22 دی 98
یکشنبه 22 دی 98
روز خوبی بود. بعد از آن روز پر از غم. فکر میکردم غمی که تهنشین شود آدم را آرام میکند. یا مثلاً سنگینش میکند. یکجور وقار با خودش میآورد. یکجور آرامش و تمرکز. بعضی غمها اما مثل گردوغبار بودند. وزن نداشتند. جلوی نفست را و نگاهت را هم میگرفتند. یا اینکه غمهای کوچک و خرد و حقیر ذره واری بودند که اگرچه هیچکدام بهتنهایی باری روی دوش آدم نمیشدند اما یکوقتی رویهم جمع میشدند و با یک باد سبک بلند میشدند و هوا را غباری میکردند و آدم را بی نفس و بی نگاه و خفه.
چند مقالهی قدیمی خواندم. در جستجوی آثاری بودم که بتوانند اتفاق دیروز را برایم تفسیر کنند و نمونههای مشابه تاریخی پیش رویم بگذارند. در میان جستجوها به مقالهای از به مقاله از اندره ماک رسیدم که اسمش این بود: « Why Big Nations Lose Small Wars: The Politics of Asymmetric Conflict» اندره ماک توی این مقاله انواع برخورد و تعامل قدرتهای برتر و قدرتهای ضعیفتر را بررسی کرده بود و به این پرداخته بود که در جنگهای نامتقارن کسی برنده است که بتواند ارادهی مقاومت را در طرف مقابل بشکند. بعد الگوهایی را طراحی کرده بود که به نظرم ما در سختترین آنها گرفتار شده بودیم. طرف ضعیف ماجرا که ما بودیم حملهی مستقیم میکرد و طرف قویتر ماجرا دفاع و حملهی غیرمستقیم. این وضعیت بهراحتی میتوانست ارادهی مقاومت را در ملت بشکند. موضوع جالبی بود و هرچه بود تخصص من نبود.
چند مقاله هم برای یادداشتی خواندم که از دیشب در سرم پرسه میزد. دوست داشتم دربارهی «خستگی» متنی بنویسم احتمالاً شبیه سرنوشتهایی که برای شب روایت مینوشتم و میخواندم. صبح سهشنبه و قبل از آخرین اجرا گفته بودم از این هفته دیگر شب روایت را سردبیری و اجرا نمیکنم و محکم هم پایش ایستاده بودم. از چند هفتهی قبل دلسرد شده بودم و کلافه. خوبیاش این بود که همان صبح سهشنبه تصمیمم را علنی اعلام کرده بودم و نرفتنم با ادا اطوارهای بعد از خبر دیروز قاتى نمیشد.
اوضاع کار هم خوب بود و بد نبود. بچهها هم آرام بودند و با بهت و غم دیروز کنار آمده بودند انگار. روزهای پرفشاری پیش رو داشتیم و باید چند جلد از فرهنگنامه شهدای مدافع حرم را تا قبل از پایان سال تحویل میدادیم. از این اتفاق خوشحال بودم. تحویل کار انگار یکجور برات آزادی بود.
شب هم فاطمه و ارغوان زودتر از همیشه خوابیدند و من یک دل سیر کتاب خواندم. بیشتر کتاب روانشناسی بنیادگرایی دینی را خواندم. اراده کردم در چهار مجلس تمامش کنم. تقریباً سهم مجلس اول را بهجا آوردم. شیرینی کتاب برایم این بود خیلی از حرفهایی را که در متن بهعنوان یافته و نظریه مطرح شده بودند را قبلاً تجربه کرده بودم و به آنها فکر کرده بودم. و راستش احساس میکردم در بعضی موارد از یافتههای کتاب جلوترم. دلم میخواست الگوی امروز را قاب بگیرم و برای همیشه حفظش کنم. نمیشد. خودم هم خوب میدانستم. زندگی آشفتهتر از اینم میخواست. این هم بود که هم ظهر و هم شب ، ناهار و شام سوسیس خورده بودم. خوشمزه بود. همین.