوخته بودند. آن روزها را با رؤیاهایم زندگی کرده بودم. رؤیای دکتر شدن. مثل کسی بودم که از خوابی خوش پریده باشد. حیرت زده بودم. هیچ تصوری از چنین موقعیتی نداشتم. چند ماه با این رؤیا گره خورده بودم. برای روزها و شب هایش نقشه کشیده بودم. حتی برای شیوه ی راه رفتنم، سخن گفتنم، نوشتنم، معاون آموزش با تحقیر، با دعوا، با بدخلقی از خواب بیدارم کرده بود. یادم هست از دانشگاه که بیرون می آمدم روی شانه هایم خستگی عجیبی احساس می کردم. خستگی پایان نامه نویسی فشرده در تمام وجودم مانده بود. با این همه چیزی داشتم که زندگی به من داده بود. امید. ناامید نبودم. آنقدر امیدوار بودم که حتی برای خودم هم باور پذیر نبود. تصور حالتی که در آن آدم هم غمگین باشد، هم خسته، هم بیمار، هم تحقیر شده، هم شکست خورده و در عین حال امیدوار باید تصور سختی باشد. من اما این حالت را تجربه کرده بودم. مثل یک سرباز شکست خورده در جنگ به سمت خانه برمی گشتم. خبر شکست را به فاطمه داده بودم: نشد! یادم هست که هرچه فاطمه تلفن زد جوابش را ندادم. نشد پاسخ همه ی سوال های او بود. برای مادرم پیامک دادم که برایم دعا کند. نوشتم بدجور کارم گره خورده. جواب داد: ( به امید خدا مادر، خیلی برایت دعا و نذر کردم. هرچه صلاح است. امیدوار باش.) در اوج نا امیدی امیدوار بودم. باید یک نشانه ی خوب پیدا می کردم. این که یک آخوند میانسال کرایه ی تاکسی ام را حساب کرد می توانست چنین نشانه ای باشد.

به خانه که رسیدم گلویم درد می کرد. گرسنه بودم. دلم تخم مرغ آب پز خواست. گذاشتم آماده شود. نشستم پای کامپیوتر. سه ساعت بیشتر وقت نمانده بود. در این سه ساعت باید اتفاقی می افتاد. اتفاقی که در طول یک هفته نیفتاده بود. به ذهنم رسید برای مجتبی ایمیل بزنم. استاد رفته بود آلمان. مجتبی هم آلمان درس می خواند. شاید همدیگر را دیده بودند. مجتبی ایمیلم را جواب نداد. موبایلم که زنگ خورد آخرین امیدم هم نا امید شد. شماره ی ایران مجتبی بود. ماجرا را برایش گفتم. تازه از آلمان رسیده بود. گفت اتفاقا استاد را آنجا دیده. گفت اتفاقا استاد آنجا یک خط اعتباری داشته. حرف هایش اما پایانی ناامید کننده داشت: بعید است دیگر آن خط جواب بدهد. استاد رفته بود فرانسه.

از متروی فرانسه خاطره ی شیرینی در ذهنم مانده است . بعد از یک ساعت تمام تکرار شماره ای که هر بار بعد از کلی معطلی و سکوت بوق اشغالی تحویل می داد، ناگهان بدون بوق این صدای آشنا بود که می گفت: آقای دیانی! من پاریس هستم. دارم سوار مترو می شوم. احتمال دارد قطع بشود. از جانب من بگویید تایید است. صدای استاد با صدای قطارهای متروی پاریس درهم می آمیخت. اگر یک روزی گذرم به پاریس می افتاد حتما در مترویش تمام این خاطره ها را به یاد می آوردم

یادم هست که در آن روز همه ی کارهای عقب افتاده ام را بلیط قطاری که در دست داشتم حل می کردم. یک بلیط قطار بود برای مشهد. برای تولد امام رضا گرفته بودم. برای خودم و بابا و مامان. فاطمه برای جشنواره زودتر از ما می رفت. برگشتنی برای او هم بلیط گرفته بودم. همه ی کارهایی که کش و قوس داشتند با همین بلیط کوتاه می شدند. بلیط را می گذاشتم جلوی کارمندهای دانشگاه و می گفتم فردا مسافر مشهدم. کارم را حل کنید تا دعایتان کنم. مثل آب خوردن کارهایم حل می شد. یکی دورکعت نماز بالا سر حضرت می خواست. یکی یک زیارت جامعه. یکی سلام از جلوی پنجره فولاد. یکی هم التماس دعای مخصوص داشت.

از آن روزها خاطره های تب آلودی در ذهنم مانده است. خوشحالم که این روزها را ننوشته بودم. از بعضی چیزها باید خاطراتی مبهم و تب آلود و مجمل داشت. جزییات خراب می کند این ابهام و اجمال و تب را