یکشنبه 26 آذر 91

بعد از نماز نخوابیدم. کمی نرمش کردم. چایی دم گذاشتم. صبحانه نان سنگک و پنیر و گردو خوردم. هوا بارانی و سرد بود. تمام شب را باریده بود. رادیو میان موسیقی‌های صبحگاهی‌اش از بارش برف در شهرهای مختلف خبر می‌داد. فاطمه وسایل سنتی خانه را بار کرده بود ببرد کانون. جشنواره‌ی قصه گویی داشتند. من اول صبح کلاس الهیات مسیحی داشتم. تاکسی خبر کردیم. آسمان مردد میان بارش برف و باران مانده بود. راننده‌ی آژانس بد قلق و کج خلق بود. بهانه می‌گرفت. جوابش را ندادیم. میانه‌ی راه به فردوسی زنگ زدم. کنار دانشگاه مفید پیاده شدم و متظرش ماندم. در راسته ای که کارگران روزمزد منتظر صاحب کار می‌ماندند. به جای چتر پلاستیک‌هایی بر سرشان کشیده بودند. با نیش ترمز هر ماشینی از جا می‌پریدند و ماشین را دوره می‌کردند. به اراده و همتشان غبطه خوردم. شاید ما هم باید همین شکلی دنبال کار می‌رفتیم نه اینکه در خانه بنشینیم و متظر باشیم کسی کاری، سفارشی چیزی داشته باشد. شاید آنچه اسمش را گذاشته بودیم عزت نفس، بزک کرده‌ی غروری وهم آلود بود.

چند دقیقه ای با تأخیر رسیدیم. هرچه هوای بیرون سرد بود کلاس به برکت فن‌هایی که نه در سرما و نه در گرما اعتدال نمی‌شناختند گرم بود. دکتر مفتاح بحث تاریخ تفکر مسیحی را شروع کرده بود. قرار بود به توماس برسیم و برای این قرار باز از سقراط و افلاطون و ارسطو شروع کرده بودیم. کلاس شوخ و پر طراوتی داشتیم. استاد تقسیم بندی‌اش را من در آوردی می‌دانست بعد از کلی بحث برگشت به تقسیم بندی هانس کونگ از دوره های مسیحی. گرمای کلاس کلافه‌ام می‌کرد. سرم را به خارش می‌انداخت و دهانم را به خمیازه.

ساعت ده با آقای نواب کلاس داشتیم. استراتژی فشار از پایین و چانه زنی از بالای بچه‌ها عاقبت جواب داده بود. استاد مسجد جامعی دیگر نمی‌آمد. می‌گفتند قرار است رییس کتابخانه‌ی مجلس بشود. برادر رییس فعلی‌اش که استعفا داده بود همکلاسی مان بود و اول مخالف مسجد جامعی در کلاس به حساب می رفت، چه برسد به این که حالا قرار بود جای اخوی‌اش را بگیرد. قرار شده بود جلسه های باقی مانده را هر بار یک نفر از کسانی که در زمینه‌ی گفت و گوی ادیان کار کرده بودند بیایند و تجربه‌ها و ایده‌هایشان را ارائه کنند. جلسه‌ی اول را خود آقای نواب آمد. بحث را از " نحن و الآخرون" شروع کرد. از این شروع کرد که ما یا نهایتا چهار در صد جمعیت جهانیم و یا نهایتا بیست و پنج در صد. اولی را به اعتبار شیعه بودن می‌گفت و دومی را به اعتبار مسلمان بودن. می‌گفت در دنیای کنونی چهار راه بیشتر نداریم؛ جنگ، قطع رابطه، تسلیم. اسم گزینه‌ی چهارم را هم گذاشته بود " و جادلهم بالتی هی احسن" . می‌گفت دنیای جدید به گونه ای طراحی شده که هیچ کشوری بدون کشورهای دیگر نمی‌تواند خودش را اداره کند.

بزرگ‌ترین چالش کلاس تصور بچه‌ها بود که در دنیایی که فرادست، فرودست دارد گفت و گو بی معناست. اصرار داشت همه چیز را از منظر فقر و غنا یا فرادست و فرودست نبینیم. می‌گفت ما وجدان‌های همه‌ی شش و نیم ملیارد جمعیت جهان را گرگ تصور کرده‌ایم. می‌گفت وجدان عدالت خواه جهان را نادیده گرفته‌ایم.

صحبت‌هایش نا امیدم می‌کرد. امثال او از موقعیت‌هایی برخوردار بودند که بعید بود برای هر کسی پیش بیاید. می‌گفت بین سیصد تا چهار صد سفر خارجی پر محتوا داشته است. دلم می‌خواست من هم چنین موقعیت‌هایی داشته باشم. تجربه‌ی حضور در فرهنگ‌ها و تمدن‌های مختلف دنیا همانقدر که شیرین می‌نمود دور از دسترس هم بود. چیزی شاید در حد رؤیا. با این حال به رؤیاهایم زنده بودم.

بحث از  اخوان المسلمین و تحلیل ماجرای سوریه و ترکیه به ادب الحوار کشیده شد. نکته‌ی قرآنی زیبایی گفت که تا آن وقت نشنیده بودم. آیات 24 و 25 سوره‌ی سبأ را خواند؛ «... انَّا أَوْ إِیَّاکُمْ لَعَلَی هُدًی أَوْ فِی ضَلَالٍ مُّبِینٍ. قُل لَّا تُسْأَلُونَ عَمَّا أَجْرَ‌مْنَا وَلَا نُسْأَلُ عَمَّا تَعْمَلُونَ» به نظرش این که قرآن نسبت به مسلمین از واژه‌ی جرم استفاده کرده است و نسبت به مشرکین واژه‌ی عمل را به کار برده بود نشانه‌ی ادب گفت و گو در قرآن بود. نکته‌ی لطیفی بود.

بعد از کلاس نماز خواندم. ناهارم را با علی مهجور تقسیم کردم. برنج و خورشت کرفس بود و خرما. هوا هنوز مردد میان برف و باران ریز ریز می‌بارید. درخت های حیاط دانشگاه نسبت به سه سال پیش که به آن پا گذاشته بودیم جان گرفته بودند و به چشم می‌آمدند. از آن هواهای دوست داشتنی بود. تا سه در کتابخانه ماندم.

دوم ماه صفر بود. پنج روز اول هر ماه را شهریه می‌دادند. سه روز اول را صبح و بعد از ظهر و دو روز آخر را فقط بعد از ظهر. از دانشگاه به سمت حرم راه افتادم. علیرضا هم آمد. او خیلی وقت بود دیگر شهریه نمی‌گرفت. اعتقادی نداشت. من هم اعتقاد داشتم هم نیاز. علیرضا می‌گفت یک وقتی باید همه‌اش را پس بدهیم. من ترجیح می‌دادم به تلخی او فکر نکنم. حتی حاضر نبود مرا همراهی کند. از در فیضیه وارد شدم. از دالانی گذاشتم و وارد دارالشفا شدم سرمای هوا و دل پر آسمان نگذاشته بود شلوغی همیشه‌ی روز دوم تکرار شود. شلوغ‌ترین صف مال دفتر آقای صافی بود. من از آقای صافی شهریه نمی‌گرفتم. خیلی وقت بود ثبت نام نداشتند. یکی از بچه‌ها در گوشم گفت شهریه را زیاد کرده‌اند. خنده‌ام گرفت. یعنی چقدر مثلاً؟ اول از همه در صف شهریه‌ی آقای مکارم ایستادم. آقای مکارم و وحید و سیستانی شهریه‌هایشان کامپیوتری شده بود. کارت را جلوی دستگاه می‌گرفتند و مشخصات و عکس میزان شهریه را می‌دیدند. رهبری هم چند ماهی بود که بساط صف شهریه را جمع کرده بود. کارت بانکی داده بودند و سر هر ماه قمری شهریه را به حساب واریز می‌کردند. بقیه‌ی مراجع دفتر های بزرگ با جلد چرمی داشتند. جالب‌ترین نکته‌اش برایم فهرست نویسی بر اساس اسم بود نه فامیل. اسمم را که می‌گفتم می‌رفتند در قسمت مسعودها پیدایم می‌کردند. از آقای مکارم پنجاه و پنج هزار تومان شهریه گرفتم. بعد از رهبری بیشترین شهریه را آقای مکارم می‌داد. از آقای وحید بیست هزار تومان. از آقای سیستانی چهل هزار تومان و از آقای مظاهری ده هزار تومان. کارت شهریه‌ی رهبری را چک نکرده بودم. علی القاعده باید هشتاد هزار تومان واریز می‌کردند. اصل شهریه‌ی رهبری صد هزار تومان بود. بیست هزار تومانش را برای بیمه بر می‌داشتند. بیشتر طلبه‌ها کاغذهایی در دست داشتند که اسم مراجعی که از آن‌ها شهریه می‌گرفتند را رویش نوشته بودند و با هر شهریه ای مقابل اسم آن مرجع تیک می‌زدند و مبلغش را می‌نوشتند. هیچ وقت این کار را نکرده بودم. شاید به خاطر این که فقط از همین چند نفر شهریه می‌گرفتم و بعید بود کسی را فراموش کنم. با شهریه‌ی رهبری می‌شد دویست و پنج هزار تومان. لابد اگر از بقیه هم می‌گرفتم به زور به سیصد هزار تومان می‌رسید. این تقریباً بیشترین مقدار شهریه ای بود که یک طلبه‌ی درس خارج خوان متأهل می‌توانست بگیرد. طلبه های سطوح پایین‌تر کمتر از این‌ها شهریه می‌گرفتند. ماجرا وقتی غم انگیز می‌شد که مراجع شرط کرده بودند برای دریافت شهریه طلب حق هیچ نوع اشتغالی چه تمام وقت و چه پاره وقت را ندارد. با این شرط طلبه‌ها چه می‌توانستند بکنند؟ این رقم زیر زیر زیر خط فقر هم نمی‌رسید. خیلی‌ها به این شرط عمل نمی‌کردند. آن روزها من به اجبار به این شرط تن داده بودم. کاری در بساط نبود که نوبت به این شرط‌ها برسد. بیشتر طلبه‌ها بیکار بودند.