۶ اسفند ۹۹
پنجشنبه ۶ اسفند ۹۹
آیه را از بیمارستان به خانه میآوریم. پس از هشت روز. خانه روشن میشود. کلافگی جایش را به یکجور سرخوشی میدهد. آفتاب از پنجرههای خانه سرک میکشد تا نیمهی فرش. پس از هشت روز در آغوشش میگیرم و نگاهش میکنم. نگاه به نوزاد هربار نوعی مکاشفه با خود دارد. خواب است و خسته. انگار از سفری دور و دراز رسیده است. به قول حافظ این همه راه آمده است. ز سر حد عدم تا به اقلیم وجود. چه شود. از بد حادثه به پناه آمدن به سیارهی رنج. این یکی هم دیوانگی کرده است.
به آنها که باید، تلفنی خبر میدهم. پیش از همه به مادرم. که اهل ذکر و شکر و دعاست. خودم عجیب بیرگ شدهام این روزها. نمیدانم چه مرگم است. دلم به دعای خوبان وگوشهنشینان قرص است که خودم دست به دعا نمیبرم. منی که زمانی برای چیزهای حقیر و امور پیش پاافتاده حتی نماز حاجت هم خواندهام. حالا برای سلامتی پارهی تنم زبانم به دعا نمیچرخد. یا نتیجهی همان کلافگی و بیحوصلگی و خستگی است.شاید هم خدا قهرش گرفته باشد و بیتوفیق شده باشم. هرچه هست تقلا نمیکنم تا خودش خوب شود. به وقتش.
آیه را میگذارم با نشاطی که از لمسش در تنم میدود، میروم به سمت اولین آرایشگاهی که پیدا کنم. دو تا چشم خستهی کمجان شدهام در محاصرهی انبوهی از سیاهی بینظم و پریشان. چیزی شبیه به خارپشتی سیاه. سلمانی رفتن ذوق و حال و وقت میخواسته که تا الان نداشتهام.
آرایشگر را در خیابان وصال پیدا میکنم. مردی است میانه قامت، صورتی گرد دارد و گشوده. با غبغبهایی درشت که خوشاخلاق و سرپا نشانش میدهند. حجم موهای مجعد و توپرش با سن بالایش میانهای ندارد. با شکمی که به قاعدهی نیم انسان از بدنش جلوتر افتاده. مشغول غذا خوردن است. اجازه میگیرد غذایش را تمام کند و بعد بیاید سراغ من. میخندد و میگوید ما قرصیها باید زود ناهار بخوریم.
دست و پنجهی خوبی دارد. تا وقتی گند نزند سراغ کس دیگری نخواهم رفت. میپرسم برای شب عید از الان وقت میدهید؟ میخندد. میگوید امسال شب عید هم خبری نخواهد بود. میگوید مردم از ترس کورونا آرایشگاه نمیآیند. اسم و شمارهی تلفنش را میپرسم. با خنده میگوید دانستن اسم من خطرناک است. خوشم نمیآید از این جور پاسخ دادن. واکنشی نشان نمیدهم. چیزی میگوید به زبان یا گویشی که معنایش را نمیفهمم. به سردی واکنش نشان میدهم که یعنی نفهمیدم. ترجمه میکند که خطرناک که نیستی؟ میگویم مگر الان خطرناکی هم مانده؟ انگار تضمین گرفته باشد میگوید اسمم عیسی رشتی است. ولی بچهها سلمان رشدی صدایم میکنند. و این نکته را دوبار تکرار میکند که بچهها به شوخی این نام را رویش گذاشتهاند. جوری که لابد اگر این تأکید و تکرار نباشد من واقعا او را با سلمان رشدی اشتباه میگیرم.
ازش خوشم میآید. ترکیبی از ترس، سادگی، شوخطبعی و مهارت را با خودش دارد که متعلق به نسل ما نیست. همین.