یکشنبه 3 مهر 90

تمام طول هفته را در انتظار یکشنبه بودم ، یکشنبه ای که باید می آمد تا همه ی آن چیزهایی که سفر به هم زده بود سر جای خودشان برگردند ، سفر گاهی اوقات امر مزخرفی می شد، درست به همان اندازه که می توانست ارزشمندترین اتفاق در یک زندگی باشد . مزخرفی اش وقتی بود که قبل از سفر برنامه های آدم منظم شده بودند ، همه چیز روی دور افتاده بود و موتور زندگی روشن شده بود . از اصفهان که برگشتیم همه چیز را به یکشنبه حواله کرده بودم . نه چیزی خوانده بودم نه چیزی نوشته بودم نه کار درست درمانی انجام داده بودم . خستگی و کسالت از یک طرف مانع می شد، میهمان داشتن تمام طول هفته از یک طرف دیگر . تمام هفته را میهمان داشتیم و این از برکات زندگی در شهری مرکزی  به حساب می رفت . یکشنبه که می آمد همه چیز تمام می شد ، این حواله دادن به یک روز خاص مثل یکشنبه به هم ریختگی ها و کسلی ها را تحمل پذیر می کرد، نباید سخت می گرفتم، طبیعی بود ، حتما در همه ی زندگی ها چنین روزهایی وجود داشتند . تمام شدن تابستان و آمدن پاییز هم  مؤثر بود ، لابد همه ی آدم ها در انتقال از یک فصل به فصل دیگر بی حال می شدند ، بدنشان گر می گرفت و مدام به دنبال بهانه ای می گشتند تا گوشه ای بیفتند و روز را به خواب بگذرانند . تمام طول هفته را به مرور کردن این حرف ها در گوشه ی ذهنم گذراندم . با این ها به خودم تسلّی می دادم .

یکشنبه آمده بود ، فاطمه ساعت هفت از خانه بیرون رفت ، من و صالح تا حوالی نه توی خانه بودیم . صالح آخرین بازمانده از خیل مهمان ها بود . گفته بود صبح زود از خواب بیدار می شود ، موبایلش هرچه زنگ زد بیدار نشد ، به نظرم آمد خسته است . از مسافرت شمال بر می گشتند ، موبایلش را خاموش کردم تا بخوابد .لباس هایم را اتو کردم ، عمامه ام را از نو بستم ، دوش گرفتم ، بساط صبحانه را آماده کردم ، نان بربری و خامه و عسل . صالح بیدار شد ، چایی از شب قبل مانده را گرم کرده بودم ، چایی تازه خواست . مسخره ام کرد ، گفت عوض شده ام ، کمی با هم کل کل کردیم ، یک سالی می شد که خانه ی ما نیامده بود ، شاید حق با او بود ، یکسال برای عوض شدن آدم ها زمان کمی نبود ، چایی تازه دم کردم ، تمام طول صبحانه را با هم صحبت کردیم ، به قاعده ی یک سال حرف هایمان  روی هم تلنبار شده بود و حالا باید توی یک ساعت همه ی آن ها گفته می شد . توی ذهنم گذشت دوری و دوستی که قدیمی ها می گفتند ، همیشه هم درست کار نمی کند ، دوری روی دوستی عمیق ما گرد و غبار نشانده بود . شبیه به خانه ای که یک سال متروک مانده باشد از گوشه کنار باغچه اش علف های هرز بیرون آمده بود ، دیوارهایش ترک برداشته بود ، گوشه ی سقف هایش تارعنکبوت بسته بود . یک ساعت فرصت داشتیم دستی به سر و روی این خانه ی قدیمی بکشیم ، یک ساعتی که باید صبحانه هم می خوردیم .

ساعت از نه گذشته بود که از خانه بیرون زدیم ، میدان صفاییه از هم جدا شدیم ، او به سمت تهران رفت من به سمت پردیسان . توی دانشگاه اول از همه رفتم اتاق دکتر نصیری . معاون آموزش دانشگاه بود ، امضایی که می خواستم را گرفتم . منتظر بود از اتاق بیرون بروم ، اجازه خواستم و نشستم . ماجرای علیرضا را پیش کشیدم ، هفته ی قبل با هم دعوایشان شده بود ، دکتر نصیری اخلاق خاصی داشت . در اوج شکنندگی مهربان بود ، در اوج مهربانی شکننده . بچه های قدیمی دانشگاه نامش را گذاشته بودند سرهنگ نصیری . من همیشه به مهربانی هایش می خوردم ، علیرضا به شکنندگی هایش خورده بود . تند شده بود ، صداهایشان بالا رفته بود و بعد علیرضا از اتاق زده بود بیرون . به دکتر نصیری گفتم شما حکم پدر ما را دارید . این را از ته دل گفتم ، همیشه در صورتش پدرم را می دیدم . پرسیدم که می دانید روی بچه ها چقدر فشارهای روحی روانی هست . سر تکان داد که می دانم . همین قدر کفایت می کرد . گفت به دوستت بگو بیاید پیگیر کارش باشد ، گفت بگویم هیچ به دل نگرفته است . گفت بگویم دلش برای دانشجوها می تپد . همه ی این ها را تند تند به علیرضا گفتم و رفتم اتاق خانم دکتر پور محمدی . از موضوع پایان نامه ی دکترایش خوشم آمده بود ، یک کار تطبیقی بود میان آراء و اندیشه های اشاعره ی متقدم و کی رکگور . از قدیم دوست داشتم کاری در این مایه ها انجام بدهم ، بیشتر نظرم معطوف به اخباری ها بود ، سه ساعتی که توی اتاق بودم به اندازه ی یک ترم فلسفه ی دین بهره بردم . این را به خودش هم گفتم . پر انرژی بود و عمیق و دقیق و در عین حال متواضع . ایده های مختلفی مطرح شد . قرار شد با دکتر جوادی صحبت کنم و از میان آن ها یکی را کار کنم . از دانشگاه یکراست رفتم دفتر نشریه . کارها خوب پیش رفته بود . محمدرضا همه جوره راه می آمد . آقای خدمات برای بچه ها کیک تخت شکری خریده بود ، خنده اش را بیشتر دوست داشتم . تصمیمات خوبی گرفته شد ، یک جورهایی ساختار نشریه سر و سامان پیدا کرد ، محمدرضا نگران تغییرات سریع بود ، منظورش را می فهمیدم ، نگران حسادت ها بود ، قرار شد فتیله ی تغییرات را کمی پایین بکشیم . تا چهار دفتر نشریه ماندم . چهار رفتم مدرسه ی هنر . علیرضا هم از دانشگاه آمده بود . با هم چایی خوردیم و بیسکوییت کرم دار ساقه طلایی . طعم بیسکوییت های کرم دار قدیمی را نمی داد . توی کتابخانه داستانی از هاروکی مراکامی را خواندم . اسمش " فاجعه ی مدرن در نیویورک " بود . خوشم آمد . میانه های خواندن علیرضا پرسید چایی می خورم ؟ گفتم می خورم . رفت که چایی بیاورد ، چایی تمام شده بود . یعنی درست سر وقت تمام شده بود . وقتی داستان از شامپاین های خنک می گفت چایی داغ نمی چسبید ، علیرضا به جای چایی نکتار هلوی خنک آورده بود . چسبید . از این جمله که می گفت " در یک دینای خوب موسیقی خوب وجود ندارد ، در یک دنیای خوب هوا مرتعش نمی شود " خوشم امد . می دانستم به علیرضا هم نشان بدهم خوشش می آید . نشانش ندادم . دوست داشتم بیشتر بخوانم . علیرضا به ترجمه ی داستانی از یک نویسنده ی آفریقایی بود . می گفت جایزه ی بوکر نمی دانم کجا را گرفته است . من " راستی چرا " ی پابلو نرودا را خواندم . خوبی کتاب های شعر همیشه این بود که سریع خوانده می شدند . خوشم آمد ، بیشتر از همه از آن که می گفت " چند کلیسا در بهشت است " بعد آن که می گفت اگر رنگ زرد تمام بشود با چه نان بپزیم . آن هم که می پرسید اندوه بارتر از این در دنیا هست  که قطاری زیر باران ایستاده باشد به نظرم خیلی زیبا می آمد . ساعت شش از کتابخانه بیرون زدم ، " کوری " ژوزه ساراماگو را گرفتم ، وقتی از دو حرف می زنم از چه حرف می زنم هاروکی  موراکامی را گرفتم و کتاب دو زبانه ی ترانه های کریس د برگ را . هوا تاریک شده بود ، هنوز به ساعت های جدید عادت نکرده بودم ، بعد از تغییر ساعت ها سه روز پشت سر هم نماز صبحم قضا شده بود ، حس می کردم در حال ادب شدنم ، چند روز قبل علمایی را به تمسخر گرفته بودم که با تغییر ساعت ها مخالفت کرده بودند ، به نظرم مسخره می آمد که تغییر ساعت با دین مردم رابطه ای داشته باشد . کلا از این که زندگی را کلاس درس می دیدم خوشم می آمد . برگشتنی تا خانه حس خوبی داشتم . در امتداد ریل راه آهن قدم می زدم ف عبایم را تا کرده بودم و روی دستم انداخته بودم . کیفم را به شانه ام آویزان کرده بودم ، سفیدی شلوارم از زیر لباده که بیرون می زد ترکیب رنگ جالبی ایجاد می کرد ، فاطمه هنوز برنگشته بود ، کار جشنواره شان روز به روز زیاد تر می شد . ساعت نه به زور می توانست برگردد خانه . تا نه فوتبال نگاه کردم ، برای خودم هندوانه قاچ زدم ، فصل اول از دو که حرف می زنم را خواندم . سوهان خوردم ، با میثم تلفنی حال و احوال کردم ، توی اینترنت پرسه زدم . ظرف شستم ، خانه مرتب کردم ، همه ی این ها اما حریف کش آمدن زمان نمی شد . فاطمه که آمد شام خوردیم ، تا یک ربع به یازده مطالعه کردم ، تا یازده توی انترنت پرسه زدم ، یازده خوابیدم . یازده خوابیدن در تمام این سال ها یک اتفاق بود . اتفاقی که نگرانی از نظم فردا در رأس یازده بودنش موج می زد . یکشنبه باید دوشنبه می شد .