پنجشنبه 8 آبان 99

بنایم را گذاشته بودم آن روز با ارغوان مهربان باشم. روز قبل خیلی با بچه اوقات‌تلخی کرده بودم. سر درس‌ومشق. خودم هم عنق نداشتم. یکی دو جا از کوره دررفتم. داد زدم. یقه گرفتم. نگاه‌های تند و خیره کردم. یکجا هم برای اینکه بچه را نزنم زدم توی پیشانی خودم که لابد بفهمد چقدر عصبانی‌ام از دستش. در وضعیت احمقانه‌ای گیر افتاده بودیم. بچه از هشت صبح تا یک بعدازظهر باید می‌نشست پای این قوطى بی‌روح لعنتی و بابا آب داد تمرین می‌کرد. با قاعده‌ها و روش‌های مسخره. عصرها هم انبوهی از مشق و تکلیف. ما هم نابلد و نکرده‌کار. وضعیت خانه هم بازار شام. میان یک‌مشت کارتن در خانه‌ی لخت‌وعور و بی فرش و بی لوستر. در خانواده‌ای که همان اندک نظم نداشته‌اش هم در این عرصات از دست رفته بود. مریضی و بی‌حالی چندروزه‌اش هم قوز بالای قوز شده بود.

بالاتر از این قوز این بود که حریم بچه‌ها و معلمی دیگر وجود نداشت. مادرها هم وسط کلاس بودند و این آدم را کفری می‌کرد. که نکند فکر کنند تخم دوزرده‌ی آدم از جوجه‌ی آن‌ها کم‌توان‌تر و خرفت‌تر است. همین می‌شد که وقتی سربه‌هوایی بچه را می‌دیدی مجبور می‌شدی سنگ قلابش کنی که مثل بچه‌ی آن‌ها درست بخواند: «م غیر آخر». «م آخر.» اگر هم می‌گفتی «م اول» «م غیر اول» قرآن خدا غلط از آب درمی‌آمد. مسخره‌ها.

میان کلاس‌ها کلاس زبان هم برایشان گذاشته بودند. ما همه‌ی آن چند سال با زبان دوم مخالفت کرده بودیم که مثلاً پایه‌ی زبان فارسی بچه تقویت شود. حالا ارغوان میان یک‌مشت بچه افتاده بود که یکی دو ترم زبان خوانده بودند و به معلمشان آیم ساری می‌گفتند وقت اشتباه. در همه‌ی آن ساعت‌های حرص‌وجوش و دعوا و التماس و تشویق و تنبیه به این نتیجه رسیدم که کلاً راه را اشتباه آمده‌ایم. از اینکه در این اوضاع‌واحوال گند کلافه کننده بچه را فرستادیم مدرسه تا اینکه ادای خلاقیت و تربیت آزاد را درآورده بودیم تا خیلی چیزهای دیگر. احساس می‌کردم ارغوان پژمرده شده بود. در این فضای خشک بی‌خاصیت.

با دوچرخه‌ی تمیز شده‌اش کلی توی خانه رکاب زد. پای موسیقی‌های رادیو آوا کلی باهم رقصیدیم و ورجه‌ورجه کردیم که عرقمان درآمد. ظهر برایش کباب ساختم. با آخرین بازمانده‌ی گوشت‌های توی فریزر و خودم و فاطمه بیشتر گوجه خوردیم. غروب هم که برای انتخاب کاغذدیواری رفته بودیم سهروردی، دختر و پدری دو سه‌ساعتی خیابان را روی سرمان گذاشتیم. از بس آتش سوزاندیم و بازی کردیم. بعد هم رفتیم پیتزا پاشا و آخر شب هم از بهار برایش کفش چراغ‌دار خریدیم. که مثلاً جبران بدخلقی‌های دیروزش بشود. مثل بابای خودم که همین کار را می‌کرد.

به ارغوان که دست گذاشته بود روی کاغذدیواری‌های پونی و اصرار داشت از آن اسب تک‌شاخ برایش بخریم گفتم: «می‌دوند اولین فیلمی که من توی سینما دیدم تک‌شاخ بود؟» و پرت شدم به آن عصر پاییزی سی‌وپنج سال پیش. خانه بوی نویی و تازگی می‌داد. مامان از یکی از همکارهایش که شوهر کارخانه‌دار داشت پول قرض کرده بود. نقاش‌ها که بابای بچه‌های مدرسه‌ی مامان بودند آمده بودند چند روزی توی خانه آن دیوارهای سیاه دودگرفته را روشن کرده بودند. کارشان تمام شده بود. بابا دم در باهاشان حساب‌کتاب می‌کرد. من چهار سال داشتم. شاید هم پنج سال. محسن برادرم- هفت یا هشت. محسن بود که گفت روی دیوارها با انگشتمان نقاشی کنیم. یک ضربدر متوسط او کشید. یک خط کوچک من. همان لحظه فهمیدیم چه گندی زده‌ایم. من آن روزها معنای حقوق کم معلمی را می‌فهمیدم. معنای قرض را می‌فهمیدم. کاسه‌ی قرمز سکه‌های زیر صندلی ماشین بابا را دیده بودم. می‌دانستم آن سکه‌ها از کجا می‌آیند و به کجا می‌روند. شنیده بودم که بابا به محسن می‌گفت درس بخواند که مثل بابا و مامان مجبور نشود برود توی آن گدا خانه. که منظورش آموزش‌وپرورش بود. همان لحظه که آن ضربدر و آن خط را کشیدیم بغض گلویم را گرفت. خودم زدم زیر گریه. محسن تازه نمازخوان شده بود. ایستاد به نماز. من نماز بلد نبودم. بی‌دفاع ماندم. بابا که برگشت توی هال خواست محسن را بزند. او بزرگ‌تر بود. او گفت روی دیوار خیس نقاشی کنیم. باب حرمت نماز بچه‌اش را نگاه داشت. من بی‌نماز بودم. بابا خیلی ناراحت بود. آن‌قدر که مامان هم جلواش را نگرفت. محسن طولانی‌ترین نماز عمرش را خواند.

غروب که شد بابا گفت لباس بپوشیم. ما را برد سینما. من برای اولین بار می‌رفتم سینما. فیلم تک‌شاخ را داشت. یک فیلم کارتونی زیبا و رنگی. من که تا آن روز همه‌چیز را از شیشه‌ی مات تلویزیون سیاه‌وسفید چهارده اینچ فیلیپس خانه دیده بودم،  مبهوت آن پرده‌ی بزرگ و کشیده و پر از رنگ و صدا شده بودم. پر از شکوه شده بودم. خودم را روی پرده می‌دیدم. باورم شده بود آن کره‌اسب شاخ‌دار قهرمان منم. بابا آن شب به سینما بسنده نکرد. بردمان چلوکبابی اعظم دروازه دولت که آن سال‌ها یکی از شهره‌های کباب اصفهان بود. چلوکباب‌های طعم دار روی میزها بود که صدای آژیرها بالا رفت. برق‌ شهر قطع شد. توی زیر زمین رستوران شمع روشن کردند. صدای انفجار چند بمب از دور و نزدیک شنیده می‌شد. من اما رؤیایی‌ترین شب عمرم را می‌گذراندم. شاید بابا هم. کو تا ارغوان این قصه‌ها را می‌فهمید و می‌فهمید که چرا میان آن‌همه شخصیت کارتونی من هم اسب تک‌شاخ را دوست دارم. همین.