دوشنبه ۲۵ اسفند ۹۹

اولش گربه است. ان‌شاءالله؛ در میانه‌ی مهمانی صدای گریه‌ی طفلی بلند می‌شود. طبیعی است. لابد بچه‌ها با هم دعوا مرافعه‌ای داشته‌اند. گوش می‌کنی اصلا شبیه به صدای دختر تو نیست.این هم خوب است هم بد. بد است چون شاید دختر تو گیس دختر دیگری را کشیده باشد، یا دندانی به پوست وگوشت پسری ساییده باشد. شاید هم مشاجره سر یک اسباب‌بازی یا یارکشی کودکانه باشد. این گریه با یک اخم، یک تشر، یک نوازش، یک بازی حل می‌شود. تو به معاشرتت با خویشان ادامه می‌دهی. از لابه‌لای حرف‌ها می‌شنوی که گریه از گلوی دختر تو بند است. محل نمی‌گذاری. به کولی‌بازی‌هایش عادت داری. می‌خندی که نشان دهی بی‌اعتنایی. کجای قصه بودی؟ شوخی می‌کردی؟ بحث می‌کردی؟ می‌شنیدی؟ ازهمان جا سخن را پی می‌گیری انگار که آن صدای گریه شعله‌ی کبریتی باشد میان دو لحظه‌ی تولدو مرگ. 
گریه اما نمی‌میرد. زن‌ها از حل مسئله عاجزند. یکی از عروس‌های فامیل از آشپزخانه به سمت سالن می‌آید. رنگ به چهره ندارد. لحظه‌ای نگران می‌شوی. نکند دخترت به دختر او آسیب زده باشد. عروس به سمت تو می‌آید. به سرباز تیرخورده‌‌ای می‌ماند که از میدان گریخته باشد. خودش را کشان کشان تا اردوگاه خودی رسانده باشد. ماجرا را با کوتاه‌ترین کلمات گفته باشدو بعد از هوش رفته باشد. رو به تو می‌کند. می‌پرسد: «نمی‌خواهید بهش سر بزنید؟» در گفتارش نه توبیخ هست نه سرزنش. التماس هست و  ضعف. می‌گوید :«چشمش» و از حال می‌رود. 
اینجای قصه تیغ است. یک تیغ تیز که از گوشت عبور می‌‌کند و به استخوان می‌رسد اما از بس تیز است رگ‌ها را غافلگیر می‌کند و دیرتر از زخم‌های معمولی سطحی خون را بیرون می‌دهد. یخ می‌کنی اما خودت را گرم نشان می‌دهی. به سمت آشپزخانه قدم بر می‌داری. نه آرام و نه تند. می‌دانی صحنه‌ی خوشایندی منتظرت نیست. به پشت حلقه‌ی زن‌ها می‌رسی. زن‌ها ایستاده‌اند. جز فاطمه که کف زمین پهن شده است و دخترت را در آغوش فشار می‌دهد و تلاش می‌کند با دستمال خون را از جلوی چشمان دختر کنار بزند. 

یخ‌ها آب می‌شوند. داغ می‌شوی. گر می‌گیری. می‌دانی الان وقت نشستن و شکستن نیست. میان حلقه می‌نشینی. دخترک را در آغوش می‌گیری. می‌لرزد. هق‌هق می‌کند. سعی می‌کنی حجم نفس بیشتری از سینه‌ات میان موهایش بدمی. که گرم شود. دستهایش را فشار می‌دهی. اتفاق عجیبی می‌افتد. تو و فاطمه اگر چه پاره‌ی تن خون‌آلودتان را در آغوش دارید اما از همه‌ی دیگران بر صحنه سوارترید. آنقدر که به آنها تسلی می‌‌دهی. که نگران نباشند. حتی عذرخواهی می‌کنی که ببخشید اینجوری شد. 

خودت اما هنوز نمی‌دانی چه جوری شد. باید زمان بگذرد. دخترک آنقدر گریه کند که از حال برود. دستمال را کنار بزنی چشم را ببینی. در این میان فقط یک چیز امیدوارت کند. دخترک از ترس بیمارستان و نام اورژانس با التماس و اصرار بگوید می‌بینم. می‌بینم. می‌بینم. و بعد از بریده‌ی حرف‌های آدم‌ها برای هم بشنوی که درحال دویدن چشمش به چوب لباسی آویزان بر دست یکی از زن‌های فامیل گیر کرده است و اول فکر کرده‌اند موهای اوست و بعد دیده‌اند چشم اوست. آنکه چوب لباسی در دست داشته و آنکه دیده و بیرونش کشیده هردو از حال رفته‌اند.
بعد باز امید است. یادآوری خاطرات است. یک بار در کودکی برادر بزرگ‌ترت بی‌هوا دسته‌ی بیل را به چشمت زده. یا یک بار خودت مداد سیاه را به گوشه‌ی چشمت زده‌ای. کمی کبودو بنفش شده و بعد خودش خوب شده. این هم همین طور است. چند روزی بنفش و سیاه وسرخ می‌ماند و بعد خودش خوب می‌شود. امید اما آنقدر نیست که دلت را آرام کند و بروی بخوابی. به جای خانه به بیمارستان می‌روید. 

در بیمارستان اولش باید بی‌رحم شوی. دکتر می‌گوید معاینه درد و ناراحتی دارد و دختر باید تحمل کند. تو باید به جای دخترک روی صندلی بنشینی. دختر را روی پاهایت بنشانی. دست و پایش را محکم بگیری. چانه‌اش را روی لبه‌ی دستگاه معاینه بگذاری. پیشانی‌اش را محکم به قوس بالای سر دستگاه بچسبانی. و بعد به التماس و ضجه‌های او بی‌اعتنایی کنی. دو پرستار، یکی این سویت می‌ایستد و یکی آن‌سویت. دکتر هر بار با چیزی بزرگ‌تر از گوش‌پاک کن پلک را می‌چرخاند و تو در آینه عمق جراحت را می‌بینی. با هر بار دیدن اما باید دروغ بگویی. با زبان بلند. خدا را شکر که هیچ نشده. خدا را شکر که زخم سطحی است. این دروغ‌ها اما انتظا به بار می‌آورد. پس برویم خانه. و خانه رفتنی در کار نیست. کار بیخ دارد و فعلا در بیمارستان ماندنی هستید. 

از اینجا به بعدش یک حس احمقانه پا پیش می‌گذارد؛ فخر فروختن و قیافه گرفتن برای دیگر بیماران و آدم‌ها با مریضی دخترت. بله. اوضاع دختر ما از شماها بدتر است. به خاطر همین فعلا شماها را توی اورژانس راه نمی‌دهند. به خاطر همین اینترن‌ها زنگ زدند که ارشدشان بیاید. به خاطر همین با شماها بدرفتاری می‌کنند که مشکل شما اورژانسی نیست و بروید فردا به پزشک مراجعه کنید. این ابلهانه‌ترین حس این ماجراست؛ گدایی ترحم و فخر فروشی با بیماری. مثل آنکه می‌گفت کاکل من قشنگ‌تره تو هم بگویی رنج من بزرگ‌تره. 
بعدش مرور روزهاست و سرزنش و خودخوری. چند ساعت قبل را به یاد می‌آوری که دخترک بدقلقی کرده بود در نوشتن اندک مشقی که قرار بود بنویسد و تو دفترش را پرت کرده بودی وسط سالن و سرش داد زده بودی. یا دیروزش که ساعت‌ها از خودت رانده بودی‌اش و از گوشی و لبخند محرومش کرده بودی به خاطر لجبازی‌ها و حرف ناشنوی‌هایش. و چسباندن آن صحنه‌ها به الان که ساعتهاست دخترک به تو چسبیده. انگار که در عالم پناهی جز این نمی‌شناسد. 

بعدش یافتن مقصر است؛ دیگران ، از خویش و غریبه، از چشم و نظر حرف می‌زنند. می‌گویند دختر را چشم زده‌اند و همه از قربانی و نذر می‌گویند. تو اما می‌ترسی تاوان باشد و مجازات. یا زهر چشمی که خدا از تو گرفته باشد. مرور می‌کنی روز و شب‌های قبل را. راه دوری نیست. احساس چند ساعت قبلت مدام پیش رویت چشمک می‌زند؛ از غرور لبریز بودی. خودت را توانا می‌دیدی. می‌خواستی گره کور کار کسی را با همین غرور باز کنی. بهش گفته بودی که باکش نباشد. به خودت هم گفته بودی باکت نباشد. گره را با دندان باز می‌کردی. نمی‌شد پاره‌اش می‌کردی و بعد محکم می‌ایستادی که همین است که هست. من کردم.  حرفی هست؟ سینه جلو داده و چشم تنگ کرده و گردن‌کشیده. حالا هنوز یک ساعت نشده که خودت را این‌قدر ناتوان می‌بینی و زندگی را این‌قدر شکننده و بی‌رحم و باورناپذیر. 

بعدش نگاه به رنج دیگران است؛ آنهایی که دوست نداری در زندگی ببینی و بدانی که دنیا این آدم‌ها را هم دارد. این رنج‌ها را هم. دیدن این آدم‌ها و رنج‌هایشان آرامش را از زندگی‌ات می‌گیرند. همه‌ی کارهایت را بی‌معنا می‌کنند و پوچی راه رفته‌ات را نشانت می‌دهند. مثل جعبه‌ی کادوی بزرگی که مقابل چشمانت باز شود و خالی بودنش غمگینت کند. کنار دخترک زنی جوان است. با درد و آه و ناله‌ی پیوسته و قطع نشدنی. چشمش ضربه خورده است. کار او بیخ دارد. معاینه‌ها خبرهای بدی برایش دارند. دکترها پیگیر چرایی ضربه‌اند. مقر می‌شود که مشت توی چشمش زده‌اند. کی؟ خودش می‌گوید برادرش زده. دکترها به برادر دختر فحش می‌دهند. می‌گویند کاملا کورش کرده است. به هیچ تستی واکنش مثبت نشان نمی‌دهد. سریع باید عمل شود. می‌گویند زنگ بزند به کسی برای عمل همراهش باشد. دختر هیچ‌کس را ندارد. جز همان برادر. که باکیش نیست. در بیمارستان‌ها همیشه صورت تازه‌ای از بی‌رحمی دنیا را دیده‌ای. این یکی هم رویش. 

بعدش قاطعیت است و نه گفتن و خطر کردن ومسئولیت خطر پذیرفتن. می‌گویند دخترک باید چند ساعتی چیزی نخورد و ناشتا بماند واول صبح عمل شود. کدام دکتر؟ معلوم نیست. با مادرش تصمیم می‌گیرید بچه را از بیمارستان از خارج کنید. تصمیم‌هایی که گاه درست از آب در می‌آیند و گاه نه. در تصمیم یک ماه و چند روز قبل که خلاف نظر دکتر تعهد داده بودم و آیه‌ی یک روزه را در بیمارستان نگه نداشته بودم، کمی مردد شده بودم. این یکی اما چشم بود. بعد ما که مثل آن دختر جوان بی‌کس و کار نبودیم. غریب نبودیم. برای خودمان کلی اعتبار و ارج و قرب داریم. می‌دهیم دست دکتری که بشناسیمش. سفارشمان را کرده باشند. از کارش مطمئن باشیم. حواسش به جراحی زیبایی هم باشد. به فاطمه می‌گویم اینکه ما چنین تصمیم‌هایی می‌گیریم همه‌اش از تشخیص و شجاعت نیست. اینها هم هست. وگرنه دیگران هم بلدند از این کارها بکنند.

بعدش کلافگی است. از شلوغی و حرف و سر و صدا. اول از همه توییتر را پاک می‌کنی. حوصله‌ی این حجم دروغ و خشونت و نفرت و قیافه گرفتن‌های توخالی را نداری. خفه‌اش می‌کنی و خودت را از این شلوغ‌بازار بیرون می‌کشی.

بعدش صبح است و خبر رسانی به نزدیکان و نگران کردن دیگران. چاره‌ای نیست. نمی‌شود مسئله را از نزدیکان پنهان کرد. به کمک و یاری‌شان نیاز است. همه اما به شدت ناراحت می‌شوند و پریشان. انگار برای ما که به دخترک نزدیکیم و چند ساعتی است به قصه خو گرفته‌ایم تحمل ماجرا آسان‌تر است. از همه سو تلفن‌ها به کار می‌افتند. چیزی که حسابش را نکرده‌ایم جمعه است و روزهای آخر اسفند بودن. جمعه یعنی باید یک روز صبر کرد و آخر اسفند بودن یعنی بسیاری از دکترهای ماهر کرکره‌ها را پایین کشیده‌اند و رفته‌اند به سفرهای نوروزی برسند. 

بعدش کشف عمق دوری و بی‌خبری است. می‌فهمی پسر دایی خودت سال‌هاست که متخصص چشم است و تو روی همان تصویر پانزده بیست سال پیش از او در کسوت یک پزشک عمومی مانده‌ای. که البته او هم رفته مشهد و تا بعد از تعطیلات اول عید برنمی‌گردد. 

بعدش تلاش برای رفع نگرانی و ناراحتی خاله است که لباس‌ها و چوب‌لباسی‌ها روی دست او بوده و حالا خودش را مقصر می‌داند و مثل مرغ پرکنده خودش را به این سو و آن سو می‌زند. قضایی و بلایی بود که آمد و خدا رحممان کرد که خود چشم آسیب ندید و به شما چه کار دارد آخه خاله جان و از این حرف‌ها. 

بعدش مدارا با دخترک است. آن روز بیش از هرروز دیگری با گوشی خلوت می‌کند. کار به کارش نخواهی داشت. از اول صبح عکس چشمش را برای دوستانش می‌فرستد و آنها را خبردار می‌کند. عموی خارج نشینش زودتر از همه می‌فهمد. تلفن‌ها شروع می‌شود. وظیفه‌ی تو این است که بگویی الحمد لله خطر رفع شده. 

بعدش دلخوری است. از کسانی که از حال و روزت خبر ندارند و فکر می‌کنند از سرخوشی و شادی است که سراغی ازشان نمی‌گیری یا تلفنشان را جواب نمی‌دهی. حسین چند باری تلفن زده است و جوابش را نداده‌ای. می‌نویسد «هذا فراق بینی و بینکم؛ فی امان‌الله» می‌مانی چه بگویی و چه بکنی. 

بعدش آمیختن دروغ و بازی و راست در گفتار با دخترک است. که هم برای فردا آماده باشد. هم هول نکند و اضطراب نداشته باشد. دخترک خودش چیزهایی فهمیده است. شب کتاب «فرانکلین به بیمارستان می‌رود» را می‌آورد و برایش می‌خوانم. فردا عین قصه تکرار می‌شود. 

بعدش خواب است و بیداری و رفتن به کلینیک و کلافگی و بالا رفتن و پایین آمدن و پول دادن و از این اتاق به آن اتاق رفتن و پشت در نشستن و دعا کردن و ذکر گفتن و بی‌قرار شدن و پله‌ها را با مادر دخترک بی‌هدف بالا رفتن و پایین آمدن تا غروب برسد و دخترک به هوش بیاید و مرخص شود و با چشم بسته راهی خانه شود.ببعدش

غروب است. توی تاکسی زردی نشسته‌اید. دخترک بهانه می‌گیرد. نزدیک به بیست ساعت است نه آب خورده، نه غذا. لبش خشک است و رگه‌هایی از خون روی صورتش خشکیده. چیزها و کارهایی یی می‌خواهد که در غروب تاکسی شدنی و به دست آمدنی نیستند. خلقش تنگ است. صدای گریه‌اش بلندتر می‌شود. پوزخندی تلخ گوشه‌ی لبت می‌نشیند. میانه‌ی گریه چندبار به مادرش می‌گوید: « مامان. می‌دونی اصلا دوستت ندارم؟» هی این جمله را تکرار می‌کند و آخرش در ترافیک بعد از غروب در آغوش مادرش خوابش می‌برد. بی‌آنکه بداند مادرش در آن چند روز به قاعده‌ی همه‌ی عمرش غم دیده، رنج کشیده، بی‌قرار شده، دعا کرده، نذر و نیاز کرده و حالا آرام شده. تا خودش مادر بشود. 

بعدش شکر است. مادام که کبودی و خون‌مردگی پایین چشم باشد. آن لکه‌ی درشت که جمع بشود و کوچک بشود و محو بشود لطف خدا را هم فراموش خواهیم کرد. همین.