19 فروردین 99
سهشنبه 19 فروردین99
دیروز حوالی غروب، نزدیک خانه برای مردی جوانی رد کرده و به میانه نرسیده حجلهی مرگ گذاشته بودند. مقابل حجلهاش ایستادم و کمی پابهپا شدم و در خاطراتم پرسه زدم تا ببینم مرگ کدام همسایهمان را برده است. شاید هم از پشت چشمانش بفهمم که چطور و چرا رفته است. به یاد آقا داوود که یکشب تمام محله از حجلههایش پر شد و دلم رنجید از بس با من و ارغوان به احترام و محبت رفتار میکرد. و من رو به روی عکسهایش در شب و سکوت محله حدس زدم بیمار بود و سیگار میکشید و صدایش خش داشت. شاید سرطان داشت. شاید بیماری دیگری. نهایتش یک تصادف بود در جاده چالوس که به آقا داوود میخورد اهل عشقوحال باشد.
فردایش اما در چایخانهی آقا مجتبی که خواهرزادهی آقا داوود بود شصتم خبردار شد که ایدلغافل، سرطان و آسم و تصادف کجا بود. آقا داوود رفته بود شهریار. آقا مجتبی میگفت برای معاینهی فنی. بعد کسی یا کسانی – لابد- دستوپایش را بسته بودند و توی صندوق پژوی قدیمیاش انداخته بودندش و ماشین را آتش زده بودند. یکی از مشتریهای اهل بخیه چایخانه گفت میگویند زنده بوده که ماشین را آتش زدند و آقا مجتبی فقط لب گزید و من مانده بودم از کجا بعد از یک هفته گموگوری و سرد شدن خاکستر میشود فهمید جنازهی زغال شده موقع آتش گرفتن زنده بوده یا مرده. از چرایی جنایت در چایخانه نوبهار چیزی نفهمیدم. آقا مجتبی از کتومترین آدمهایی بود که در عمرم دیده بودم. وقت وقتش به این سؤال که آقا مجتبی، توی محل کی گوشت بهتری دارد یا از کی عدس بخریم جواب نمیداد و با یک نمیدانم حاجی خودش را از هفت دنیا آزاد میکرد. حالا مگر میشد دربارهی قتل داییاش از زیر زبانش حرف کشید.
فردایش اما در آرایشگاه چیزهایی شنیدم دربارهی زیرخاکی و گنج. یاد دماوند افتادم و سالهای طلبگیام و مرحوم بوربور که دماوندی بود خونش که ریخت اول شهید حزبالله شد و همهجای کشور برایش منبر رفتند و قربانی قتلهای زنجیرهای دوم خردادیها معرفیاش کردند. تا بعد که کاشف به عمل آمد مرحوم بعد از بازنشستگیاش از سپاه رفته با چند نفر رویهم ریخته و رفته دنبال زیرخاکی و شرکای نامردش- لابد بعد از یک دشت حسابی- سرش را زیرآب کرده بودند و غنیمتی را تنهایی هپلهپو. مجلسگرمکن ها هم که دیدند گندش بالا آمد خودشان بیسروصدا کرکرهها را پایین کشیدند و شهید را بیسروصدا مرحوم کردند و هرکدام تا مدتی در یک سوراخی پنهان شدند، با اتکا به فراموشی جماعت که واقعاً هم خوب اتکایی بوده و هست. بیچاره خانوادهاش.
در چشمههای مرد قاب شده در حجلهی مرگ نگاه کردم و داوود را دیدم و بوربور را و خودم را و چیزی دستگیرم نشد. تا امروز صبح که زیر باران یکریز از خانه بیرون زدم برای کار و دیدم کنار عکس جوان دیروزی عکس مردی با موهای جوگندمی هم اضافه شده است. دیروز عکس پسر در حجله بود و امروز عکس پدر هم اضافه شده بود. کورونا مثل یک گرگ گرسنهی خوندیده ، دیروز پسر را به دندان کشیده بود و امروز پدر را. دور نبود که به این عکسهای خانوادگی بازهم اضافه شود. انگار مثل موریانه بود که اگر به خانهای میافتاد میماند تا اهل خانه را آواره و دربهدر کند. این برهنهترین درکم از کشندگی کورونا بود از روزی که شروع شده بود تا زیر باران یکریز صبح. مرگ تا قبل از این بود و زیاد بود اما برای ما فقط عددهایی بود که بالا و بالاتر میرفتند. مرگ آدم نبود. افزونی عدد بود. شب که به خانه برگشتم از کتابخانه «تنهایی دم مرگ» نوربرت الیاس را بیرون کشیدم و گذاشتم قاتى کتابهای روی پیشخوان. هرچند الیاس که تنهایی دم مرگ را میگفت، این روزها را ندیده بود. این روزها تنهایی مضاعف پیش و دم و پس از مرگ بود. همین.