یکشنبه 30 آبان 95

 

باید زودتر از این‌ها خانه را به هم می‌ریختم. همان زمان که حرف تهران در میان نبود. همان زمان که همه‌چیز سر جای خودش بود. کتاب‌ها در قفسه‌ها. ظرف‌ها در گنجه‌ها. فرش‌ها کف اتاق‌ها. قاب عکس‌ها بر دیوارها. آن‌وقت باید همه‌چیز را به هم می‌ریختم. هرماه که نه، اما هر دو ماه یک‌بار می‌شد همه‌ی کتاب‌ها را توی کارتن‌های موزی بچینم. پیچ کتابخانه‌ها را بچرخانم و بدنه‌ی کتابخانه‌ها را از هم جدا کنم. همه‌چیز را میان پلاستیک‌های حباب‌دار قایم کنم. هر چیزی که آن روز دلم را می‌زد پاره کنم و دور بریزم. بی‌آنکه دغدغه‌ی این را داشته باشم که چند لحظه‌ی دیگر افسوس نداشتنش برجانم می‌نشیند.

روز خوبی بود. بارانی و سرد. ابری و تعطیل. در بی‌نظم‌ترین وضعیت ممکن می‌شد به همه‌ی خواسته‌های یک روز تعطیل بارانی و ابری و سرد رسید. انگار آزادشده بودم. همرنگ سکون اشیاء شده بودم. همرنگ بی تکانی کتابخانه‌ها، کمدهای لباس‌ها، میزتحریر، فرش‌های زیر پا، گلیم‌ها، عروسک‌ها و اسباب‌بازی‌ها. سال‌ها فکر می‌کردم برای رسیدن به هدفی که هیچ‌وقت نفهمیدم چیست - جز اندکی که بوی نان و آبرو می‌داد- همه‌چیز باید سر جای خودش باشد. اسمش را گذاشته بودم: نظم اشیاء. نبود به هم می‌ریختم. فکر می‌کردم مورچه‌ها توی مغزم لانه کرده‌اند. رژه می‌روند و بال سوسک‌های قهوه‌ای را جابه‌جا می‌کنند.

مشکل کمی فراتر از این‌ها بود. مشکل این بود که در عین دردی که از بی‌نظمی اشیاء بر تنم می‌نشست، خودم نامنظم‌ترین آدم‌ها بودم. هیچ‌چیزم سر جای خودش نبود. کارهایم به‌وقت انجام نمی‌شد. قرارهایم دیر بودند و راه‌هایم دور. مسئولین کتابخانه‌ها دوستم داشتند. هر دو ماه یک‌بار همه‌ی هزینه‌ی عضویتم می‌رفت پای جریمه‌ی کتاب‌هایی که تمدیدشان فقط چند کلیک می‌خواست. با بی‌نظمی اشیاء به هم می‌ریختم. بی‌نظمی اشیاء سایه‌ی بی‌نظمی خودم بود و من بی‌نظم بودم. من به رهم ریخته بودم. همیشه.

 

روز خوبی بود. با درهمی و برهمی خو گرفته بودم. خیلی زود. فهمیده بودم که می‌شود پشت میز مطالعه پر از زباله و خرت‌وپرت باشد و درحالی‌که شصت پای آدم از خاک‌های قدیمی ریخته از روی کمدها به خارش افتاده کتاب‌هایی با جلدها و صفحات پاره و آب‌خورده خواند و متن‌هایی آب‌کشیده نوشت. می‌شود قیچی به دست شرح مثنوی دکتر سروش را شنید و تا جلسه تمام می‌شود ترتیب جدا کردن چفت‌وبست کتابخانه‌ها را داد و تا قصه‌ی قصر سیاه‌پوشان شروع شود ساعت میوه تعیین کرد و با زن و دختر میوه خورد. بوی برنج شمالی و زعفران شرقی در خانه‌ی بی‌پرده و بی قاب بهتر می‌پیچید. تلویزیون برای دیوارهای عریان فیلم‌های بهتری نمایش می‌داد و خواب روی تختی که پر بود از خرده کاغذ و پلاستیک و خاک و دورریختنی بیشتر می‌چسبید.

 

با خودم عهد کردم هر دو ماه یک‌بار خانه‌ی تهران را به هم بریزم. به خودم پوزخند زدم. هیچ‌وقت پای عهدهایی که با خودم بسته بودم ننشسته بودم. همین.