12 مهر 90

سه شنبه 12 مهر 90

یک ربع از هفت گذشته از خانه بیرون زدیم. عمامه ام را بزرگ بسته بودم. فاطمه گفت مثل آقا غول ها شدی. خودم را در آینه ی قدی آسانسور نگاه کردم، عمامه ی بزرگ روی سرم بیشتر ترحم انگیز می زد تا این که مثل غول ها شده باشم. فاطمه را رساندم لب کانون. خودم رفتم دانشگاه. ساعت هشت بود. کلید گرفتم. وسایلم را توی کمد شماره ی هفتاد و هشت گذاشتم. از داخل کیف لقمه ی نان و پنیر و عسلی که فاطمه گرفته بود را در آوردم . توی سلف چایی ریختم . خالی بود . دانشجوها سر کلاس بودند. چایی دوم را در حیاط خلوت میان سالن مطالعه ی دانشجوها و سالن مطالعه ی مرجع خواندم. نسیم خنکی می آمد. اگر به خودم بود دوست داشتم کمی آنجا بمانم . به خودم بود اما خودم از کارهایم خیلی عقب افتاده بود . نماندم . توی سالن مطالعه کتاب "بازی در نقش خدا " ی تد پیترز را ادامه دادم . بحث از جبر گرایی پرومته ای و تفاوت آن با جبرگرایی عروسکی را را با مثالی از افسانه های یونانی بسط می داد. افسانه های یونانی مثل همیشه جذاب بودند : « هنگامی که جهان در حال آفریده شدن بود ، زئوس خدای آسمان خلق و خوی خوشی نداشت. وی بر آن شد که آتش را از ساکنان زمین دریغ ورزد و بدین سان نوع بشر را در سرما و ظلمت بی امان رها کند. پرومته غول- خدای آزاده و خودرأی و دور اندیش توانست ارزش بالقوه ی آتش را برای بشریت نوزاد و تازه پا به عرصه ی خلقت گذاشته تشخیص داده و درک کند.... او با زیرکی و چابکی به بهشت که خدایان در آن جا سکونت داشتند و خورشید در آن جا نگه داری می شد در آمد. مشعلش را با شعلهای خورشید بر افروخت و آن گاه آن سر چشمه ی گرانقدر نور و گرمای خود را به زمین باز گرداند... زئوس خشمگین از جسارت و خودسری پرومته کیفری بی رحمانه بر آن شورشی واداشت. زئوس آن غول- خدا را به تخته سنگی زنجیر کرد که عقابی هر روز بر جگر او مجلس سوری برپا می کرد. خدای آسمان او را با این عبارات لعنت کرد : باش تا ابد زمان حال تحمل ناپذیر تو را در خود بشکند و له کند . » دلم برای پرومته سوخت . کتاب درباره ی جبرگرایی ژنتیک و آزادی و اختیار بشر بود . با جمله ی روبرت سینشایمر  به فکر فرو رفتم : « وقتی ما خودمان را به منزله ی آفرینندگان حیات می بینیم دیگر احترام نسبت به زندگی را از دست می دهیم » فکر کردم الزاما نمی تواند این شکلی باشد . خودم را برای خودم مثال زدم . وقتی که متن زیبایی می نوشتم یا شعر زیبایی می گفتم ، خودم را آفریننده ی آن ها می دانستم و با این وجود دوستشان داشتم . تا نیم ساعت از نه گذشته توی سالن بودم . دلم چایی خواست . بدی سالن مطالعه ی دانشگاه همین بود ، نمی شد چایی داخل برد . برای خودم چایی ریختم و رفتم طبقه ی بالا کنار کتابخانه با روزنامه ها بازی کردم . مثل همیشه فقط صفحه های ورزشی را نگاه کردم . میز کنار دو تا از اساتید با هم صحبت می کردند . یکی حرص می خورد ، آن یکی آرام بود و فقط سر تکان می داد . درباره ی اعلام نتایج آزمون دکتری حرف می زدند . استادی که حرص می خورد از کسانی می گفت که نامشان در لیست دانشگاه نبوده ، از کسانی می گفت که اصلا برای مصاحبه نیامده اند ، از کسی می گفت که  در رشته ی عرفان و تصوف مصاحبه داده و در رشته ی کلام قبول شده . استادی که سر تکان می داد با لحنی آمیخته با سادگی پرسید یعنی توی سیستم اشتباهی پیش آمده ؟ استادی که حرص می خورد گفت ما اسمش را گذاشته ایم پدر سوخته بازی آقایان . بر گشتم به سالن مطالعه . بازی کردن در نقش خدا را ادامه دادم . کمی " شبیه سازی از دیدگاه آینن کاتولیک و اسلام را " خواندم . سری به سایت زدم . واژه هایی که یادداشت کرده بودم را جستجو کردم .

یک ربع مانده به یازده از دانشگاه بیرون زدم . رفتم دفتر نشریه . سر راه بیسکوییت خریدم ، ظهرها دلم ضعف می رفت . با این وجود ترجیح می دادم ناهار نخورم یا لاقل دیر تر بخورم . هنوز دفتر جدید را تجهیز نکرده بودند . هفت هشت تا کاغذ سفید را به هم چسب زدم و برای خودم یک تابلو ساختم . گوشه ی بالای سمت راست تابلوی کاغذی ام با ماژیک بنفش شماره ی نشریه را نوشتم . با همان ماژیک بنفش تابلوی کاغذی ام را خط کشی کردم . خط کشی در کار نبود . از شماره ی قبلی نشریه به جای خط کش استفاده کردم . برای پرونده ی ویژه هم یک تابلوی کاغذی ساختم . بچه ها با تعجب نگاه می کردند . بعضی هایشان فکر می کردند این یک کار خیلی حرفه ای ست . اسم جدول را می پرسیدند . بندگان خدا فکر می کردند با یک روزنامه نگار حرفه ای مواجهند . حقیقت اما چیز دیگری بود . آخرین باری که من نشریه در آورده بودم به دوازده سیزده سال پیش بر می گشت . اصفهان بودیم . برای ایام محرم مجموعه ی عاشوراییان نشریه در می آوردیم . یک دفتر تایپ و تکثیر بود ، چهار راه فلسطین ، پله می خورد می رفت پایین . اسمش اسوه بود . من بودم و ابوذر و وحید . یک تایپیست حرفه ای بود اسمش کاوه . نشریه ی چهار صفحه ای مان را با ریسوگراف چاپ می زدیم . فتوشاپ و طراحی و این جور چیزها در کار نبود . بیشتر طرح های کار شده در نشریه ی نیستان را به اندازه ای که نیاز داشتیم کپی می گرفتیم بعد با چسب در کادری که می خواستیم می چسباندیم . تنها کار اجرایی من در نشریات همین بود . در سال های بعد فقط نوشته بودم . در دفتر اما کسی این را نمی دانست . با همه ی این اوصاف کارها خوب پیش می رفت . مطالب خوبی رسیده بود . بعضی  نویسنده ها هم البته جواب تلفن نمی دادند . فکر کردم باید تاوان همه ی بدقولی هایم با دیگران را پس بدهم.

حوالی سه از دفتر بیرون زدم ، حوالی سه و نیم لب کانون فاطمه را سوار کردم ، سر راه ماست محلی خریدم ، به خاطر رویه اش که ماست های جدید نداشتند . رویه ی ماست به سال های کودکی برم می گرداند . به عصر های پنجشنبه ی درب امام . محله ی مادری ام بود . دو تا امامزاده داشت به نام امام زاده ابراهیم و امام زاده زین العابدین ، یک بقعه داشت ، دو تا گنبد کوچک ، یک سر در بزرگ کاشی کاری شده که می گفتتند مال دوره ی جهانشاه قراقویونلو است . سه تا در داشت که هر کدام به یک صحن باز می شد . کل محلّه دور تا دور این صحن ها شکل گرفته بود . خانه ی پدر بزرگم توی صحن غربی بود . از یک دالان کوچک می گذشتیم تا به در کوچک خانه ی بزرگشان برسیم ، از آن خانه های قدیمی بود که همه چیز داشت ، شاه نشین ، پنج دری ، حوض بزرگ ، مطبخ . توی صحن شمالی دو تا شیر سنگی بود . با رویه ماست می رفتم به درب امام دوران کودکی ، آن روزهای زمستانی که با آقاجون زیر کرسی می خزیدیم و آقا جون قصه ی ابرام کچل برایمان تعریف می کرد ، عصر های پنجشنبه ی هر هفته زن ها و دخترهایی که حاجت داشتند توی صحن ها جمع می شدند ، هر کدام یک سبد نان و چند سطل ماست می آوردند ، اعتقادشان این بود با لقمه های نان و ماستی که دست رهگذران می دهند حاجت هایشان روا می شود . عصر های پنجشنبه توی صحن ها می دویدیم و مدام از دست زن ها و دخترهای حاجت دار لقمه های نان و ماست می گرفتیم و می دویدیم و گاز می زدیم . به فاطمه گفتم رویه ی ماست را همان جا توی ماشین بدهد بخوریم ، گفت دست هایش خیلی کثیفند ، گفتم بی خیال شود . بی خیال شد . رویه ی ماست را توی ماشین خوردیم . حوالی چهار ناهار خوردیم . دو سه هفته ای می شد توی قم با هم ناهار نخورده بودیم . چلو فسنجان داشتیم .

بعد از ناهار تلفن کردم سینما وتوس برای ساعت هفت فیلم آلزایمر را رزرو کردم ، از بچه ها فقط علیرضا حاضر بود بیاید . من پنج تا رزور کردم ، گفتم شاید کس دیگری هم بیاید . ساعت حوالی چهار و نیم بود ، خوابمان می آمد . توی رختخواب من " کوری" ژوزه ساراماگو را ادامه می دادم ، فاطمه همشهری داستان می خواند . پنج و نیم از خواب بیدار شدیم ، حس خوبی داشت ، آفتاب هنوز غروب نکرده بود . قدیم تر ها می گفتند کسی که دم غروب خواب باشد شیطان توی دهنش بول می کند . حس بدی داشت ، آدم چندشش می شد . چند دقیقه قبل از این که شیطان بخواهد کارش را بکند از خواب بیدار شده بودیم .

آلزایمر فیلم بدی نبود. خوب بود بهتر است. بعد از فیلم به این فکر می کردم که چرا ما ایرانی ها هرچقدر موقع نقد عمیق و دقیق می شویم و انواع و اقسام پز ها را می دهیم در نقطه ی مقابل  هنگام ساخت یک اثر هنری دچار شتابزدگی می شویم و کارهای سطحی می سازیم . به این فکر می کردم که اگر من طرف مشورت معتمدی بودم بعضی از سکانس ها را حتما تغییر می دادم ، مثل سکانس منبر رفتن روحانی فیلم درباره ی ایمان و باور به خدا . از سینما که بیرون رفتیم میر محمد تلفن کرد برای شام دعوت کرد . امین و خانمش مهمانشان بودند . من و فاطمه و علیرضا هم رفتیم . شام ماکارونی پخته بودند .

4 مهر 90

دوشنبه 4 مهر 90

قمی ها یک اصطلاح دوست داشتنی داشتند : همه چی به هم وَرِه ، این را وقتی می گفتند که کارها به نکبت می افتاد ، در هم گره می خورد ، مشکل پشت مشکل می آمد و بن بست پشت بن بست روبروی آدم قرار می گرفت ، هر از گاهی این شکلی می شد ، همه چی به هم وره را دوست داشتم،  حس خوبی از گفتنش پیدا می کردم ، همان حسی که موراکامی در خلال یک مانترا انتقال می داد  : درد اجباری ست اما رنج کشیدن اختیاری ست ، از وقتی " همه چی به هم وره " را کشف کرده بودیم زندگی که به نکبت می افتاد مدام زمزمه می کردیم همه چی به هم وره و بعد قاه قاه به خنده می افتادیم ، ور بودن زندگی را یک بار در یک متن این شکلی توصیف کرده بودم :

" کلافه از خواب بیدار می شوی ، سر و بدنت می خارد. به دستشویی می روی ، لوله ی فاضلاب می گیرد،  می خواهی لوله را بازکنی گند می زنی به خودت . تلفن را برمی داری زنگ بزنی لوله بازکنی ، فراموش کرده ای قبض تلفن  را بدهی ، عدل همین امروز مسدودش کرده اند،  می روی با تلفن همراهت زنگ می زنی : الو ! لوله بازکنی ؟ لوله ی دستشویی ، چقدر !؟ دوازده هزار تومان ! دو ، چهار ، شش هزار تومان بیشتر در جیبت نداری ،  وسوسه می شوی خودت بروی بازهم تلاش کنی شاید لوله باز شود . آفتابه ی آب را پر می کنی که - موبایلت از جیبت سر می خورد توی دستشویی . به هر زحمتی درش می آوری . حالت تهوع پیدا می کنی .  پاکش می کنی اما دیگر روشن نمی شود  اعصابت خط خطی  می شود . به این نتیجه می رسی که کار تو نیست ، باید بروی و از عابر بانک سر خیابان پول بگیری و زنگ بزنی که بیایند و لوله را بازکنند ، با کلافگی تمام خودت را می رسانی به خود پرداز ، کارت را در دستگاه می گذاری ،شماره ی رمز، مبلغ در خواستی ، بیق بیق بیق ، کارت شما به دلایل امنیتی ضبط می شود .  چرا !؟ گاهی اوقات پیش می آید . این را رییس بانک می گوید .  می خواهی کارتت را پس بگیری ، کارت شناسایی می خواهند . نداری .  باید بروی و بیاوری . بحث ؟ نمی شود . فریاد ؟ نع ! التماس ؟ نع ! فقط با کارت شناسایی .  بر می گردی .  می رسی لب آپارتمان .  چراغ آسانور خاموش است .  برق نیست .  پنج طبقه را باید از پله ها بروی .  چاره ای نداری .  می روی .  به هنّ و هونّ می افتی تا برسی درب خانه ی خودتان ، توی این جیب ؟ نه .  توی آن یکی  جیب ؟ باز هم نه . کلید را بر نداشته ای .  می خواهی زمین را گاز بزنی .  پنج طبقه بر می گردی پایین از نگهبانی یک پیچ گوشتی و یک انبر دست بگیری مغزی قفل را در بیاوری و در را باز کنی ، می گیری و باز پنج طبقه بر می گردی بالا ، هرچه می پیچانی پیچ هم می پیچد ، هرز می پیچد و تا روز قیامت هم اینگونه باز نمی شود ، پیچ گوشتی را فرو می بری از درز لای قفل تا مگر با زبانه ی قفل قلابش کنی و در باز شود ، کمی زور می زنی رنگ های در می ریزد ، زورت را بشتر می کنی – تاق ! – در را می شکنی بی آنکه باز شود .  عملا به نکبت  خورده ای آنقدر می شکنی از در که نهایت موفق می شوی و در را باز می کنی ، می روی توی خانه تا کارت شناسایی ات را برداری چشمت می افتد به دستشویی ! لوله باز شده است "

این را شماره زده بودم اول . دومش را اینگونه نوشته بودم :

" دوم : کلافه از خواب بیدار می شوی ، سر و بدنت می خارد .  به دستشویی می روی ، لوله ی فاضلاب می گیرد ، بی خیال می شوی ، بی آنکه دست به هیچ چیز دیگری بزنی بر می گردی ،ولو می شوی روی تخت و به خوابت ادامه می دهی "

از خواب که پاشدیم همه چیز به هم ور شده بود ، افتضاح ترین بخشش شسته شدن کارت های بانکی همراه با لباس ها توی ماشین لباس شویی بود ، فاطمه رفت ، من ماندم توی خانه کارهایم را تا قبل از ده انجام بدهم ، ده بروم دفتر نشریه . می خواستم دوش بگیرم ، قبل از حمام رفتم دستشویی ، آب قطع شده بود ، نمی دانستم . گند خورد به همه چیز ، بوی وری بدی می آمد ، کلافه شدم ، ساعت از ده می گذشت ،  تلفن کردند که پنجشنبه باید برای کارهای محضر اصفهان باشم ، باید می رفتم اصفهان دوباره بر می گشتم دوباره یک روز دیگر می رفتم ، یک مشت مورچه ریخته بودند توی مغزم ، سرم می خارید ، بی خیال شدم ، تلفن را برداشتم ، کولر را روشن کردم ، روی کاناپه ولو شدم و به بابا تلفن کردم . یک جور تجربه ی شخصی بود ، ور که می شد با بابا یا مامان حرف می زدم ، حس می کردم وری ها تمام می شوند . نیم ساعتی با بابا صحبت کردم ، مثل همیشه پر بود از گلایه و درد دل و توصیه و پند و اندرزهای پدرانه . تمام که شد آب وصل شد ، دوش گرفتم ، یک ربع از یازده گذشته از خانه بیرون زدم ، همه چیز تا آخر شب عالی پیش رفت ، آنقدر انرژی داشتم که آخر شب خودم خودم را از برق کشیدم . موراکامی می گفت :« مهم آنست که شور و نشاط فرد در پایان هر جلسه ی ورزش به روز بعد منتقل شود ، همین رویه را در مور د نوشتن هم در پیش گرفته ام و آن را جزء واجبات می دانم . هر روز موقعی از نوشتن دست می کشم که احساس می کنم باز هم توان نوشتن دارم . این کار را انجام بدهید تا ببینید روز بعد برنامه تان چه راحت و روان پیش خواهد رفت » توصیه ی موراکامی را درباره ی خواندن به کار گرفتم و منتظر فردا شدم تا نتیجه اش را ببینم . مثل بچه ی کوچولویی که دانه ای را در خاک می کارد و شب به این امید می خوابد که صبح دانه اش سبز شده باشد .  

3 مهر 90

یکشنبه 3 مهر 90

تمام طول هفته را در انتظار یکشنبه بودم ، یکشنبه ای که باید می آمد تا همه ی آن چیزهایی که سفر به هم زده بود سر جای خودشان برگردند ، سفر گاهی اوقات امر مزخرفی می شد، درست به همان اندازه که می توانست ارزشمندترین اتفاق در یک زندگی باشد . مزخرفی اش وقتی بود که قبل از سفر برنامه های آدم منظم شده بودند ، همه چیز روی دور افتاده بود و موتور زندگی روشن شده بود . از اصفهان که برگشتیم همه چیز را به یکشنبه حواله کرده بودم . نه چیزی خوانده بودم نه چیزی نوشته بودم نه کار درست درمانی انجام داده بودم . خستگی و کسالت از یک طرف مانع می شد، میهمان داشتن تمام طول هفته از یک طرف دیگر . تمام هفته را میهمان داشتیم و این از برکات زندگی در شهری مرکزی  به حساب می رفت . یکشنبه که می آمد همه چیز تمام می شد ، این حواله دادن به یک روز خاص مثل یکشنبه به هم ریختگی ها و کسلی ها را تحمل پذیر می کرد، نباید سخت می گرفتم، طبیعی بود ، حتما در همه ی زندگی ها چنین روزهایی وجود داشتند . تمام شدن تابستان و آمدن پاییز هم  مؤثر بود ، لابد همه ی آدم ها در انتقال از یک فصل به فصل دیگر بی حال می شدند ، بدنشان گر می گرفت و مدام به دنبال بهانه ای می گشتند تا گوشه ای بیفتند و روز را به خواب بگذرانند . تمام طول هفته را به مرور کردن این حرف ها در گوشه ی ذهنم گذراندم . با این ها به خودم تسلّی می دادم .

یکشنبه آمده بود ، فاطمه ساعت هفت از خانه بیرون رفت ، من و صالح تا حوالی نه توی خانه بودیم . صالح آخرین بازمانده از خیل مهمان ها بود . گفته بود صبح زود از خواب بیدار می شود ، موبایلش هرچه زنگ زد بیدار نشد ، به نظرم آمد خسته است . از مسافرت شمال بر می گشتند ، موبایلش را خاموش کردم تا بخوابد .لباس هایم را اتو کردم ، عمامه ام را از نو بستم ، دوش گرفتم ، بساط صبحانه را آماده کردم ، نان بربری و خامه و عسل . صالح بیدار شد ، چایی از شب قبل مانده را گرم کرده بودم ، چایی تازه خواست . مسخره ام کرد ، گفت عوض شده ام ، کمی با هم کل کل کردیم ، یک سالی می شد که خانه ی ما نیامده بود ، شاید حق با او بود ، یکسال برای عوض شدن آدم ها زمان کمی نبود ، چایی تازه دم کردم ، تمام طول صبحانه را با هم صحبت کردیم ، به قاعده ی یک سال حرف هایمان  روی هم تلنبار شده بود و حالا باید توی یک ساعت همه ی آن ها گفته می شد . توی ذهنم گذشت دوری و دوستی که قدیمی ها می گفتند ، همیشه هم درست کار نمی کند ، دوری روی دوستی عمیق ما گرد و غبار نشانده بود . شبیه به خانه ای که یک سال متروک مانده باشد از گوشه کنار باغچه اش علف های هرز بیرون آمده بود ، دیوارهایش ترک برداشته بود ، گوشه ی سقف هایش تارعنکبوت بسته بود . یک ساعت فرصت داشتیم دستی به سر و روی این خانه ی قدیمی بکشیم ، یک ساعتی که باید صبحانه هم می خوردیم .

ساعت از نه گذشته بود که از خانه بیرون زدیم ، میدان صفاییه از هم جدا شدیم ، او به سمت تهران رفت من به سمت پردیسان . توی دانشگاه اول از همه رفتم اتاق دکتر نصیری . معاون آموزش دانشگاه بود ، امضایی که می خواستم را گرفتم . منتظر بود از اتاق بیرون بروم ، اجازه خواستم و نشستم . ماجرای علیرضا را پیش کشیدم ، هفته ی قبل با هم دعوایشان شده بود ، دکتر نصیری اخلاق خاصی داشت . در اوج شکنندگی مهربان بود ، در اوج مهربانی شکننده . بچه های قدیمی دانشگاه نامش را گذاشته بودند سرهنگ نصیری . من همیشه به مهربانی هایش می خوردم ، علیرضا به شکنندگی هایش خورده بود . تند شده بود ، صداهایشان بالا رفته بود و بعد علیرضا از اتاق زده بود بیرون . به دکتر نصیری گفتم شما حکم پدر ما را دارید . این را از ته دل گفتم ، همیشه در صورتش پدرم را می دیدم . پرسیدم که می دانید روی بچه ها چقدر فشارهای روحی روانی هست . سر تکان داد که می دانم . همین قدر کفایت می کرد . گفت به دوستت بگو بیاید پیگیر کارش باشد ، گفت بگویم هیچ به دل نگرفته است . گفت بگویم دلش برای دانشجوها می تپد . همه ی این ها را تند تند به علیرضا گفتم و رفتم اتاق خانم دکتر پور محمدی . از موضوع پایان نامه ی دکترایش خوشم آمده بود ، یک کار تطبیقی بود میان آراء و اندیشه های اشاعره ی متقدم و کی رکگور . از قدیم دوست داشتم کاری در این مایه ها انجام بدهم ، بیشتر نظرم معطوف به اخباری ها بود ، سه ساعتی که توی اتاق بودم به اندازه ی یک ترم فلسفه ی دین بهره بردم . این را به خودش هم گفتم . پر انرژی بود و عمیق و دقیق و در عین حال متواضع . ایده های مختلفی مطرح شد . قرار شد با دکتر جوادی صحبت کنم و از میان آن ها یکی را کار کنم . از دانشگاه یکراست رفتم دفتر نشریه . کارها خوب پیش رفته بود . محمدرضا همه جوره راه می آمد . آقای خدمات برای بچه ها کیک تخت شکری خریده بود ، خنده اش را بیشتر دوست داشتم . تصمیمات خوبی گرفته شد ، یک جورهایی ساختار نشریه سر و سامان پیدا کرد ، محمدرضا نگران تغییرات سریع بود ، منظورش را می فهمیدم ، نگران حسادت ها بود ، قرار شد فتیله ی تغییرات را کمی پایین بکشیم . تا چهار دفتر نشریه ماندم . چهار رفتم مدرسه ی هنر . علیرضا هم از دانشگاه آمده بود . با هم چایی خوردیم و بیسکوییت کرم دار ساقه طلایی . طعم بیسکوییت های کرم دار قدیمی را نمی داد . توی کتابخانه داستانی از هاروکی مراکامی را خواندم . اسمش " فاجعه ی مدرن در نیویورک " بود . خوشم آمد . میانه های خواندن علیرضا پرسید چایی می خورم ؟ گفتم می خورم . رفت که چایی بیاورد ، چایی تمام شده بود . یعنی درست سر وقت تمام شده بود . وقتی داستان از شامپاین های خنک می گفت چایی داغ نمی چسبید ، علیرضا به جای چایی نکتار هلوی خنک آورده بود . چسبید . از این جمله که می گفت " در یک دینای خوب موسیقی خوب وجود ندارد ، در یک دنیای خوب هوا مرتعش نمی شود " خوشم امد . می دانستم به علیرضا هم نشان بدهم خوشش می آید . نشانش ندادم . دوست داشتم بیشتر بخوانم . علیرضا به ترجمه ی داستانی از یک نویسنده ی آفریقایی بود . می گفت جایزه ی بوکر نمی دانم کجا را گرفته است . من " راستی چرا " ی پابلو نرودا را خواندم . خوبی کتاب های شعر همیشه این بود که سریع خوانده می شدند . خوشم آمد ، بیشتر از همه از آن که می گفت " چند کلیسا در بهشت است " بعد آن که می گفت اگر رنگ زرد تمام بشود با چه نان بپزیم . آن هم که می پرسید اندوه بارتر از این در دنیا هست  که قطاری زیر باران ایستاده باشد به نظرم خیلی زیبا می آمد . ساعت شش از کتابخانه بیرون زدم ، " کوری " ژوزه ساراماگو را گرفتم ، وقتی از دو حرف می زنم از چه حرف می زنم هاروکی  موراکامی را گرفتم و کتاب دو زبانه ی ترانه های کریس د برگ را . هوا تاریک شده بود ، هنوز به ساعت های جدید عادت نکرده بودم ، بعد از تغییر ساعت ها سه روز پشت سر هم نماز صبحم قضا شده بود ، حس می کردم در حال ادب شدنم ، چند روز قبل علمایی را به تمسخر گرفته بودم که با تغییر ساعت ها مخالفت کرده بودند ، به نظرم مسخره می آمد که تغییر ساعت با دین مردم رابطه ای داشته باشد . کلا از این که زندگی را کلاس درس می دیدم خوشم می آمد . برگشتنی تا خانه حس خوبی داشتم . در امتداد ریل راه آهن قدم می زدم ف عبایم را تا کرده بودم و روی دستم انداخته بودم . کیفم را به شانه ام آویزان کرده بودم ، سفیدی شلوارم از زیر لباده که بیرون می زد ترکیب رنگ جالبی ایجاد می کرد ، فاطمه هنوز برنگشته بود ، کار جشنواره شان روز به روز زیاد تر می شد . ساعت نه به زور می توانست برگردد خانه . تا نه فوتبال نگاه کردم ، برای خودم هندوانه قاچ زدم ، فصل اول از دو که حرف می زنم را خواندم . سوهان خوردم ، با میثم تلفنی حال و احوال کردم ، توی اینترنت پرسه زدم . ظرف شستم ، خانه مرتب کردم ، همه ی این ها اما حریف کش آمدن زمان نمی شد . فاطمه که آمد شام خوردیم ، تا یک ربع به یازده مطالعه کردم ، تا یازده توی انترنت پرسه زدم ، یازده خوابیدم . یازده خوابیدن در تمام این سال ها یک اتفاق بود . اتفاقی که نگرانی از نظم فردا در رأس یازده بودنش موج می زد . یکشنبه باید دوشنبه می شد .