8 آذر 95
دوشنبه 8 آذر 95
حوالی ظهر خدیجه خانم آمد. روز قبلش سکینه خانم آمده بود. اینها زنهایی بودند که به خانهی ما در قم آمدوشد داشتند. خانم اسلامی هم بود. من اسمشان را گذاشته بودم کمککار. تمیزکار هم میگفتند. هیچوقت نفهمیدم فرق این واژهها با کلفت که قدیمها میگفتند و میشنیدیم چه بود. مثلاً قدیمیها با کلفتها برخورد محترمانه نداشتند؟ یعنی میشد میآنهمهی آدمهایی که کلفت داشتند یک آدم محترم نباشد؟ حکما و حتماً نمیشد. تنها چیزی که به ذهنم میرسید این بود که شاید زمانی بهرهمندی از کمک دیگران در ازای پول در انحصار طبقهی مرفه بوده و حالا طبقهی متوسط هم با تقسیم درآمدش میتوانست از چنین کمکی بهره داشته باشد.
استفاده از کمککار بیشتر اصرار و پیشنهاد من بود. فاطمه شاغل بود و من گاهی بیکار پارهوقت و گاهی باکار پارهوقت. هرچه بودم پارهوقتیهایم را دوست داشتم و دلم نمیخواست با جارو کردن و توالت شستن و ظرف سابیدن اجباری پرشان کنم. جودی دلتون در کتاب 28 اشتباه نویسندگان گفته بود اینقدر پولدار نشده است که کارهای خانهاش را خودش انجام بدهد. چیزی شبیه به این جمله. او مینوشت و کارهای آشپزخانهاش را دیگران انجام میدادند. حرفش منطقی به نظرم میآمد. پولی که از نوشتن و تحقیق به دست میآمد بهمراتب بیشتر از پولی بود که به زنان کمککار تعلق میگرفت. راحتیاش هم بود. لذتش هم بود. اینکه کسی بیاید و کارهای خانهات را انجام بدهد تا تو راحت بخوانی و بخوابی لذت داشت. خرده لذت طبقهی متوسط؛ تشبه به ثروتمندان و مرفهان. با اینها زندگی میکردیم. لذت میبردیم.
رفتار حرفهای با زنان کمککار این بود که همهچیز به سکوت برگزار شود. از هر دوسو. زنان کمککار قصه داشتند و گفتن و شنیدن آن قصه به کمک کردنشان ضربه میزد. یکجورهایی روایت قصهی زنها میتوانست جای کمککاری را عوض کند. این را خودشآنهم میدانستند. میدانستند طبقهی متوسط از آن زنهایی نق و نوقشآنهمیشه بلند بود و بیشتر از آنکه دستشان تکان بخورد، زبانشان تکان میخورد بدشان میآمد. این زنها قصههایی داشتند تلخ و عجیب و طبقهی متوسط فرصتی و طاقتی و حوصلهای برای این تلخیها نداشت. باید میآمدند. میشستند. میسابیدند. جارو میزدند و میرفتند. بیآنکه قصهشان را بگویند. همهی زنهایی که برای کمککاری به خانهی ما آمدند هیچ از قصهشان نگفتند. جز همان آهی که اگر آنهم بیرون نمیآمد دق میکردند. آه زنها پیرنگ قصهای بود که هیچوقت نوشته نمیشد.
قصهی زنها از مردها شروع میشد. اوایل فکر میکردم مردها یعنی شوهرها. فکر میکردم قصهی زنها از شوهرهایشان شروع میشود. شوهر سکینه خانم افغان بود. شوهر خدیجه خانم مرده بود. شوهر خانم اسلامی شوهرهای مرده، شوهرهای بیمار. شوهرهای معتاد. شوهرهای بیغیرت. شوهرهای گمشده. شوهرهای فراری. شوهرهای ازکارافتاده. فکر میکردم یکی از این شوهرهاست که قصهی زنها را رقم میزند و آنها را برای شستن و روفتن به خانهی متوسطها میفرستد. ظهر که از خدیجه خانم شنیدم برای دختر هجدهسالهاش دنبال شوهر میگردد اما به خاطر نداری و فقرشان کسی حاضر به ازدواج با او نیست فهمیدم راست است که قصهی زنها با مردها شروع میشود اما مردهای آغازکنندهی قصه شوهرها نیستند. پدرها هستند. بیپدری و بد پدری و ناتوان پدری آغاز قصهی دخترهایی بود که بعدها زن میشدند.
قصهی زنها از مردها شروع میشد و به بچهها کشیده میشد. زنها انگار فقط حاملان قصه بودند. کارد که به استخوان میرسید سکوت شکسته میشد و قصه بریدهبریده گفته میشد. مثل سکینه خانم که تمامروزهای منتهی به نوروز دغدغهی پسر هجدهسالهاش را داشت و ازآنجا به بعد میشد بقیهی عناصر قصه را فهمید. پسرش درس نخوانده بود. کار نداشت. مأموران سد معبر شهرداری گاری فلافل فروشیاش را لب جمکران گرفته بودند. عموی فلان فلان شدهاش شیطان شده بود و رفته بود زیر جلد پسر که بروند سوریه. سکینه خانم نرخها را بهتر از دیگران میدانست. آنقدر از اقوام شوهر افغان اش برای همین پولها رفته بودند که دیگر پرسوجو نمیخواست. پنج تا هشت میلیون تومان. برای بچهای که مادرش برای ساعتی چند هزار تومان در خانهی دیگران تمیزکاری میکند رقم وسوسهای کنندهای بود.
بیخبر رفته بود. سکینه خانم میگفت برای افغانها رضایت والدین شرط نیست. بخواهی بروی میبرندت. گمشده بود. سکینه خانم خودش را به آبوآتش زده بود. هر جا که عقلش رسیده بود رفته بود. از مشهد تا تهران. آخرسر رد پسرش را در پادگانهای یزد گرفته بود. تا پشت در پادگان رفته بود اما پسرش حاضر نشده بود او را ببیند. پایش را توی یک کفش کرده بود که برود سوریه. سکینه خانم دستخالی برگشته بود. چند روزی آمد خانهی ما. بیدریغ کار کرد. کمخوراک. بی استراحت. بیحرف. بی نق. بی خواسته. فقط یکچیز میخواست. اگر دستمان میرسد پسرش را برگردانیم. به یکی دو نفر از بچههایی که پدرهایشان درگیر ماجرا بودند گفتم. تحویل نگرفتند. تنها کاری که آن شبها از دستمان برمیآمد این بود که سکینه خانم را آخر شب لب ترمینال قم پیاده کنیم دوباره برگردد یزد . برگردد پشت پادگان ضجه بزند. التماس سربازهای جوان را بکند. ناله کند. قسم بدهد تا پسرش را پسش بدهند. حق داشت. آن روزها گذرت که محلههای افغان نشین قم میافتاد میفهمیدی چرا حق داشت. دیر مجنبید قصهاش از پدر و شوهر در فرزند سر باز میکرد.
از سکینه خانم پرسیدم:« راستی پسرت آخرسر رفت سوریه یا نه؟» گفت: نه. نگذاشته بود برود. با خودش از یزد آورده بودش. عمویش اما رفته بود و برگشته بود. پولش را هم گرفته بود . میگفت دل پسرم دیگر با من صاف نیست. عمویش هشت میلیون تومان از او جلو افتاده بود. شب که دستمزد سکینه خانم را دادم گفت فردا سفرهی حضرت زینب دارد و آن پول را برای سفره خرج میکند. ده ساعت تمام میان انواع شویندهها نفس زده بود که خرج سفره حضرت زینب را دربیاورد. میگفت از قهر حضرت زینب میترسد. میگفت:« نکند حضرت زینب قهرش گرفته باشد نگذاشتم پسرم برود سوریه بجنگد؟» خندیدم. تلخ. پشت خندهام ترس بود. ضعیفکشی عقوبت داشت. یک روز ایرانیها تاوان میدادند. به سکینه خانمها.