پنجشنبه 10 بهمن 98

سختترین تولد عمرم بود. اصفهان بودم. پای مادرم ازصبح به درد افتاده بود. دردی شدید که در هيچ يک از روزهای بعد از عمل سابقه نداشت. پایش قفل شده بود و با حتی سر مویی تکان ضجه‌ی مادرم به آسمان می‌رفت. نفهمیدم روز چه شکلی شب شد و شب چه شکلی به نیمه رسید. روز تولد من بود و مادرم از ازدحام درد در بدنش از خدا مرگ می‌خواست. دستم را گذاشته بودم روی میله ی عصای واکر که مادرم میله ها را گاز نزند. اشک هایش روی دستم چکه می کردند. دستم خیس خیس و شور شور شده بود. آن قدری که این یک روز خسته ام کرد، آن سی و هشت سال خسته‌ام نکرده بود. همین.