12 مهر 90
سه شنبه 12 مهر 90
یک ربع از هفت گذشته از خانه بیرون زدیم. عمامه ام را بزرگ بسته بودم. فاطمه گفت مثل آقا غول ها شدی. خودم را در آینه ی قدی آسانسور نگاه کردم، عمامه ی بزرگ روی سرم بیشتر ترحم انگیز می زد تا این که مثل غول ها شده باشم. فاطمه را رساندم لب کانون. خودم رفتم دانشگاه. ساعت هشت بود. کلید گرفتم. وسایلم را توی کمد شماره ی هفتاد و هشت گذاشتم. از داخل کیف لقمه ی نان و پنیر و عسلی که فاطمه گرفته بود را در آوردم . توی سلف چایی ریختم . خالی بود . دانشجوها سر کلاس بودند. چایی دوم را در حیاط خلوت میان سالن مطالعه ی دانشجوها و سالن مطالعه ی مرجع خواندم. نسیم خنکی می آمد. اگر به خودم بود دوست داشتم کمی آنجا بمانم . به خودم بود اما خودم از کارهایم خیلی عقب افتاده بود . نماندم . توی سالن مطالعه کتاب "بازی در نقش خدا " ی تد پیترز را ادامه دادم . بحث از جبر گرایی پرومته ای و تفاوت آن با جبرگرایی عروسکی را را با مثالی از افسانه های یونانی بسط می داد. افسانه های یونانی مثل همیشه جذاب بودند : « هنگامی که جهان در حال آفریده شدن بود ، زئوس خدای آسمان خلق و خوی خوشی نداشت. وی بر آن شد که آتش را از ساکنان زمین دریغ ورزد و بدین سان نوع بشر را در سرما و ظلمت بی امان رها کند. پرومته غول- خدای آزاده و خودرأی و دور اندیش توانست ارزش بالقوه ی آتش را برای بشریت نوزاد و تازه پا به عرصه ی خلقت گذاشته تشخیص داده و درک کند.... او با زیرکی و چابکی به بهشت که خدایان در آن جا سکونت داشتند و خورشید در آن جا نگه داری می شد در آمد. مشعلش را با شعلهای خورشید بر افروخت و آن گاه آن سر چشمه ی گرانقدر نور و گرمای خود را به زمین باز گرداند... زئوس خشمگین از جسارت و خودسری پرومته کیفری بی رحمانه بر آن شورشی واداشت. زئوس آن غول- خدا را به تخته سنگی زنجیر کرد که عقابی هر روز بر جگر او مجلس سوری برپا می کرد. خدای آسمان او را با این عبارات لعنت کرد : باش تا ابد زمان حال تحمل ناپذیر تو را در خود بشکند و له کند . » دلم برای پرومته سوخت . کتاب درباره ی جبرگرایی ژنتیک و آزادی و اختیار بشر بود . با جمله ی روبرت سینشایمر به فکر فرو رفتم : « وقتی ما خودمان را به منزله ی آفرینندگان حیات می بینیم دیگر احترام نسبت به زندگی را از دست می دهیم » فکر کردم الزاما نمی تواند این شکلی باشد . خودم را برای خودم مثال زدم . وقتی که متن زیبایی می نوشتم یا شعر زیبایی می گفتم ، خودم را آفریننده ی آن ها می دانستم و با این وجود دوستشان داشتم . تا نیم ساعت از نه گذشته توی سالن بودم . دلم چایی خواست . بدی سالن مطالعه ی دانشگاه همین بود ، نمی شد چایی داخل برد . برای خودم چایی ریختم و رفتم طبقه ی بالا کنار کتابخانه با روزنامه ها بازی کردم . مثل همیشه فقط صفحه های ورزشی را نگاه کردم . میز کنار دو تا از اساتید با هم صحبت می کردند . یکی حرص می خورد ، آن یکی آرام بود و فقط سر تکان می داد . درباره ی اعلام نتایج آزمون دکتری حرف می زدند . استادی که حرص می خورد از کسانی می گفت که نامشان در لیست دانشگاه نبوده ، از کسانی می گفت که اصلا برای مصاحبه نیامده اند ، از کسی می گفت که در رشته ی عرفان و تصوف مصاحبه داده و در رشته ی کلام قبول شده . استادی که سر تکان می داد با لحنی آمیخته با سادگی پرسید یعنی توی سیستم اشتباهی پیش آمده ؟ استادی که حرص می خورد گفت ما اسمش را گذاشته ایم پدر سوخته بازی آقایان . بر گشتم به سالن مطالعه . بازی کردن در نقش خدا را ادامه دادم . کمی " شبیه سازی از دیدگاه آینن کاتولیک و اسلام را " خواندم . سری به سایت زدم . واژه هایی که یادداشت کرده بودم را جستجو کردم .
یک ربع مانده به یازده از دانشگاه بیرون زدم . رفتم دفتر نشریه . سر راه بیسکوییت خریدم ، ظهرها دلم ضعف می رفت . با این وجود ترجیح می دادم ناهار نخورم یا لاقل دیر تر بخورم . هنوز دفتر جدید را تجهیز نکرده بودند . هفت هشت تا کاغذ سفید را به هم چسب زدم و برای خودم یک تابلو ساختم . گوشه ی بالای سمت راست تابلوی کاغذی ام با ماژیک بنفش شماره ی نشریه را نوشتم . با همان ماژیک بنفش تابلوی کاغذی ام را خط کشی کردم . خط کشی در کار نبود . از شماره ی قبلی نشریه به جای خط کش استفاده کردم . برای پرونده ی ویژه هم یک تابلوی کاغذی ساختم . بچه ها با تعجب نگاه می کردند . بعضی هایشان فکر می کردند این یک کار خیلی حرفه ای ست . اسم جدول را می پرسیدند . بندگان خدا فکر می کردند با یک روزنامه نگار حرفه ای مواجهند . حقیقت اما چیز دیگری بود . آخرین باری که من نشریه در آورده بودم به دوازده سیزده سال پیش بر می گشت . اصفهان بودیم . برای ایام محرم مجموعه ی عاشوراییان نشریه در می آوردیم . یک دفتر تایپ و تکثیر بود ، چهار راه فلسطین ، پله می خورد می رفت پایین . اسمش اسوه بود . من بودم و ابوذر و وحید . یک تایپیست حرفه ای بود اسمش کاوه . نشریه ی چهار صفحه ای مان را با ریسوگراف چاپ می زدیم . فتوشاپ و طراحی و این جور چیزها در کار نبود . بیشتر طرح های کار شده در نشریه ی نیستان را به اندازه ای که نیاز داشتیم کپی می گرفتیم بعد با چسب در کادری که می خواستیم می چسباندیم . تنها کار اجرایی من در نشریات همین بود . در سال های بعد فقط نوشته بودم . در دفتر اما کسی این را نمی دانست . با همه ی این اوصاف کارها خوب پیش می رفت . مطالب خوبی رسیده بود . بعضی نویسنده ها هم البته جواب تلفن نمی دادند . فکر کردم باید تاوان همه ی بدقولی هایم با دیگران را پس بدهم.
حوالی سه از دفتر بیرون زدم ، حوالی سه و نیم لب کانون فاطمه را سوار کردم ، سر راه ماست محلی خریدم ، به خاطر رویه اش که ماست های جدید نداشتند . رویه ی ماست به سال های کودکی برم می گرداند . به عصر های پنجشنبه ی درب امام . محله ی مادری ام بود . دو تا امامزاده داشت به نام امام زاده ابراهیم و امام زاده زین العابدین ، یک بقعه داشت ، دو تا گنبد کوچک ، یک سر در بزرگ کاشی کاری شده که می گفتتند مال دوره ی جهانشاه قراقویونلو است . سه تا در داشت که هر کدام به یک صحن باز می شد . کل محلّه دور تا دور این صحن ها شکل گرفته بود . خانه ی پدر بزرگم توی صحن غربی بود . از یک دالان کوچک می گذشتیم تا به در کوچک خانه ی بزرگشان برسیم ، از آن خانه های قدیمی بود که همه چیز داشت ، شاه نشین ، پنج دری ، حوض بزرگ ، مطبخ . توی صحن شمالی دو تا شیر سنگی بود . با رویه ماست می رفتم به درب امام دوران کودکی ، آن روزهای زمستانی که با آقاجون زیر کرسی می خزیدیم و آقا جون قصه ی ابرام کچل برایمان تعریف می کرد ، عصر های پنجشنبه ی هر هفته زن ها و دخترهایی که حاجت داشتند توی صحن ها جمع می شدند ، هر کدام یک سبد نان و چند سطل ماست می آوردند ، اعتقادشان این بود با لقمه های نان و ماستی که دست رهگذران می دهند حاجت هایشان روا می شود . عصر های پنجشنبه توی صحن ها می دویدیم و مدام از دست زن ها و دخترهای حاجت دار لقمه های نان و ماست می گرفتیم و می دویدیم و گاز می زدیم . به فاطمه گفتم رویه ی ماست را همان جا توی ماشین بدهد بخوریم ، گفت دست هایش خیلی کثیفند ، گفتم بی خیال شود . بی خیال شد . رویه ی ماست را توی ماشین خوردیم . حوالی چهار ناهار خوردیم . دو سه هفته ای می شد توی قم با هم ناهار نخورده بودیم . چلو فسنجان داشتیم .
بعد از ناهار تلفن کردم سینما وتوس برای ساعت هفت فیلم آلزایمر را رزرو کردم ، از بچه ها فقط علیرضا حاضر بود بیاید . من پنج تا رزور کردم ، گفتم شاید کس دیگری هم بیاید . ساعت حوالی چهار و نیم بود ، خوابمان می آمد . توی رختخواب من " کوری" ژوزه ساراماگو را ادامه می دادم ، فاطمه همشهری داستان می خواند . پنج و نیم از خواب بیدار شدیم ، حس خوبی داشت ، آفتاب هنوز غروب نکرده بود . قدیم تر ها می گفتند کسی که دم غروب خواب باشد شیطان توی دهنش بول می کند . حس بدی داشت ، آدم چندشش می شد . چند دقیقه قبل از این که شیطان بخواهد کارش را بکند از خواب بیدار شده بودیم .
آلزایمر فیلم بدی نبود. خوب بود بهتر است. بعد از فیلم به این فکر می کردم که چرا ما ایرانی ها هرچقدر موقع نقد عمیق و دقیق می شویم و انواع و اقسام پز ها را می دهیم در نقطه ی مقابل هنگام ساخت یک اثر هنری دچار شتابزدگی می شویم و کارهای سطحی می سازیم . به این فکر می کردم که اگر من طرف مشورت معتمدی بودم بعضی از سکانس ها را حتما تغییر می دادم ، مثل سکانس منبر رفتن روحانی فیلم درباره ی ایمان و باور به خدا . از سینما که بیرون رفتیم میر محمد تلفن کرد برای شام دعوت کرد . امین و خانمش مهمانشان بودند . من و فاطمه و علیرضا هم رفتیم . شام ماکارونی پخته بودند .