28 مهر 93
دوشنبه 28 مهر 93
تهران بودیم. خانه ی عموی فاطمه؛ عمو مجید. حوالی ده از خانه بیرون زدیم. باران می آمد. ریز ریز. ارغوان را زودتر بردم بیرون. کلاه خرگوشی اش را سرش گذاشتم. پتوی صورتی کثیفش را دورش پیچیدم. یک دستش را بیرون گذاشتم. انگار عبا به خود پیچیده بود. بردمش زیر باران. حسی دوگانه داشت. قطره ی باران به صورتش که می خورد اخم می کرد و به دستش که می خورد شاد می شد. دستش را به سمت آسمان کشید. شاید فکر می کرد باران به دست آوردنی است.
دانشکده ی فاطمه چهار راه ولیعصر بود. خانه ی عمو مجید تهرانپارس. راهی مستقیم پیش رو داشتیم. فکر می کردم باران کارمان را سخت کند. نکرده بود. خیابان چندان شلوغ نبود. چراغ های سبز و قرمز بودند و شلوغی های پراکنده. فاطمه و ارغوان بعد از چهار راه پیاده شدند. من پیچیدم خیابان کنار. سنگ فرش بود. بر خلاف تصورم باران کارها را ساده کرده بود. همان اول جای پارک گیر آوردم. پارک کردم و رفتم ارغوان را از فاطمه گرفتم. برگشتم به طرف ماشین. مردی چتر به دست به سویمان آمد. پارک بان بود. ارغوان را در آغوش گرفت. گفت باران نخورد. صبح باز به خودمان خندیدیم. هشت سال از ازدواجمان می گذشت. باران های زیاد و برف های کمی را لمس کرده بودیم. در اصفهان و دماوند و قم خانه کرده بودیم. سفرهای بارانی زیادی پشت سر گذاشته بودیم. هنوز اما چتر نداشتیم.
مرد پارکبان چتر داشت. فامیلش هماهنگ با حال و هوای محله ی پارک بانی اش بود؛ هنرمند. شماره اش را روی کاغذی نوشت . کاغذ را گذاشت روی شیشه ی ماشین. گفت وقت رفتن خبرش کنم. خندید و گفت حاجی حاجی مکه نشود ها. خندیدم و گفتم خبرت می کنم. کاغذ خیس خیس شده بود. گفتم شماره ات پاک نشود. گفت نمی شود.
ارغوان را از مرد پارک بان گرفتم. رفتم به سمت دانشکده. در سرم بود برویم داخل نمازخانه. جایی که ارغوان بتواند بازی کند. روزی زمین بنشیند و مدام در آغوش نباشد. گفتند نمازخانه اش هنوز راه نیفتاده. گفتند برویم ساختمانی که آن طرف تر بود. اول خیابان فلسطین. به جای نمازخانه رفتیم کافه. کافه ای که چسبیده به دانشکده بود؛ کافه گودو.
صدای زنگولۀ دم در خبر از ورودمان داد. کسی اما نگاهمان نکرد. انگار به ارغوان برخورده باشد، با صدایش چشم ها را به سمت خودش کشید. کافه دو تکه بود. سه ردیف میز و صندلی در ورودی اش بود. پله که می خورد فضا کمی باز تر می شد. میزهای مربعی کوچکش را دوست داشتم. با صندلی های دو نفره. گوشه ی کافه عود می سوخت.
میان کافه سه میز را به هم چسبانده بودند. اطراف میز دخترها مشغول اسپاگتی خوردن بودند. با دیدن ارغوان ذوق کردند. در کافه که باز می شد باد و باران داخل می زد. ترسیدم ارغوان سردش شود. پله که می خورد انگار وارد یک اندرونی می شدیم. کارهای کافه را زنی جوان انجام می داد. پر بود از شیطنت های دخترانه ای که با پیش بند گل دارش هماهنگ شده بودند. با آهنگ ها شانه هایش را بالا می انداخت. راه که می رفت انگار می رقصید. برای خودش آواز می خواند. ارغوان را که دید به سمتش دوید. بغلش کرد. فرشته صدایش کرد. گفت به کافه شان خوشش آمده. نشاندش روی صندلی. زانو زد مقابلش. ارغوان جذب انگشت هایش شده بود. در دست هایش دنبال انگشتر می گشت. دست چپش نه حلقه ای بود و نه انگشتری
ارغوان را نشاندم روی میز. گرسنه بود. از کلوچه هایی که مادرم از شمال آورده بود دستش دادم. برای خودم اسپرسو سفارش دادم. ارغوان با لذت کلوچه می خورد. آب پرتقال طبیعی داشتند. شیشه ی ارغوان را دادم آب پرتقال کنند. دختر کافه آمد و ارغوان را برد پیش پسرهایی که قهوه و اسپاگتی می ساختند. یکی از پسرها چهره و رفتارش برایم آشنا بود. یادم آمد شبیه میثم امیری است. قرار گذاشتم روزی با خود میثم بیایم و شباهت را نشانش دهم. ارغوان آب پرتقال را مهمان کافه بود. پشت به ما دختری سیگار دود می کرد و روی کاغذ چیزی می نوشت. هرچه منتظر ماندم ارغوان خوابش ببرد، شاید من هم چیزی بنویسم نشد.
به جای نوشتن رفتیم میدان فلسطین. سینما. ساعت یک بود. مدرسه موش ها را داشت. تلویزیون که تبلیغش را پخش می کرد ارغوان به وجد می آمد. بلیط فروش سینما به ارغوان خوش آمد گفت. پیشانی بلندش، لهجۀ دودی اش و بوی سیر دهانش نشان می داد از اهالی دریا است. ارغوان برایش خندید. آن روز تمام فکرم سادگی و خوش بینی و صفای کودکی بود. وقتی که ارغوان به راحتی در آغوش دست فروش چهار راه ولیعصر جا کرد و برایش خندید، بی آنکه ژنده پوشی اش مهم باشد. وقتی که ارغوان حتی برای گربه ها می خندید. وقتی که فقط بودن طرف مقابل برایش مهم بود. نه لباس، نه انسان بودن حتی، نه جان دار بودن حتی. ارغوان با سنگ ها و چوب ها هم درد دل می کرد.