سه‌شنبه 2 مرداد 97

صبح را با عزا شروع کردم. شب را با جشن به‌پایان بردم. هر دو را در امامزاده. صبح برای خاک‌سپاری حاج باقر به دماوند رفتم. صالح هم آمد. حاج باقر را در امامزاده سه تن خاک کردیم. جمعیت زیادی آمده بود. نماز میت را آقای جوادی آملی خواند. در میدان قدس. پایین پای امامزاده. میان نماز گریه کرد. گریه‌های نماز میت همیشه دلم را می‌لرزاند. به اسم امام‌ها شهادت داد که حاج باقر اهل‌بیتی بود. دقت کردم آقای جوادی به اسم کدام امام‎‌ها که می‌رسد گریه می‌کند. آنجا که گفت حسینیٌ گریه کرد. آنجا هم که گفت سجادیٌ گریه کرد. به امام کاظم هم که رسید گریه کرد.

حاج باقر پدر شیخ حمید بود. مدیر مدرسه علمیه‌مان. استادمان. پدرمان و رفیقمان. حاج باقر آخرین نفس پیرمردهای دوست‌داشتنی دماوند بود. فقط دو سه نفر از آن پیر غلام‌های دوست‌داشتنی مانده بودند. رفتن حاج عیسی هنوز گرم بود و داغ که حاج باقر هم رفت. دماوند بدون پیرمردهایش مثل دماوند بدون درخت‌هایش بود. من با درخت‌ها و پیرمردهای دماوند خاطره داشتم. برگشتنی به صالح گفتم تا حالا بیشتر از خمس عمرم را در دماوند بوده‌ام. دوستش داشتم. بی‌آنکه دلم بخواهد برای زندگی به آنجا برگردم. دوستش داشتم. دلم برایش تنگ می‌شد و به‌پای دل‌تنگی‌هایم گریه می‌کردم. برای حاج باقر هم گریه کردم. هم لحظه‌ای که خبر رفتنش را شنیدم. هم لحظه‌ای که با صدای یا حسین در خاکش کردیم.

حاج باقر، خلاف حاج عیسی زیاد اهل صحبت با طلبه‌ها نبود. حاج عیسی بیشتر با طلبه‌ها حرف می‌زد. شوخی می‌کرد. نصیحت می‌کرد. پا به‌پای شان راه می‌رفت و حتی درد دل می‌کرد. او بود که همیشه برایمان دعا می‌کرد همسر سر به بالین داشته باشیم و ما آن‌وقت‌ها فکر می‌کردیم باید مقابل دعایش شرم‌زده شویم و سرخ و سرافکنده. گذشت تا تک‌تکمان بفهمیم چه می‌گفت پیرمرد و از خدا برایمان چه می‌خواست. نصیب بعضی‌ها نشد و سوختند و ساختند. حاج باقر اما کم‌حرف بود. کسوت داشت و پرستیژ. کار زبانش را به چشم‌هایش واگذار کرده بود. نگاهمان که می‌کرد تا عمق وجودمان تحقیر می‌شد. نگاهش استاد اخلاق بود. استاد مراقبه و محاسبه. نگاهمان که می‌کرد سریع خودمان را جمع‌وجور می‌کردیم و قیافه‌ی آدم‌های باوقار را می‌گرفتیم. این جوهره‌ی ادب طلبگی در دماوند بود. باوقار باش. باادب باش. مردم‌دار باش. معتدل باش و عزت‌نفس داشته باش.

چند وقتی بود از این آخری دل‌خوشی نداشتم. از تأکید بر عزت‌نفس در زمانه‌ای که نگه‌داشتنش به آن آسانی‌ها میسر نبود. یک‌بار به شیخ حمید گلایه کردم. گفتم شما ما را عزیز بار نیاوردید. لوس بار آوردید. آن روزهایی که شهریه هامان را توی پاکت می‌گذاشتید و خودتان می‌آمدید دم حجره‌مان و با دودست پاکت را به ما می‌دادید به این فکر نکردید که ما باید چند سال بعد برای چندرغاز پول سیاه جلوی هر کس و ناکسی خم شویم؟ به این فکر نکردید که ما برای ماندن باید تملق بگوییم. دروغ بگوییم. مدح کلاه و نعلین دیگران را بگوییم؟ یک‌چیزی گذاشته بودند در مغزمان که همه‌چیز با آن سنجیده می‌شد؛ شأن طلبگی. چند روز پیش هم که زنگ زد و دلیل ماجرایی را پرسید می‌دانستم در جواب چه باید بگویم. گفتم شأن من نبود. آفرین گفتنش دلم را قرص کرد. فقط نفهمیدم چرا با دل قرص بازهم دلم گرفته بود.  

شب، جشن میلاد امام رضا به پا بود. رفتیم امامزاده علی‌اکبر چیذر. جایی که محمود کریمی می‌خواند و من آنجا را دوست داشتم. به دلیل شهید داشتنش. پرسه زدن میان قبور شهدا حالم را خوب می‌کرد. برای خودم میان دو قبر جایی دست‌وپا کردم و نشستم. محمود کریمی خواند و مردم گریه کردند. خواند و مردم خندیدند. خواند و مردم شعار سیاسی و حماسی دادند. خواند و مردم سکوت کردند. خواند و مردم دست زدند و خواند و مردم سینه زدند. گریه‌های واقعی. خنده‌های واقعی. دست‌های واقعی. سینه‌های واقعی که همه‌اش همان لحظه همان‌جا تمام می‌شد. بیرون امامزاده زنی گفت همه‌ی مسلمان‌ها را امشب اینجا جمع کرده‌اند. زنی هم با حرص به شوهرش می‌گفت همه‌ی شهرک محلاتی‌ها را اینجا جمع کرده‌اند. هر دو هم با حرص می‌گفتند. به هر دو خندیدم. همین.