سه‌شنبه 2 آذر 95

از سرخی آسمان نیمه‌شب می‌دانستم هوا برفی است. از پنجره‌ی بی‌پرده به آسمان‌هم نگاه نمی‌کردم اتفاقی نمی‌افتاد. صفحه‌ی همه‌ی آدم‌ها پر بود از برف. گوشی تلفن کار پنجره و آسمان سرخ را می‌کرد. ارغوان را لای پتو پیچیدم. پتو را لای یک پتوی دیگر. مثل ساندویچ‌هایی که با نان اضافه می‌پیچند. به قول خودمان «دونونه». به یاد نسلی افتادم که ساندویچ‌فروشی‌هایش روی مقواهایی که از جعبه‌ی شیرینی یا کفش یا بسته‌های تخم‌مرغ به‌جامانده بود با ماژیک می‌نوشتند «نون اضافه نداریم» و یا می‌نوشتند« نوشابه با غذا».

خانه‌ی مامان زهرا حوالی کوه خضر بود. آرام راندم. با چراغ روشن. بیش از آنکه از تصادف بترسم حال تصادف را نداشتم. فکر می‌کردم این وسط فقط همین را کم دارم. ساندویچ دونانه را چهار طبقه بالا بردم. طبقه‌ی سوم تمام می‌شدم. یک طبقه‌ی آخر را به التماس می‌رفتم. یک سال و نیم گذشته بود. ارغوان به‌قاعده‌ی یک سال و نیم بزرگ‌تر شده بود. من به‌قاعده‌ی چند سال پیر. پله‌ها همان پله‌ها بود.

فاطمه را گذاشتم کانون و برگشتم خانه. قرار بود از قالی‌شویی بیایند. آمدند و فرش‌های زیر پایمان را هم بردند. خانه یخ زد. رنگ‌ها گرما داشتند و در خانه جز رنگ کاهی کارتن‌ها و سفید پلاستیک‌ها رنگی نمانده بود. دمای رادیاتورها را زیاد کرده بودم اما درون خانه سردتر از بیرون بود. نمی‌توانستم تحملش کنم. از خانه بیرون زدم. باید می‌رفتم و دوباره برمی‌گشتم. باید از نو خاموش و روشن می‌شدم.

آسمان هنوز برف داشت. به نسبت قدیم‌هایش اما ورشکسته بود. زمان بچگی ما وضع آسمان بهتر بود. اعیانی سور می‌داد. حالا یک‌جورهایی کم آورده بود. خیلی جاها را که رسماً به حال خودشان رها کرده بود. این‌قدر کم می‌بارید که خیلی‌ها دیگر از آسمان قطع امید کرده بودند. به‌جای آسمان، آب را در زمین می‌جستند. زیر برف رفتم اداره‌ی مالیات. مالیات خانه را دادم. دومین بار بود که سروکارم به اداره‌ی مالیات می‌افتاد. نمی‌دانستم زمانه عوض‌شده یا تفاوت اصفهان و   قم  بود که این بار راضی از اداره خارج شدن. بار قبل در اصفهان بیش‌ازحد انتظار  اذیت شده بودم. از بی‌نظمی. از بی‌شعوری. از بی‌برنامگی . از طعنه و زخم‌زبان کارمندهای اداری بی‌خاصیت. خب. سخت بود. برای پول دادن از شش صبح بروی نوبت بزنی و تا صلات ظهر معطل بشوی و آخرش هم کارمند فس فسو چهارتا متلک بارت بکند. این بار بهتر بود. نه معطلی نه بی‌ادبی. گذر زمان و مکان مشکلات را کم کرده بود.

این را وقتی به علیرضا گفته بودم. در هرم گرمای تابستان هشتادوهشت. کشور آشوب‌زده بود. هوا گردوغبار داشت. نه از عراق که گردوغبارها از تهران برخاسته بود و تا هر شهر و دهاتی که زورش می‌رسید رفت. گردوغبار تهران بیشتر از گردوغبار عراق آدم کشت. بیشتر زخمی و بیمار داد. دعوا درست کرد. دل‌ها را رنجاند. چشم‌ها را گریاند. کار گردوغبار خفه کردن بود. نمی‌دانم غبار تهران بیشتر صداها را خفه کرد یا غبار صحرای عراق. با علیرضا خزانه بودیم. شب بود. فکر می‌کنم شهریور بود. زمین از صبح هرچه داغی به خود دیده بود پس می‌زد توی صورت آدم‌ها. گردوغبار تهران امان علیرضا را بریده بود. حرف زد. آهسته. میان حرفش راننده‌ها داد می‌زدند:« قم با کولر» «قم با کولر» . سکوت کرد. راننده‌ها اما هنوز داد می‌زدند: قم با کولر. قم با کولر . از تهران به قم می‌رفتیم یا از قم به تهران؟ یادم نیست. گفتم علیرضا. می‌دانی ده سال پیش که من آمدم تهران، همین خزانه که آن‌وقت هم مثل حالا بوی روغن‌سوخته می‌داد این راننده‌ها چی داد می‌زدند؟ نمی‌دانست. گفتم آن‌وقت‌ها به‌جای قم با کولر راننده‌ها داد می‌زدند قم با بالشت. قم با بالشت. نمی‌دانست چه می‌گویم.

گفتمش. آن سال‌ها حتی راننده‌های جاده جلوی ماشین دو نفر سوار می‌کردند. بالشت لطف راننده‌ها بود در حق مسافری که وسط ماشین، میان دنده و ترمزدستی و راننده و مسافر کنار پنجره گیر می‌افتاد. زیر باسنش بالشت می‌گذاشتند و پشت کمرش که کمتر له بشود. همین .

گذر زمان و مکان خیلی چیزها را حل کرده بود. راننده‌ها در تابستان قم می‌رفتند با کولر. ساندویچ‌فروش هم نان اضافه می‌دادند هم نوشابه بدون غذا و در اداره‌ی مالیات به دست کارمندان زن جوان کارها  زود و با لبخند راه می‌افتاد.

از اداره‌ی مالیات که بیرون زدم بازهم آسمان برف داشت. دلم نمی‌خواست به خانه برگردم. خانه سرد بود. بی‌رنگ و گرما. رادیاتورها نمی‌توانستند جور همه‌چیز را بکشند. رفتم کتاب‌فروشی سالاریه. اسمش گارسه بود. تازه باز شده بود. چند باری با فاطمه قصد کرده بودیم برویم. نشده بود. این بار شد. رفتم. «من پیش از تو» را می‌خواستم. تمام کرده بود. «بی خداحافظی برو » را هم هنوز نیاورده بود. دومی داغ بود. چندهفته‌ای بیشتر نبود که از تنور بیرون آمده بود. به خاطر موضوعش می‌خواستم بخوانمش. درباره‌اش نوشته بودند داستان با اسباب‌کشی شروع می‌شود. دنبال چیزی می‌گشتم که با شرایطم بخواند. فکر می‌کردم شاید :« بی خداحافظی برو» بخواند. هیچ‌کدام را نداشت. ارزان‌ترین کتابی که دم دستم آمد را خریدم. «خاله‌بازی» . از بلقیس سلیمانی. این تنها کتابی بود که در چند روز باقی‌مانده می‌توانستم در خانه‌ی بی‌رنگ و سرد داشته باشم.

تا خانه همه‌جا سفید بود. رادیو اما چیز دیگری می‌خواند. می‌خواند: جهان تاریکی محض است. می‌ترسم. کنارم باش. خدا را می‌گفت. با رادیو موافق بودم . جهان تاریکی محض بود. سختی کار اینجا بود که در عین این محضی، جهان رنگ داشت. گرما داشت. نور داشت. خنده داشت. عشق داشت. گل داشت. برف سفید داشت. بوی باران داشت. بوی خاک داشت و با همه‌ی این داشتنی‌ها باز تاریکی محض بود.

برای رادیو این تاریکی محض یک هفته بیشتر دوام نمی‌آورد. این را چند شب پیش از آن‌هم به ارغوان گفته بودم. گفته بودم که آخر آن هفته تلویزیون شاد می‌شود. رادیو شاد می‌شود و شهر دوباره رنگی می‌شود. پرسید : «یعنی امام حسین دیگه کُشیده نمیشه؟» بعد خندید و گفت:« می دونی بابا!؟ پاییز که بیاد امام حسین کُشیده میشه. اما بهار که بیاد دیگه کُشیده نمیشه» برای او زمان امری موهوم و اعتباری بود. خودش هرروز متولد می‌شد و امام حسین هر پاییز کُشیده می‌شد. می‌خواستم بگویمش بعد از پاییز زمستان است. بی‌خیال شدم. چه ایرادی داشت بعد از پاییز بهار باشد. در جهانی که تاریکی محض بود چه زمستان، چه بهار .

تا به خانه برسم برف‌های آسمان تمام شده بود.