5 اسفند 99
سهشنبه 5 اسفند 99
حوالی غروب میروم پی ارغوان. دو شب قبل را مهمان بوده است. در نبود مادر و خواهر در خانه. از مرکز شهر باید بروم طرف شمال. گوشی میگوید از طالقانی بروم تا میدان سپاه و بعد بیندازم توی صیاد و بروم بالا. شهر از شدت شلوغی سگساران است و بهوضوح بیصاحب. ماشینها در هم میلولند و فسفس کنان هر از چند گاهی تکانی میخورند. روبهجلو. خوابآلودگی دم غروب هم هست. هوا کدر است و آلوده. هیچ آهنگی از ضبط ماشین تا ته نمیرود. بیهدف همه را نیمه رها میکنم. حواسم را جمع میکنم کسی لایی نکشد و جلویم درنیاید. بوق پشت بوق. از جلوی سفارت سابق آمریکا عبور میکنم. سر چهارراه جوانکی جلوی ماشینها به رقص میآید. سرخوش است و مست و ملنگ. چیزی برای فروش در دست دارد. خیره میشوم. یک جعبه تن ماهی است. لابد به قیمتی ارزانتر از بازار. انگار غنیمتی در دست گرفته باشد. یا روزنامهای با تیتری عجیب یا کشفی غریب. یا عورت دشمنی را سر دست بلند کرده باشد. به قصد تحقیر. خندهام میگیرد. چهل و یک سال پیش، درست همین جا، سر همین چهارراه و روبهروی همین دیوارهای آجری، جوانهای هم سن او عورت و اسناد آمریکاییها را بالای دست گرفته بودند و حالا این جوانک با یک جعبه تن ماهی رقصپا میکند.
در لای و لوی ترافیک، اخبار و حواشی را چک میکنم. سراوان شلوغ است. به بهانهی کشته شدن دو سهنفری از کسانی که سوخت قاچاق میکردهاند به آنور مرزها. در فیلمها جماعتی به فرمانداری حمله کردهاند. اوضاع کشمشی مینماید. در شبکهها هم خلقالله دو دسته شدهاند بعضی در دفاع از این جماعت که اینها مستضعف و بیچارهاند و از سر بیکاری و نیاز و فقر سوخت میبرند آنور مرزها. اسمشان را هم گذاشتهاند سوختبر. از آنطرف هم عدهای درآمدهاند که سوختبر چه صیغه ایست و اینها قاچاقچیاند. تهماندهی بحثها هم هنوز همان بوسیدن یا نبوسیدن دست فرح است. علیاحضرت هنوز بعد از چهلوچند سال از سقوط سلطنت اعلیحضرت بر امورات کشور سایه دارند. آن هم در امورات مهمی مثل اینکه شخصیت دوم انقلاب در استخر او مرده و نفر دوم قدرت مملکت تهدید شده به خاطر شعار مذاکره در استخر بانو سرش زیر آب رود و حالا هم بین رئیسجمهور سابق و رییسمجلس اسبق این دعوا. بیچاره مردم و انقلاب.
یکساعتی در راهم تا برسم. ارغوان در اولین برخورد مطابق انتظارم عمل میکند. خانهی یکی از اقوام ثروتمند بوده است. خانهای چند برابر مساحت خانهی خودمان. انتظار میکشم نابرابری برایش مسئله شده باشد. که شده است. در همان لحظهی نخست باذوق سمتم میدود و برایم تعریف میکند که در استخر خانه آببازی و شیطنت کردهاند. دو دستش را بالای سرش میبرد و به دو سو باز میکند تا با این دایرهی فرضی نشانم دهد: « بابا استخرشون این هوا بزرگه» طنز ماجرا اینجاست که آنچه ارغوان دیده جکوزی حمام آن خانه بوده و استخر اصلی زیر پارکینگ است که او هنوز ندیده. در برگشت مجبورم به سؤالهایش جواب بدهم که چرا خانهی ما کوچک است و چرا ما باغ نداریم یا چرا ماشینمان را نمیفروشیم شاسی بخریم که سقفش هم باز بشود و چرا بعضیها زیاد پول دارند و بعضیها کم و سؤالهایی از این دست که عمدتاً در پاسخ میمانم. تا میرسد به این پرسش که: «بابا چرا بعضی زنهای خوشگل، شوهرهای زشت دارند؟» جا میخورم و سک میزنم ببینم کدام دختر در نظرش زیبا آمده است و شوهر بدبختش زشت. نوک زدن و سک زدن بیفایده است. سؤالم را صریح میپرسم که بابا کدام دختر خوشگل شوهر زشت دارد؟ جوابم میدهد: «مثل زن ترامپ. دیدیش بابا؟ خیلی خوشگله. ولی خود ترامپ خیلی زشته.» به قاهقاه میافتم.
ملانیا را دریکی از برنامههای تلویزیون دربارهی انتخابات آمریکا دیده است و از همان وقت چشمش را گرفته است. فکر میکند دارم مسخرهاش میکنم. با تشر میگوید جدی گفتم بابا. حق با اوست. در زیبایی زن و زشتی شوهر. من هم درمیآیم که خب آدمها برای انتخاب همسر ملاکهای مختلفی دارند. بعضی همسر هنرمند میخواهند. بعضی همسر دانشمند. بعضی همسر پولدار. بعضی همسر قوی و هی بسط کلام میدهم تا به اینجا برسم که به هر حال ترامپ هم ثروتمند است و هم قدرتدار. لختی سکوت بینمان شکل میگیرد. ارغوان سکوت را میشکند که :« بابا من تصمیمم را گرفتهم.» از تصمیمش میپرسم. با جدیت جواب میدهد که « تصمیم گرفتم شوهر پولدار داشته باشم.» در دلم میگذرد که خیلی هم خوب. تصمیمی عاقلانه و خوش به حال من که قرار است لول هنگ دامادم به جای آب شیر و عسل داشته باشد.
از خستگی میان رؤیاها و مسئلههایش خوابش میبرد. میان ترافیک کور اتوبان همت. جایی که ماشینها ایستادهاند و دستهی دستفروشها خلاف جریان راه میروند و پاسور میفروشند. تلاقی نام اتوبان همت و اسفندماه که سالگرد شهادت اوست با فقر و حاشیهنشینی جماعت پاسور فروش روبهروی وزارت اطلاعات دیدنی است. به حسین بهزاد زنگ میزنم که صبح برایم نوشته است: « صبح یکم روز نبرد/ وقتیکه سربازان مرد/ واپس نشستند پشت خط/ آمد یکی پیغام سرد: ای همت بازنده نرد/ گر نیستت شوق نبرد/ لشکر رها کن بازگرد. آنجا که خود آوردمت.» همین.