شنبه 30 تیر 1397

 

ساعت پنج از خواب بیدار شدم. آب را گذاشتم جوش بیاید. وضو گرفتم. با لیوانی آب جوش و عسل طعم دهانم را عوض کردم.شیرین شد و داغ. نماز خواندم و از خانه بیرون زدم. رفتم استخر فرهنگسرای رسانه که نزدیک خانه‌مان بود. شهر هنوز در خواب بود. ماشین را روبروی کله‌پزی میدان قبا پارک کردم. اولین نفری بودم که وارد استخر می‌شدم. کمد شماره‌ی یک نصیبم شد. اولین بودن حس خوبی داشت. هرچند همیشه با جمله‌ی مسیح در کتاب مقدس حسم را خراب می‌کردم: چه‌بسا اولین که آخرین می‌گردند و چه‌بسا آخرین که اولین. خراب کردن حس‌های خوب هنرم بود. اسمش را گذاشته بودم خودنگری انتقادی.

 

چنددقیقه‌ای طول کشید تا بعدی‌ها برسند. بعدی‌ها هفت هشت نفر بیشتر نبودند. همان هفت هشت نفر همیشگی. بازاری‌های سن داری که بیشتر برای پیاده‌روی در آب و گعده کردن باهم می‌آمدند و کمتر برای شنا کردن. قبل از دوش گرفتن رفتم سونای خشک. تابلوها توصیه کرده بودند قبل و بعد از سونا دوش بگیرم. همیشه به دومی عمل می‌کردم. سونای خشک بدن خشک می‌خواست. خوش نداشتم دوش بگیرم و بعد  از حوله‌های استخر برای خشک‌کردن خودم استفاده کنم. ده‌دقیقه‌ای را در سونای خشک ماندم. آن‌قدر که یخ پوستم آب شد. احساس می‌کردم پیشانی‌ام ترک می‌خورد و از لای ترک‌ها چربی‌ها قل می‌خورند و بیرون می‌آیند. احساس دروغی بود. چیزی جز عرق بدن نبود که از سر بیرون می‌آمد و روی چشم‌هایم سر می‌خورد و پایین می‌آمد. نهایت کاری که سونای خشک می‌کرد این بود که بدن را برای بیشتر عرق کردن آماده می‌کرد. آن‌وقت اگر پیاده‌روی می‌کردم یا به دوچرخه‌ی نداشته‌ام رکاب می‌زدم بدنم راحت‌تر چربی می‌سوزاند. سونا پایان ماجرا نبود. آغاز ماجرا بود.

 

بعد از سونا دوش گرفتم و به‌جای استراحت پنج‌دقیقه‌ای رفتم کنار بازاری‌ها در آب قدم بزنم. این بار میدان‌داری با آقا رضا بود. با هیجان واقعه‌ای از شب قبل را برای دوستانش تعریف می‌کرد. فاصله‌ام را با حلقه‌ی بازاری‌ها کم کردم تا بهتر بشنوم. می‌گفت غروب روز  قبل، وقتی می‌خواسته از میدان قیام به سمت شوش بپیچد مردی موتورسوار با دست به شیشه‌ی ماشینش کوبیده. آقا رضا میان استخر ایستاد. حلقه هم به پیروی از او. بندانگشتش را نشان داد و گفت فقط به همین اندازه شیشه را پایین دادم. حرفش را با این ادامه داد که مرد موتورسوار بطری‌ای از زیر لباسش بیرون آورد و خونسرد و طلبکارانه گفت: « اسیده. دویست تومان می‌دی یا بپاشم به ماشینت؟» حلقه وسط آب خشکشان زد. باآنکه همه می‌دانستند تصمیم معقول در چنین موقعیتی از چه قرار است هیجان‌زده و خوفناک پرسیدند: واقعاً؟ نه! چه کردی حاجی؟ و جواب گرفتند: چه‌کاری از دستم ساخته بود؟ می‌گذاشتم روی لکسوس نه‌صدمیلیونی اسید بپاشد؟ دویست تومان دادم. با طیب خاطر. طیب خاطر را که گفت تلخ خندید و ادامه داد: حلالاً طیبا. ممنون دارش هم شدم و باز خندید.

 

پیاده‌روی در آب را نیم ساعتی ادامه دادم. هم به‌قصد آب‌درمانی و هم به‌قصد شنیدن تحلیل‌های حلقه از اوضاع‌واحوال بازار. بحث اما به‌جای مسئله‌ی فقر و باج‌گیری و فساد رفت به سمت ماشین خریدن یکی دیگر از بازاری‌ها که می‌خواست بی‌ام‌و بخرد و همه به مخالفت برخاسته  بودند که چنین ماشینی به درد تو نمی‌خورد. از حرف‌هایشان این را فهمیدم که بنز و بی‌ام‌و به درد کسانی می‌خورد که ماشین باز باشند و ماشین‌های کره‌ای هم که اصلاً لگن‌اند و  رنو را هم که حرفش را نزن و حاجی بهتر است برود سراغ ماشین‌های ژاپنی که به تیپ و سن و سالش بیشتر می‌خورند.

 

به‌اندازه‌ی کافی درباره‌ی ماشین اطلاعات گرفته بودم. خوشحال از اینکه لگن سوار نیستم از حلقه جدا شدم و تنها به قسمت عمیق رفتم و به شنا کردن مشغول شدم. سعی‌ام را بر تنظیم موسیقی شنا کردنم گذاشته بودم که بازهم فایده‌ای نداشت. خودم می‌دانستم چرا بی‌فایده است. شنا نمی‌کردم. خودم را در آب تخلیه می‌کردم و به خاطر همین یک عرض آرام بود و یک عرض خشمگین. یک عرض با شادی دست‌وپا می‌زدم و عرض بعد با غم. یک‌نفس با امید و چند نفس ناامید. تا آرام نمی‌گرفتم موسیقی روانی که برادرم در آموزش‌هایش می‌خواست به دست نمی‌آمد.

 

تا حوالی هشت در استخر بودم. صبحانه آن روز استخر تخم‌مرغ آب پز بود و نان بربری و گوجه و خیار شور. جوان قرمز پوش استخر برایم چایی هم آورد. یکی از تخم‌مرغ‌ها را پوست کندم و لقمه‌اش کردم. آن‌یکی را برای فاطمه برداشتم. روزهایی که در الفیا مشغول بودم باهم صبحانه می‌خوردیم. در ماشین. بین راه نصف نان بربری می‌خریدیم و خامه یا پنیری کوچک. بعد از خداحافظی با الفیا چند روزی بود یکی در میان صبحانه خوردنمان از هم جداشده بود. احتمال می‌دادم خیلی از روزها اصلاً صبحانه نمی‌خورد. تخم‌مرغ را برای همین برداشتم.

 

حوالی هشت و نیم خانه بودم. فاطمه بیدار بود و ارغوان خواب. اسنپ خبر کردم و در این فاصله از فاطمه خواستم صبحانه بخورد. ارغوان را در خواب بغل کردم و تا ماشین بردم. مثل همیشه در برزخ خواب‌وبیداری سراغ عروسک‌هایش را گرفت و جواب شنید که بله. برشان داشته‌ایم. و باز مثل همیشه در همان خواب‌وبیداری سفارش عروسک‌های همراهش را عوض کرد و گفت حضرت را می‌خواهد. اسم خرگوشش را گذاشته بود حضرت.

 

بچه‌ها که رفتند یک‌ساعتی به مطالعه مشغول شدم. گفتگو با مرگ کوستلر را در دست داشتم. بعد کوله به دوش به سمت کافه‌ای رفتم که پاتوق آن روزهایم بود. بیشتر سفرنامه‌ی نیشابور را آنجا نوشته بودم. سفرنامه‌ی نیشابور ته‌مانده‌ی کارهایم با بنیاد بود.  همان‌قدر که دوست داشتم زود تمام شود توان و انگیزه‌اش را نداشتم. چندصفحه‌ای بیشتر به پایان نمانده بود اما دستم به کار نمی‌رفت. با نذر برای خودم جبر ساختم و عهد کردم دست‌کم هزارکلمه‌ای بنویسم. اگر شنبه را با هزار کلمه آغاز می‌کردم روزهای بعد بیشتر می‌نوشتم و می‌توانستم امیدوار باشم تا وسط هفته کار به سرانجام رسیده باشد.

 

کافه جای مناسبی برای نوشتن بود. در کافه تنهایی میان جمع داشتم و سکوت میان موسیقی. مقابل چشم دیگران بودم و این امکان هرز رفتن را کم می‌کرد. قهوه‌ی امریکانو سفارش دادم و کمی با خواندن تاریخ بیهقی خودم را گرم کردم و بعد به نوشتن مشغول شدم. رسیده بودم به راسته‌ی زعفران فروش‌های نیشابور. در شبی سرد و زمستانی. رسیده بودم به آنجا که  با یک‌کاسه باقالی داغ خودم را گرم کردم. بعد به آنجایی رسیدم که پیاده در خیابان‌های نیشابور گز می‌کردم. به کافه‌ای که در خیابان دارایی رفتم و دختر و پسر عاشقی که در میز کناری‌ام نشسته بودند و عاشقانه می‌ساختند. پسر به دختر می‌گفت من مال توأم و دختر انکارش می‌کرد و عاشقی به اصرار و انکار می‌گذشت.

 

خلوت عاشقانه را کورش علیانی به هم زد. عصبانی بود و داغ و معترض به سرمقاله‌ی جدید میثم در الفیا که اسمی هم از او آورده بود. سعی کردم دیپلماتیک جوابش را بدهم. تصمیم گرفته بودم نفیا و اثباتا در کارهای الفیا دخالت نکنم و حرفه‌ای باشم. گفتم همین روزها همدیگر را ببینیم. خودم را می‌شناختم و می‌دانستم همین روزهایم زیر یک ماه نمی‌شود. امیدوار بودم تا یک ماه بعد اوضاع آرام شده باشد و دیدارمان به بحث‌های دیگری بگذرد.

 

شب، علی‌اکبر میهمانمان شد. تازه از بشاگرد رسیده بود. از بشاگرد برایمان سیر تازه آورده بود و از سوره برایم کتاب. چاپ جدید شرجی آواز احمد عزیزی و درآمدی بر تأویل شناسی ادبی پیتر سوندی. شب را به دکلمه‌ی شعرهای احمد گذراندیم: ای بهار زرد ویرانی بیا/ ای گل در واحه زندانی بیا/ کاسه‌ی زخم مرا هم باز کن/ مجلس ختم مرا آغاز کن/ من هم از ایل غریب شادی‌ام/ اهل این خون، اهل این آبادی‌ام.

 

نان سنگک را علی‌اکبر خریده بود. ماست را من و علی و ارغوان خریدیم. روغن‌زیتون در خانه داشتیم. زعترمان تمام شده بود. قهوه را عصر از قهوه‌فروشی کنار سینما فرهنگ خریده بودم. هندوانه را از وانتی کنار امامزاده اسماعیل. با این‌ها تا آخر شب رفتیم. همین.