پنجشنبه 9 آذر 91

شوهر عمه صدیق هم مرد. مثل شوهر عمه بهجت، صبح روز تاسوعا، فقط یک سال گذشته بود. بیچاره مادر بزرگ. روز قبلش باران می بارید. جمعه بود. مادرم کوفته پخته بود. خانواده ی عمو و مادر بزرگ مهمانمان بودند. هوا سرد بود. ناهار خورده و نخورده لباس پوشیدم بروم عیادت. بیمارستان نزدیک خانه مان بستری بود. می رفتم با هم کمی شوخی می کردیم و می خندیدیم و بر می گشتم. یقه ی کاپشنم را بالا داده بودم. سرم را در خودم  فرو برده بودم. میانه ی راه پیغام رسید که برگرد. آنجا کسانی بودند که نباید می دیدمشان. شوهر عمه ام دو تا زن داشت. این راز مگویی بود که نباید به رویمان می آوردیم. برگشتم. صبح روز بعدش پسرهای زن دوم را هم در آغوش کشیدم. پدرشان مرده بود. مرگ تابوی سی و چند ساله را شکسته بود.

نشد جنازه را روز تاسوعا خاک کنیم. افتاد برای عاشورا. حال همه بد بود. بی تاب ترین بازمانده هایی بودند که تا آن روز می دیدم. هوای گرفته و بارانی و سرد کار را سخت تر کرده بود. شاید در هر خانواده ای واقعا یک آخوند لازم بود. انگار نماینده ی خدا بودم که بچه ها را در آغوش می گرفتم و آن ها های های گریه می کردند. سال های سختی را پشت سر گذاشته بودند اما پدرشان را از صمیم قلب دوست داشتند. آخری ها زیر بار مریضی اش کمر خم کرده بودند. اگر دیرتر مرده بود مجبور بودند باز هم خانه را بفروشند. پس ور نمی آمدند. مادر بزرگ یک طرف غش کرده بود. عمه یک طرف. زن عمو اما ساکت و یخ زده روی صندلی کز کرده بود. شوهر عمه برادر زن عمو بود. به قول مادر بزرگ گاو به گاو کرده بودند. باید روضه می خواندم . یا حسین داد می زدم. سر مادر بزرگ را روی سینه ام می گذاشتم. بهترین روضه لا یوم کیومک یا باعبدالله بود.

جنازه توی سردخانه ی بیمارستان بود که توی گوش نوه اش اذان و اقامه خواندم. عمه را یک طرفم نشاندم. مادر بزرگ را یک طرف دیگر. بچه را دادم دست عمه. مجبور می شد آرام بگیرد. اسمش را گذاشتیم حنانه. صدای گریه ی نوزاد  گریه های دیگر را در خود خفه می کرد. فردای اذان و اقامه نماز میت خواندم. آخوندی را به خاطر همین چیزهایش دوست داشتم. برای اولین بار دلم می خواست از قم بیرون می زدم. جایی مرفتم که آخوند باشم. منبر بروم. نماز میت بخوانم. عقد بخوانم. مسأله جواب بدهم. دلداری بدهم. نماز جماعت بخوانم. قم همه ی این چیزها را از من گرفته بود. نماتز میت خواندن را دوست داشتم. با لحنی پر از التماس خطاب به خدا باید خوانده می شد: اللهم ان هذا عبدک و ابن عبدک و ابن امتک .نزل بک و انت خیر منزول به ، اللهم ان کان محسنا فزد فی احسانه و ان کان مسیئا فتجاوز عنه و اغفر له. از تعبیر امتک برای زنان خوشم می آمد. کنیزهای خدا .