21 اسفند 98
چهارشنبه 21 اسفند 98
با بدندردی که از روز قبل سراغم آمده بود از خواب بیدار شدم. کمی مانده تا اذان ظهر را بگویند. چایی خوردم و نان سوخاری و بعد هم قهوه ساختم و نشستم سر کارهای عقبمانده. از همه عقبتر، متنهای آیتمی بود که برای برنامهی ماه رمضان طراحی کرده بودیم و قرار بود ساما بنویسدشان و ننوشته بود و بدقولی پشت بدقولی بهجا گذاشته بود. اشتباه از خودم بود. به تجربههایم بیاعتنایی کرده بودم. به اصولم هم. بعد از بدقولیهای قبلی نباید باز روی دیوارش یادگاری مینوشتم. اسم آیتم را گذاشته بودم معرفی انتقادی قرآنپژوهان ایران و جهان. باید خودم دستبهکار میشدم تا جایگزین ساما پیدا میشد و کار را به او میسپردم. علی خواجه که تهیهکنندهی برنامه بود منتظر بود و مدام پیگیر که تدوینگر دستش خالی است و من هم بیحال و کمتوان. اما کاری نمیشد کرد.
اولین متن را با معرفی بانو امین آغاز کردم که بیشتر راهدستم بود. چند سالی – دقیقاً دو سال- کارم این بود که همهی آثار بانو امین را بخوانم و بعضی را تصحیح و بازنویسی کنم و برای مخاطب دانشجو بعضی اصطلاحات و مفاهیم را توضیح بدهم که خواندم و کردم و دادم و آخرش هم خورد به تغییر دولتها و تغییر سیاستها و آن کار هم ماند که ماند. اینیکی هم تقصیر خودم بود. علیاکبر بارها گفت که عجله کنم و من بهجای عجله تأخیر کرده بودم.
این اما همهی دلیل انتخاب بانو برای نوشتنم نبود. میخواستم از بانو بنویسم و زودتر برسم به این جمله که از قبل آمادهاش کرده بودم: « در حوزهی زندگی شخصی نیز احتمالاً مرگ شش فرزند از هفت فرزند او در اثر بیماریهای ناشی از حوادثی همچون قحطی سال 1296 اصفهان و شیوع بیماریهای ناشناختهی دیگر مهمترین وقایع زندگی سیده نصرت امین محسوب میشود.» آنقدر که من دیده بودم بانو میآنهمهی آثارش تنها جایی که به این ماجرا اشاره کرده بود در نفحات الرحمانیهاش بود. آنهم کوتاه و بی قصه. فقط نوشته بود «این داغها خیلی اثر داشت.» نوشته بود این داغها با من کاری کرد که به داغ گذار پناهنده شوم. و این همان امر گمشدهای بود که آن روزها ما نداشتیم. ابتلا داشتیم. خدا نداشتیم. تا بخواهی بهجایش سیاست زدگی داشتیم. همه منتقد، همه تحلیلگر، همه پیشگو، همه همهچیزدان بودیم و هیچ روزنهای از تجربهای که شاید تا پایان عمرمان دیگر نمیدیدیمش بهسوی آسمان باز نمیکردیم. مرگ و بیماری و ضعف هیچگاه اینگونه به ما رخ نشان نداده بودند و ما البته در شبکههای اجتماعی به گفتوگو مشغول بودیم. برایم شبیه به بازار ماهیفروشهای بندر شده بود. شلوغ و لزج و بدبو. این شد که اکانت توییتر را هم پاک کردم. بیرون از آن شبکهها زندگی رنگ بهتری داشت.
بدندرد و کوفتگی و خستگی تا شب رهایم نکرد. حوالی 9 به فاطمه گفتم راهش پیادهروی است. گفتم پیادهروی جنس این کوفتگی را معلوم میکند. گرمکن ورزشیام را پوشیدم و از خانه بیرون زدم. قصد امامزاده صالح کردم. یک ساعت و ربع پیادهروی بود رو به بالا که چندان آزاردهنده نبود. از کنار نهر زرگنده و بعد الهیه و بعد هم امامزاده. شهر خاموش بود و محلهها سوتوکور. آب نهر انگار از این سکوت خوشش آمده بود و میخواست صدایش را به رخ بکشد. کمتر کسی کنارش بود. نزدیک پل رومی دختر و پسری در مرز نوجوانی و جوانی به عاشقی ایستاده بودند و دختر با موهای طلایی جوری باصلابت ایستاده بود و دستبهکمر گذاشته بود که انگار قرار عاشقی گذاشتن در دوران کرونا نهایت جنون عاشقان جهان است. غیرازاین جنونآوران بقیه معتادهایی بودند که شهر را خالی دیده بودند و برای خودشان جولان میدادند. یک حلقهشان نزدیک پل رومی بفرما هم زدند. و من که با سکوت و لبخند از کنارشان گذشتم صدای قهقههشان رفت بالا و به فحشهای جنسی آمیخته شد. این تنها آزارشان بود.
الهیه بهوضوح خلوت و خاموش بود. از هر مجتمعی نهایتاً چراغ یکی دو خانه روشن بود. معلوم بود ملت همان روزهای اول شال و کلاه کردهاند و با آن ماشینهای قدبلندشان زدهاند بهجا و احتمالاً کپیدهاند توی ویلاها و باغهایشان کنار دریا و در دل جنگل و منتظر نشستهاند شر این ویروس تمام شود و آنها هم با آسودگی برگردند به خانههاشان. همهی آن حرفها هم در تلویزیون و جاهای دیگر میگفتند که راههای شمال بسته است و مردم با غیر محلیها چنین و چنان میکنند حرف بود و بیارزش. آنها که آن باغهای وسیع و ویلاهای باشکوه را کنار دریا و جنگلها داشتند ارباب بودند. مردم محلی شاید مسافرهای پاپتی را که برای یکشب ماندنشان باید سرپناهی اجاره میکردند و نهایت لذتشان کنار دریا قلیان و رقص بود به شهرشان راه نمیدادند که میدادند. اربابها اما حساب دیگری داشتند.
از پل رومی تا امامزاده صالح اوضاع چندشآور و حال به هم زن شده بود. سطلهای زباله انگار غارت شده بودند و غارتگران این بار با خیال راحت زبالهها را کف خیابان پهن کرده بودند و آنچه میخواستند را برداشته بودند و آنچه نمیخواستند را همانطور کف خیابان رها کرده بودند و رفته بودند. سر چهار پنجتا از سطلهای زباله چنین بلایی آورده بودند. یکجایی مجبور شدم برگردم و راه کج کنم و از کوچهی کناری بروم، از بس زباله کف کوچه بود. اربابها به قفسهای شمالیشان پناه برده بودند و نبودند ببینند رعیتهای بدبو، وقتیکه از مرگ هراس و باکی نداشته باشند، وقتیکه مرگ برایشان بهتر از زندگی آشغالی لجنی باشد که داشتند، چقدر بیپروا میشوند، چقدر خطرناک، چقدر شجاع. یکوقتی محمد از من پرسیده بود به نظرت سرمایهدارها با این حاشیهنشینها چه میکنند؟ و من گفته بودم برایشان الکل و علف و سکس و عشق میبرند. آنها باید به زندگی امیدوار بمانند. آنها باید زندگی را دوست داشته باشند. امان از حاشیهنشینی که از مرگ هراس نداشته باشد.
در بوستان آرزو یکی دو مرد را دیدم که روی سکوها خوابیده بودند بی روانداز و زیرانداز و پیرمردی ژندهپوش را دیدم با قامت خمیده، سیگار بر لب و گونیهای پرشده از بازیافت سطلهای آشغال که سلانهسلانه پیش روی من راه میرفت. او هم به سمت امامزاده. ازیکطرف مشغول تحلیل بافی درباره آن قد خمیده و روح بیباکش بودم که در روزگاری ما اگر میتوانستیم آب را بال الکل ضدعفونی میکردیم او حتی دغدغهی دستهای به زباله آلودهاش را نداشت و نگران بار آشغال به دوش کشیدهاش نبود. ازیکطرف هم راه باریک بود و من میترسیدم هنگام عبور تنهمان به هم بخورد و ذرهای از آن آلودگی آشکار و بیماریهای پنهان به من برسد که ناگهان سرم برق زد و درد از فرق سر تا فکم را میان پنجهاش له کرد. مرد با قد خمیده از زیرشاخهی درختی که راه را بسته بود گذشته بود و من شاخه را ندیده بودم. دلم پر بود. حوصلهی اینیکی را هم نداشتم. دردش زیاد بود. اشکم درآمد. هم به خاطر درد هم به خاطر عنقی که از دست داده بودم. تا به خودم بیایم مرد سلانهسلانه خودش را به نور رسانده بود. من هم که به نور رسیدم انگشتهایم را نگاه کردم که به عرق زیاد و خون کم خیس شده بود. یکی از پارچههای الکلی را از جلدش درآوردم و روی زخم سرم گذاشتم و سوختم و سمت حرم رفتم. در راه شعر بیدل را برای خودم میخواندم که گفته بود: غرور رستمی گفتم، کیاش بر خاک اندازد؟ ز پا افتادگان گفتند: زور ناتوانیها.
حرم را بسته بودند. مطابق انتظار و وعده. از پشت میلهها سلام دادم و دعا کردم. بازار کنار امامزاده پر از بوی نا و چیزهای مانده و سبزیهای گندیده بود. شاید هم دماغ من پر از این بوها شده بود. بازاری که همیشه عاشقش بودم را این بار اینگونه میدیدم. مغازهها و حجرهها تکوتوک باز و بیرونق و بیمشتری بودند. بلال فروشها نبودند و کباب فروشها و جگرفروشها مشتریای جز کارگرها نداشتند. همین.