25 تیر 00
جمعه 25 تیر 1400
فاطمه گفت قبل از غروب آن خبر غصهدار را به ارغوان بگوییم. قبل از آنکه پرنسا زنگ بزند. مادر پرنسا خبر را به دخترش رسانده بود. لابد سخت. دیر نبود که تلفن زنگ بزند و عکس پرنسا روی گوشی بیفتد و ارغوان خبر را بی مقدمه و بی آداب بشنود. رساندن خبر مرگ آداب داشت. خاصه آنکه خبر مرگ یکی از سه نفر دوست صمیمی باشد؛ ارغوان و پرنسا و سلنا که حالا سلنا رفته بود.
از آغاز تلاش کرده بودیم مرگ برای ارغوان طبیعی باشد. اتفاقی کنار اتفاقهای دیگر زندگی. به خاطر همین هرگز هنگام صحبت از مرگ رو ترش نکرده بودیم. زبانم لال نگفته بودیم. به آیندههای دور از دسترس حوالهاش نداده بودیم. مرگ حقیقت بود. ساده. زود و روشن.
خبر مرگ اما همیشه یکجور کار نمیکرد. عمه ملیح که مرد ارغوان خیلی راحت پذیرفت. قبلش رفتیم مگامال که کنار خانهی عمه بودو خوش گذراندیم. بعد رفتیم خانهی عمه. ارغوان را از نشستن بالای سر جنازه منع نکردم. موقع قرآن و دعا خواندن بالای سر جنازه هم روی زانوهایم نشسته بود. دید که عمه را در یک روکش سیاه گذاشتیم. زیپ را کشیدیم و بعد من و محمد آن حجم سیاه را بردیم داخل آسانسور. تنها سؤالش این بود که عمه چرا این قدر کوچک شده. خلاف من که در عجب بودم از اینکه عمه چقدر سنگین شده.
خبر مرگ خانمجان را که داده بودم اما پاییز بود. روزهای آخر مهر. آن را هم سرد و عادی گفتم. با چاشنی خوشحالی حتی. که خوشحال باشد که میرود اصفهان و چند روز خانهی خانمجان با بچهها آتش میسوزاند. اولین بار در دوران پدریام اما حیرت و شکست ارغوان را دیدم. به وضوح دیدم که دهانش خشک شد و باز ماند. نرمهخاکی روی ابروها و زیر پلکهایش نشست. و دیدم که مثل یخی که زیر شرشر آب ترکترک میخورد، پوست صورتش چروک برداشت و تنش لرزید. کهیرهای روی پوستش تا مدتها باقی ماندند و دکترها گفتند احتمالا ناشی از یک شوک عصبی بوده است. دکترها درست حدس میزدند.
در سایهی مرگ، لرزش تن ارغوان را یکبار دیگر هم دیده بودم. شوخی میکردیم با هم. یادم نیست چه شد که گفتمش من قرار است بمیرم. یا قرار است بروم جنگ و شهید بشوم. انکار کرد و من اصرار. آنقدر جدی گفتم که باورش شد. و لرزید و رفت که غصهمرگ بشود. این احمقانهترین شوخی من با ارغوان بود و خستهترین روضهای که بارها در دل خودم مرور کردم.
به فاطمه گفتم خبر را من به ارغوان میگویم. غروب که بازی ارغوان و دخترهای کوچه تمام شد به ارغوان گفتم برویم کافه. دختری و پدری. آیه را هم گذاشتیم توی کالسکه و بردیمش. پدری و دو دختری. سر کوچه نرسیده آیه را خواب برده بود. کافهی بیوقت مقدمهی حرفهای خاص بود و ارغوان این را میدانست. گفتمش میخواهم برایت یک راز بگویم. در راه پاپیام که شد که کدام راز؟ گفتمش باید قهرمان اخلاق باشی. بعد اسم پارنا را آوردم. خواهر کوچکتر سلنا را. که از آن تصادف سخت جان به در برده بود. گفتم برای پارنا یک اتفاق تلخ و سخت افتاده و تو ارغوان باید قهرمان اخلاق باشی. از پارنا مراقبت کنی. دردش را به جانت بخری. نگذاری غصه بخورد و از این حرفها.
از عرض بلوار کشاورز که گذشتیم گفتم که تصادف کردهاند. از اینجا روضه شروع شد. من از پارنا میگفتم و ارغوان اصرار اصرار که بابا سلنا چی شده؟ گفتمش استخوان ترقوهی پارنا شکسته به این امید که بپرسد ترقوه کجای آدمیزاد است و او عصبانی که «بابا من میگم سلنا چی شده؟ تو هی میگی پارنا پارنا» و من در پس و پشت این سماجت دخترانه، روضهی امالبنین را میشنیدم.
پلههای برجهای سامان به دادم رسیدند. مشغول بالا بردن کالسکهی آیه شدیم. ارغوان کمک مؤثری داشت. رفتیم کافه بیترسوییت که شعارش این بود: «بهترین ترکیب دنیا: تلخ و شیرین» یک میز بزرگ بهمان دادند. ارغوان مقابلم نشست. سؤالش را تکرار کرد. گفتم باید بیایی توی بغلم تا برایت بگویم. این را مشاورها گفته بودند. با ناز و اکراه آمد و روی پاهایم نشست. سؤالش را برای آخرین بار تکرار کرد: «بابا سلنا چی شده؟» حلقهی دستهایم را تنگ تر کردم. صورتم را به صورتش نزدیکتر. گفتم بابا سلنا رفت توی بهشت. مکثی کرد؟ پرسید: یعنی فوت کرد؟ پاسخ دادم آره بابا. روی زانویم چرخید. انگار میخواهد یک چیز بامزه و لطیف برایم تعریف کند: «میدونی بابا!؟ سلنا وقتی موهاش عرق میکرد انگار از زیر بارون میاومد. از دور دوست داشتی موهاش را نوازش کنی. برق میزدند. ولی نزدیک که میشدی میفهمیدی بارون نیست. موهاش عرق کرده.»
من چشمهایم خیس بودندو اشکم لب مشکم بود اما ارغوان گریه نکرد. حتی یک قطره. به جایش مدام تکرار میکرد خوش به حالش که رفت بهشت. کاش من جای سلنا بودم. یکی دو بار هم گفت کاش من هم امشب بروم پیش سلنا. موهایش را نوازش کردم و برایش دعا کردم که انشاءالله پیرزن شود و بعد برود بهشت. که عصبانی شد. از بیمنطقی پدرش. که نمیفهمد و نمیداند بهشت چه جای خوبی است. بیسختیها و کمیهای زمین.
از کافه که بیرون آمدیم، میانهی تابستان، برقی زد و بارانی گرفت. کالسکهی آیه را زیر سایهی در ورودی کافه نگه داشتم که آیه خیس نشود. ارغوان دور گردی درون تهی برج سرخوشانه میدوید. خیس شد. بعد آمد طرف من و آیه و آدمهایی که از باران به در ورودی کافه پناه آورده بودند. سر موهای خیسش را از دو طرف گرفت و پیچ و تابی داد و گفت: «بابا بهت گفتم سلنا وقتی عرق میکرد انگار از زیر بارون میاومد. نگاه! موهاش اینجوری میشد.» همین.