10 آذر 99
دوشنبه 10 آذر 99
آخرین کتابها را در کارتن میگذاشتم. در آخرین شبی که قرار بود در خانهی زرگنده باشیم. آخرین کتاب بر حسب اتفاق در کوچه باغهای نشابور بود از شفیعی کدکنی که نگذاشتم برود توی کارتن و گذاشتمش توی کیف که با من بماند تا صبح. درکوچه باغهای نشابور مرا به بیست و یک سال پیش پرت میکرد. به شبی پاییزی در دماوند دوستداشتنیام. شب پنجم طلبگیام.
مهرماه بود. سوم یا چهارم مهرماه. دماوند بودم. مدرسهی علمیهی امام صادق- علیهالسلام- دماوند. کنار آب بودم و پای بید و طبع شعر و یاری ویارانی خوش. شبهنگام در حجرهی شمارهی 15 گعده کرده بودیم. سخن شعر در میان بود. من آن روزها به شعر علاقه داشتم. فهمیده بودم استعدادکی هم دارم. اما کم خوانده بودم. کم شعر بلد بودم. کم شعر حفظ بودم. و بدتر از آن کم شاعر میشناختم. خلاف طلبههایی که چند سال از من بزرگتر بودند و هم شعر بلد بودند و هم شاعران خوبی بودند. آن شب محمدرضا درانی شاعری کرد. هم از شعرهای خودش خواند و هم شعرهای شاعران دیگر را. همه را در جا حفظ شدم. از شعرهایی که خواند فقط شعر کوچهی مشیری را شنیده بودم. در کاست ماه و پلنگ کورش یغمایی. در روزهای دبیرستانم. درانی اما آنقدر شعر از حفظ بود و آنقدر زیبا شعر میخواند که من پاک خودم را باختم. از خودش که میخواند محو لبهایش بودم که تکان میخورد: «من تبزده بیمار و تو انگارنهانگار/ لبتشنهی دیدار و تو انگارنهانگار / دور از تو شده سنگ صبور من دلتنگ / یکگوشهی دیوار و تو انگارنهانگار/ از چشم تو افتادهام و زیر عبورت/ له میشوم این بار و تو انگارنهانگار / .../ تا آنجا که میگفت: بیمرگ نشد لایق چشمان تو باشم/ حالا شدم انگار و ...تو انگارنهانگار. بعد از مشیری شعر خواند. کوچهاش را که حفظ بودم و بعد آن شعرش که میگفت بشر دوباره به جنگل پناه خواهد برد. بعد حامد رمضانعلی شروع کرد به شعرخوانی. حامد شعر نمیخواند. دکلمه میکرد. از حفظ. با صدایی داغ و سخت با بغضی که تا آخر هم نشکست. دستهایش بالا و پایین میرفت و شعر که به اوج میرسید چشمهایش به زمین دوخته میشد. انگار مخاطب اصلی شعر موکت سبز کف حجره بود.
حامد چیزی خواند که با تمام وجودم حس کردم چند سر و گردن از شعرهایی که محمدرضا خواند بالاتر است. از مشیری بالاتر بود. از قزوه بالاتر بود. از قیصر امین پور بالاتر بود. اما از کسی بود که من نمیشناختمش: «در آینه دوباره نمایان شد: با ابر گیسوانش در باد/ باز آن سرود سرخ انالحق/ ورد زبان اوست/ .... تا آنجا که حامد انگار خواسته باشد رازی مگو را بجوید صدایش را آرام کرد و بیجوهر و به روحی اثیری در مقابلش خطاب کرد: «تو/ در نماز عشق/ چه خواندی؟/ که سالهاست/ بالای دار رفتی و این شحنههای پیر/ از مردهات هنوز/ پرهیز میکنند.» من منتظر بودم خود حامد پاسخ بدهد. حلاج در نماز عشق چه خوانده بود؟ شحنههای پیر یعنی چه؟ حامد اما پرسشهای مرا بیجواب گذاشت و به شعرخوانیاش ادامه داد: « نام تو را/ به رمز/ رندان سینهچاک نشابور / در لحظههای مستی/ مستی و راستی/ آهسته زیر لب/ تکرار میکنند/ ...
حامد که خواند: نامت هنوز ورد زبانهاست و شعرش تمام شد و روحش آرام گرفت پرسیدم: آقا حامد! این شعر مال کی بود؟ حامد استکان چاییاش را لب زد و گفت: استاد شفیعی کدکنی. کتاب در کوچهباغهای نشابور. در کوچهباغهای نشابور آخرین کلمهای بود که از آن شب در خاطرم ماند. فردا کلاس صرف مقدماتیام تمام شده و نشدهایستگاه مینیبوس دماوند بودم و یک ساعت و نیم بعدش تهرانپارس و یک ساعت بعدش توی اتوبوسهای برقی و نیم ساعت بعدش میدان انقلاب. در جستجوی در کوچهباغهای نشابور. در اولین حضورم در تهران. اولین ملاقاتم با دانشگاه تهران. اولین دیدارم با پنجاهتومانی. اولین مواجههام با کتابفروشیها. اولین خریدم از تهرانیها و همهی اولینهای تهرانم که از تهرانپارس و ترمینال شرق آنسوتر بودند.
دو ساعت تمام گشتم. مغازه به مغازه. پاساژ به پاساژ. هیچکس کتاب را نداشت. خیلیها اصلاً نمیشناختندش. عاقبت یکی از آدمهایی که برای کتاب داد میزد راهنماییام کرد. گفت بروم انتشارات توس. نشانم داد از کدام سو بروم. باید از میدان به سمت شرق میرفتم و اگر بعد از شانزده سال درست یادم مانده باشد جایی روبروی پنجاهتومانی دانشگاه تهران پیدایش میکردم که کردم.
در تاریکروشن مغازهای که تقریباً بزرگ بود پیرمردی را دیدم مشغول کتاب خواندن. تاریخ بیهقی میخواند که من فقط اسمش را شنیده بودم. موهایش ریخته بودند و آنقدری که مانده بود سفید بارگههایی از خاکستری بودند. پیراهن سفید یقهانگلیسی به تن داشت و جوری پای راستش را روی پای چپش انداخته بود که انگار سالها بود در این مغازه بر کتابها فرمانروایی میکند. یک آن احساس حقارت کردم. من کتابنخوان، من آدمنشناس، من عقبمانده، مقابل پیر کتابخوان که حتی بیهقی هم خوانده بود چارهای جز حس حقارت نداشتم. از کتاب سر برداشت و نگاهم کرد و از خواستهام پرسید. دلم از آن صندلیاش خواست که تا آن روز آنها را هم فقط توی کارتونها دیده بودم. صندلیهایی که پایههایش دو تا قوس هلالی بودند و آدمهای نشسته رویشان یا کتاب میخواندند و یا چشمهایشان را میبستند و لبخندی محو بر لب رؤیا میبافتند. آقای پیرمرد انتشارات توس روی همان صندلیها بیهقی میخواند و من حس حقارت داشتم. گفتم: کتاب در کوچهباغهای نیشابور را دارید؟ خندید و جوابم داد: « کتابی در کوچه باغایی نیشابور را میخی واسه چی عامو؟ بعدشم عاموجون نیشابور نه، نشابور. در کوچه باغایی نشابور» پیرمرد با خندهاش و شوخیاش به یادم آورد از کجا آمدهام و کجا هستم. یادم آورد سالها مانده تا لهجهام را پنهان کنم. من فقط پنج روز بود از اصفهان بیرون زده بودم و پیرمرد نمیدانست این اولین حضور من در تهران است. تهران بزرگ.
پیرمرد از جایش بلند شد و انگار برای اینکه فقط کاری کرده باشد کتابهایی را از قفسهها بیرون آورد، نگاهی بهشان کرد و بعد گذاشتشان سر جایشان و گفت: «در کوچهباغهای نشابور دیگه منتشر نمیشه» با حرفش یخ زدم. میان کتابفروشی. اینهمه راه آمده بودم برای هیچ؟ پیرمرد ادامه داد. هم به بازیاش با کتابهایش و هم به حرفهایش: شعرهایش سیاسی بودند. اعتراض بودند. انقلابی بودند. این شعرها را سر آدم را به باد میدهند جوان. برو سراغ شعر عاشقانه. برو سراغ ترانه. شعر سیاسی آخرعاقبت نداره.» بعد شروع کرد به زمزمه کردن: «کبریتهای صاعقه شب را / بیرنگ میکند / چندانکه در ولایت مشرق/ از شهربند کهنهی نیشابور/ سرکردهی قبیلهی تاتار/ فریاد همصدایی خود را/ فانوس دود خوردهی تاریک/ از روشنای صبح میآویزد. » پیرمرد مثل حامد رمضان علی نمیخواند. صدای حامد آرمان داشت و شور. صدای پیرمرد حسرت داشت و حرمان. حامد رو به اوج میخواند و پیرمرد روبهزوال. گفت: «از دل این شعرها چی بیرون میاد؟ انقلابی. ما یکبار انقلاب کردیم. بسمونه. » و رفت به پستوی مغازهاش. وقتی برگشت چند جلد کتاب سفید نازک در دستش بود. دنیا را به من داد وقتی قرمزی روی جلد سفید و سیاه کتاب را دیدم:«در کوچهباغهای نشابور» باورم نمیشد کتابی که در جستجویش بودم. کتابی که حامد دیشب معرفیاش کرده بود. کتابی که پیرمرد میگفت انقلابی است اینقدر نازک و کم صفحه باشد. به نظرم رسید بهزور هفتاد هشتاد صفحه بشود. انتظارم کتابی دویستصفحهای بود و بیشتر. پیرمرد صفحهی اول کتاب را ورق زد. کاهی بود. صفحهی دوم را هم. چیزی چشمش را گرفت. انگار بخواهد سندی را نشانم بدهد بلندبلند خواند: چاپ اول: 1350، چاپ پنجم: 27/ 12/ 56، چاپ ششم: 10/ 1/ 57، چاپ هفتم: 1/ 4/ 57. بعد کتاب را بست و نگاهش را دوخت به نگاهم. سکوت کرد و خودش سکوتش را شکست: « شعر خیلی قدرت داره جوان. خیلی. شعر میتونه حکومتها را سرنگون کنه. که کرد. سال پنجاهوهفت این شعرها خریدار داشت. حالا چی؟» بعد همهی کتابها را داد دستم و گفت همهاش مال تو.
جا خوردم. ترسیدم پولم نرسد به آنهمه کتاب. هفت جلد بود. من کلاً هفت هزار تومان داشتم. هزار تومانش برای رسیدن به دماوند بود. با مینیبوس. ناهار هم نخورده بودم. دلم ساندویچ میخواست. لابد آن روزها دوهزارتومانی آب میخورد. من میماندم و چهار هزار تومان و هفت جلد کتاب. باید چه میکردم؟ جز اینکه به پیرمرد بگویم پول دنبالم نیست آنقدری که همهی کتابها را ببرم. حتی میتوانستم از او بخواهم برایم نگه دارد بقیهی کتابها را . برمیگشتم. اول ماه که شهریه میدادند با پول برمیگشتم و بقیهی کتابها را میبرم. به پیرمرد گفتم باید تا دماوند بروم. آخر شب میرسیدم. پیرمرد باز اصفهانی بودنم را دستمایهی شوخیاش قرار داد و لهجهاش را چرخاند و کش داد و ول کرد تا ادای اصفهانیها را دربیاورد و گفت:« نترس عامو جون. اوِل پشتی کتابا را بیبین بعد هول وَرِد داره» هفت جلد را یکجا برگرداندم به پشت. باورم نشد. بعدها هم هیچکس باورش نشد. اما این واقعیت داشت. اگر پیرمرد انتشارات توس هنوز زنده باشد و هنوز آلزایمر نگرفته باشد میتواند گواهی بدهد من آن کتابها را دانهای بیست تومان خریدم. نه یک ریال بیشتر نه یک ریال کمتر. کی باور میکند؟ اگر پیرمرد زنده نباشد. هفت جلد کتاب را صد و چهل تومان خریدم به قیمت کتاب در تیرماه پنجاهوهفت.
آن شب با خیال راحت، بیآنکه دغدغهی کم آمدن پول را داشته باشم لب میدان انقلاب ساندویچ خوردم و با اتوبوس تا دپوی شرق رفتم و با مینیبوس تا دماوند و در طول راه زیر نور صورتی کمرمق داخل مینیبوس همهی کوچهباغهای نشابور را قدم زدم و ورق زدم و تا نیمهشب در پاییز دماوند بیدار ماندم.
بیست و یکسال گذشته بود. هنوز حلاج بر فراز دار بود. همین.