سه‌شنبه 1 بهمن 1398

سحر خواب غریبی دیدم. جایی برای مرحوم بازرگان همایشی گرفته بودند؛ جمعی از دوستان و آشنایان و هوادارانش. بعد از خواب از آن آدم‌ها فقط محمد قوچانی در یادم مانده بود. توی خواب اما بقیه را هم کم‌وبیش می‌شناختم. آدم‌ها یکی‌یکی رفتند پشت تریبونی محو و درباره‌ی بازرگان صحبت کردند.  از صحبت‌هایشان چیزی در خاطرم نماند. توی خواب هم چندان اهمیتی به آن حرف‌ها نمی‌دادم. تا صحبت آخر که یک نفر از آرمان‌ها و اهداف و دغدغه‌های او حرف زد تا رسید به اینجا که گفت: «حیف که برای رسیدن به این اهداف و آرمان‌ها، استدلال‌های بازرگان خسته بود.» و من ناگهان در همان عالم خواب به تکاپو افتادم که استدلال خسته یعنی چه؟ منظور آن آقا چه بود؟ استدلال خسته با استدلال ضعیف حکما فرق می‌کند. مطمئن هم بودم آن مرد که آن مقاله را خواند معنای کلمات را می‌فهمید. تا آن لحظه نه در بیداری و نه در خواب پروژه‌ی مرحوم بازرگان را جدی نگرفته بودم. هم در خواب و هم در بیداری بعد از خواب اراده کردم کارهای بازرگان – دست‌کم مهم‌هایش را- بخوانم. تنها و تنها به شوق فهمیدن معنای سخن آن مرد متین، وقتی‌که گفت استدلال‌های او خسته بودند.

صحبت‌های آن مرد که تمام شد آن جمع کارهایی با آتش داشتند. برای احترام به بازرگان. که آتش زبانه کشید و هولناک شد ماجرا و من وحشت‌زده از خواب پریدم با زبانی سنگ و دهانی خشک. هنوز اذان صبح به مأذنه‌ها نرسیده بود. قلبم درد می‌کرد. مثل چند روز قبل. همین.