29 آبان 91
هوا ابری و سرد بود. این را همان اوّل صبح که داخل تراس رفتم فهمیدم. صبحانه نان و پنیر و گردو عسل خوردم. تکراری شده بود. صبحانه هایمان تنوع نداشت. عسل می توانست جای خودش را به مربا یا حلوا ارده و گاهی شکلات صبحانه بدهد. کره و خامه و تخم مرغ را به خاطرچربی شان کنار گذاشته بودم. خامه مشکل ماندن هم داشت. هر بار که خامه می خوردم مانده اش چند روز بعد می رفت توی سطل آشغال.
ساعت ده کلاس داشتم. باید حوالی نه از خانه بیرون می زدم. نشستم و نوار عمامه ام را باز کردم و از نو بستم. قبلی گل و کشاد شده بود و سرم را در خودش فرو می برد. جلیقه ی چسبان و نازک قرمز و سیاهی که مادرم داده بود را زیر پیراهن یقه دیپلمات مارک دارم پوشیدم. تنها پیراهن مارک داری بود که داشتم. خودم هم حس می کردم یک چیزی دارد که بقیه ی پیراهن هایم ندارند. به خاطر همین با وجود لکه ی کم رنگ کنار دکمه هایش می پوشیدمش. ترکیبش را با شلوار تایندی سفید و کمربند چرمی که رنگش میان قهوه ای و قرمز مردد بود را دوست داشتم. لباده ی سرمه ایم را پوشیدم عبای توری ام را تا نخورده روی دستم انداختم. تا سر خیابان باید ده دقیقه ای این شکلی می رفتم. حالش را نداشتم صندلی عقب بنشینم. به پیکان تاکسی که از دور چراغ می زد با تکان دادن سر پاسخ منفی دادم. قرمزی اش نشان می داد که چقدر باید قدیمی باشد و با سوار شدن تویش باید انتظار چه تکان ها و بوهایی را داشت. صندلی عقبش دو زن سوار کرده بود. باید خودم را گوشه ای خفت می انداختم. یک مسافر کش شخصی برایم ترمز زد. پراید بود. صندلی جلو نشستم.
در خیابان ها تبلیغ های روضه و هیأت ها به چشم می آمدند. با این همه به نظرم می آمد تا انبوه تبلیغ هایی که در اصفهان برای مجالس و هیأت های مختلف می شد خیلی فاصله داشته باشد. گاهی از آن حجم بنرهای هزار رنگ اصفهان که هر کدام علم دار و دسته ای بود و رویش شعاری داشت خسته می شدم. معلوم بود در نصبشان هیچ قاعده و قانون و انضباطی نیست. میانه های خیابان زنبیل آباد یک تکه زمین را خیمه زده بودند. در حد و اندازه های چادر های مسافرتی. بعضی کمی بزرگتر و بعضی کمی کوچکتر. هر خیمه ای رنگی داشت. سفید، آبی، سبز، زرد، قرمز و بنفش. روی هر خیمه ای هم اسم کسی را نوشته بودند؛ خیمه ی امام حسین، خیمه ی ابالفضل، خیمه ی امام سجاد، خسمه ی حضرت زینب و مابقی اصحاب کربلا. حدس زدم عصر عاشورا خیمه ها را به آتش بکشند. چند وقتی می شد که آتش زدن خیمه ها مد شده بود. هیأت هایی که دستشان به دهنشان می رسید خیمه های بزرگ تری می ساختند. بعضی هایشان واقعا با شکوه می شدند. آنقدر که آدم حیفش می آمد بسوازنندش. پیش خودش قیمت پارچه ی مخملی یا حریر خیمه را حساب کتاب می کرد و گوشه ای از ذهنش زنگ می زد که این اسراف نیست؟ ترجیح می دادم به این چیزها فکر نکنم. آسان می گرفتم.
آخر زنیبل آباد پیاده شدم. آخوند میانسالی با ریش هایی نیمی سیاه و نیمی سفید، یک کیسه ی بیست کیلویی برنج و یک نایلون که چند تا روغن سرخ کردنی تویش بود را با دو دست گرفته بود و به زحمت از عرض خیابان رد می شد. سنگینی و بد باری کیسه ی برنج خسته اش کرده بود. کنار جدول ها ایستاد و نفسی تازه کرد. در هیچ جای دیگری از ایران چنین حرکتی نمی توانست بدون نگاه های سنگین و متلک های نیش دار و پچ پچ های خاله زنکی رخ بدهد. ایستاد و نفسی تازه کرد. این که با این بار سنگین هم حاضر نبود عبای چهار فصل قهوه ای سوخته اش را از دوشش بردارد برایم جالب بود. شاید نشانه ی تعهد صنفی بود که ما نداشتیم یا چیز دیگری در همین مایه ها. معلوم بود باید سهمیه ای، کمکی چیزی از جایی باشد. نفسش که تازه شد کیسه ی برنج و کیسه ی روغن را با زحمت به دست گرفت و به سمت ایستگاه اتوبوس رفت. حدس زدم لابد تفاوت کرایه ی اتوبوس و تاکسی برایش مهم است که حاضر است با این وضعیت شلوغی اتوبوس را هم به جان بخرد. نه این که حدس زده باشم فقیر باشد. برای خودم حساب کرده بودم اگر دو چرخه نداشتم یا بیشتر رفت و بگشت ها تا دانشگاه را سر بچه هایی که ماشین داشتند خراب نمی شدم باید نیمی از شهریه ی طلبگی ام را در هر ماه خرج کرایه ی تاکسی می کردم. اگرچه بر حسب آمارها و خط کش های آن روزها جایگاه ما را جایی پایین تر از خط فقر نشان می دادند اما فقر معنای خاص خودش را داشت. ما فقیر نبودیم.
زیاد شدن مسافرکش ها به آدم اجازه ی انتخاب می داد. وضعیت اقتصادی جوری بود که بعید نبود حتی ماشین هایی که روزگاری داشتنشان نشانه ی پولدار شدن طبقه ی متوسط بود جلوی پایت ترمز بزنند. منتظر ایستادم تا یک ماشین خوب جلوی پایم ترمز بزند. در این انتظار نگاهم به دختری گره خورد که دلم را لرزاند. دختر، دو دستش از آرنج قطع بود. شاید هم از همان اول نداشت. از بالای آرنج نمی شد گفت. آن چه معنای دست را پیدا می کرد تا بالای آرنج بود اما تکه گوشت هایی نازک، کمی ضخیم تر از یک انگشت از آستین های تا خورده ی مانتویش آویزان بود. نمی دانستم زیر این گوشت استخوانی هم هست یا نه. لاغر بود و قدی متسط داشت. مانتوی آبرو داری پوشیده بود. با رنگ سرمه ای. کیفش را هم از شانه آویزان کرده بود و هر از چندگاهی با انتهای آرنجش مرتبش می کرد. تصور لمس نوک تکه گوشت آخر دستش با زیپ کیف دلم را یک حالی می کرد. به بهانه ی ور رفتن با موبایل رو گرداندم و خواستم جوری نشان بدهم که انگار نه انگار چنین چیزی مهم است. تصور می کردم در چنین موقعیت هایی باید این شکلی رفتار کرد. به هیچ نگرفت و عادی و معمولی نشان داد. جوری که انگار جای خالی دست های کسی اصلا به چشم نمی آیند یا مثلا مهم نیستند و چیز های دیگری در همین وادی ها. آرام و سرد از کنارم گذشت و یکی دو قدم بالاتر مثل من منتظر تاکسی ایستاد.
در آن لحظه می توانست تمام پرسش های فلسفی عالم به سراغم بیاید. مسأله ی شر، مسأله ی شر. آن روزها ساعت آخر کتابخانه ی مفید را گذاشته بودم برای خواندن حدیقة الحقیقه ی سنایی و قابوسنامه ی عنصر المعالی. زبور پارسی را هم که منتخبی از غزل های عطار توسط شفیعی کدکنی بود خوانده بودم. نگاه عرفانی به مسأله ی شر زیبا بود و حکمت آمیز اما وقتی در مواجهه با یک موقعیت عینی قرار می گرفتی کم می آورد. لا اقل دهانی می خواست برای گفتن آن حرف ها گنده تر از دهان من. هیچ وقت نمی توانستم برای دختری که به جای بازو و مشت و انگشت، دو تکه گوشت آویزان داشت از سنایی بخوانم که هرچه هست از بلا و عافیتی/ خیر محض است و شر عاریتی . نمی توانستم مثل سنایی دختر را به طفل تشبیه کنم و خدا را به دایه و خودم مرد بیگانه ای باشم که سنایی می گفت: مرد بیگانه چون نگاه کند/ خشم گیرد ز دایه آه کند/ گویدش نیست مهربان دایه / بر او هست طفل کم مایه/ تو چه دانی که دایه به داند/ شرط کار آنچنان همی راند. در این نگاه چیزی نادیده گرفته می شد. چیزی مثل حجم دردها و داغ ها. با آن جمله ای که دیوانه از زبان مسیح برای خسرو می گفت بیشتر ارتباط برقرار می کردم. در مرزبان نامه خوانده بودم که دیوانه به خسرو که در داغ مرگ فرزند نشسته بود گفت عیسی به مصیبت رسیده ای تعزیت کرد و گفت: کن لربک کحمام الآلف، یذبحون فراخهم و لا یطیر عنهم. برای پروردگارت مانند کبوتر خو گرفته به آشیانه باش که جوجه هایش را می کشند ولی او از آشیانه پرواز نمی کند و جدایی نمی جوید. ترجیح دادم از فلسفه به فقه فرار کنم. سرم درد می گرفت. حالم گرفته می شد. به این فکر کردم که نگاه کردن به آن تکه گوشت های آویزان از آستین تا خورده ی دختر چه حکمی می تواند داشته باشد. آهسته زیر لب زمزمه کردم " بدون قصد لذت" . یک سمند سرمه ای جلوی پایم ترمز زد.