30 آبان 95
یکشنبه 30 آبان 95
ارغوان نامم را گذاشته بود «بی». بیِ خالی. بیِ مطلق. بیِ تنها. چند روزی بود نمیدانم از کجا «بیادب» را یاد گرفته بود و فریاد اعتراضش بیادب بود. گفتمش بیادب را دوست ندارم. مثل پفک که گفته بودمش دوست ندارم. نمیدانم چرا فکر کردم بیوفا بودن بهتر از بیادب بودن است. گفتمش بگوید بیوفا. وفا که نه. بیوفایی قصه را عاشقانه میکرد. ارغوان اما «بی» را برایم انتخاب کرد. بی، تلخترین و سنگینترین نامی بود که با آن خواندهشده بودم. بی. سر تکان داد و دیگر چیزی نگفت. بی. همین.
«بی» بوی فقدان میداد. یک تهیای عمیق اما پوچ. یک نداشتن تاریخی. یک فقر ذاتی. حتی بیصفت هم نبودم. بیصفت با بی فرق میکرد. من «بی» بودم. ناراحت نبودم. خدا هم به گمانم «بی» بود.
آن روز «بی» صبح، حوالی ساعت هشت، با زن و بچهاش از خانه بیرون زد. «بی» فکر میکرد زن و بچه دارد. اما او یک «بی» خالی بود. چهار طبقه بچهی خوابش را از پلههای خانهی مامان زهرا بالا برد. زانوهایش گزگز میکردند. پیر شده بود. شب قبلش موقع چیدن کتابهایش در کارتن فهمیده بود دیگر آن آدم چهار سال پیش و هشت سال پیش و ده سال پیش نیست. کمرش زیر بار کتابها «تا» میخورد. رسماً حس پیری میکرد. نیروی جوانی رفته بود و «بی» مانده بود.
آن روز «بی» برای خودش و زنش نان بربری کنجد دار خرید و پنیر خامهای. گاز زد. زنش را مقابل درب کانون پیاده کرد و خودش رفت ادارهای که کارهای مالیات و دارایی و اینجور چیزها را انجام میدهند. برای سند خانه. آقای کارمند چیزی تا بازنشستگی نداشت. عطرش اما تمام اتاق را پر کرده بود. ساعتش چشم «بی» را گرفت. درشت بود. مثل چشمهای دخترش. آقای کارمند احساس پیری نمیکرد. او «با» بود لابد.
«بی» از ادارهای که کارهای دارایی و مالیات را انجام میدادند و نمیدادند یک شیر کاسب شد و یک کیک. پیرمردی که پشت دستگاه کپی نشسته بود و برای هر صفحه کپی دویست تومان میگرفت دست برد زیر میزش و یک کیک و یک شیر کوچک داد به «بی». گفت نذری اربعین است. «بی» گفت قبول باشد. پیرمرد گفت اینها کارمند نیستند. قاتل جنگلاند. انگار از کتابخانه آمده بود. «با» بود. «با» ادب و «با» فضل. کپیها را داد دستم و گفت میدانی اینها چه اند؟ من «بی» بودم. سکوت کردم. گفت اینها کاغذ نیستند. گفت آنها درختاند. گفت اینها بلد نیستند با آن کامپیوترهای روبهرویشان کار کنند. پیر شدهاند دیگر. پیرمرد عطر تندوتیز آقای کارمند را به جوانی قبول نداشت. آقای کارمند ازنظر او پیر تبر به دست بود.
«بی» بقیهی روز را در خانهاش به سر برد. کارتنهای خالی را پر از جنگل کرد و خودش مدام پر شد و خالی شد. ناهار را تنها خورد. قهوهی بعدازظهریاش را هم. موسیقیهایش را تنها شنید. خاطرههایش را تنها مرور کرد. تا غروب شود و «با» ها به خانه برگردند. همین.