7 آبان 93
چهارشنبه 7 آبان 93
با فاطمه ساعت هشت از خانه بیرون زدیم. یک استکان آب جوش مزمزه کردم. دو تا سیب گلاب سرخ و زرد برداشتم. مسواک و خمیر دندان و نخ دندان. کوله و گرم کن. برای آماده کردن ناهار فرصتی نداشتم. به فاطمه گفتم بی ناهار نمی مانم. مطمئن باشد.
ارغوان پیش مادر برگ و پدر بزرگ و خاله اش ماند. خواب بود که از خانه بیرون رفتیم. پدر بزرگ و مادر بزرگش شب قبل غافل گیرمان کرده بودند. دلشان برای ارغوان تنگ شده بود. طاقتشان تمام شده بود. به جاده زده بودند. من دانشگاه بودم. خاله عادله اش هم دانشگاه بود. با هم که لب خانه رسیدیم جا خوردیم. دو جفت کفش آشنا، بی خبر، تا دم خانه مان آمده بودند.
فاطمه را رساندم کانون. برگشتم طرف خانه. سمت نانوایی. خلوت بود. پنج تا نان سنگک خریدم. سه تا برای خانه. دو تا برای ویکی. برای خانه زیادتر گرفتم بماند. رفتم خانه. آهسته در زدم ارغوان بیدار نشود. مادر فاطمه آدم دم در. نان های داغ را گرفت. رفتم سمت ویکی .
ساعت نه ویکی بودم. کتابخانه خالی بود. چراغ ها خاموش. از بچه ها فقط آقای حقانی و پور رضایی آمده بودند. در اتاق کوچک کنار کتابخانه مباحثۀ طلبگی داشتند. اصول کافی را بحث می کردند. دلم برای بحث های طلبگی تنگ شده بود. آقای حقانی مدیر علمی ویکی شیعه بود. از شخصیتش خوشم می آمد. قبل تر از این ها از دنیای مجازی می شناختمش. با برادرانش – محمد و مصطفی و باقر- در دانشگاه دوست بودم.
با بچه ها حال و احوال پرسی کوتاهی کردم تا مزاحم مباحثه شان نباشم. تکه ای نان کندم. بقیه اش را لای سفره ی پارچه ای گل دار پیچیدم. از اتاق بیرون آمدم. پشت میزم نشستم و به کار مشغول شدم. رفتم سراغ مدخل امام حسین. حفاظت شده بود. امکان ویرایش نداشت. فولادی مدخل هایش را قفل می کرد تا از ویرایش بچه ها در امان باشد. از آقای حقانی خواستم قفلش را بردارد. فقط مدیر ویکی می توانست این کار را بکند. انجام داد.فولادی وقتی شنید نارحت شد. سعی کردم در تغییرات نظرش را داشته باشم. نمی توانست ناراحتی اش را پنهان کند. دکترای فلسفه غرب داشت. از دانشگاه تهران. توی ویکی اما مقالات ائمه را نوشته بود. قلمش کمی قدیمی می زد. از نگاه های پدیدار شناختی هم دل خوشی نداشت. سر ویرایش مدخل امام جواد از دستم شکار بود. ناراحت بود که چرا توسل شیعیان در امور مادی و طلب رزق را اضافه کرده ام.
زمان گذشته بود. گذرش را نفهمیده بودم. در این میان فقط نان گاز زده بودم و چایی خورده بودم و ویرایش کرده بودم. آقای حقانی گفت وزیر علوم رأی نیاورد. از رادیو می شنید. برایم مهم نبود. اذان دادند.
نمازخانۀ مجمع پایین بود. باید سه طبقه پایین می رفتیم. طبقۀ اول زیر زمین. آنقدر معطل کرده بودم که به نماز دوم رسیدم. نماز بعدی را پشت سر آقای حقانی خواندم. او هم به نماز دوم رسیده بود. بعد از نماز زیارت عاشورا می خواندند. ماندم. زیارت که می خواندند ذهنم این طرف و آن طرف سرک می کشید. یک جا نمی ماند. گذاشتم هر وری که دلش می خواهد برود. خودش هم نمی دانست کجا اما خسته بود. یاد ارغوان افتادم. وقت هایی که خسته می شد. از جایی بی آنکه جای دیگری را بخواهد. مثل وقت هایی که از ماشین خسته می شد و فقط دلش می خواست برویم بیرون. حتی اگر بیرون بیابان بود. حتی اگر شب بود. آن وقت گریه هایش تمام می شد و آرام می گرفت.
ناهار را با بچه ها هم لقمه شدم. بیشتر با محمد. غذایش کوکو سیبی بود. پور رضایی الویه آورده بود. چون گوشت داشت نخوردم. جلال از تخم مرغ و خیار شور و گوجه داشت. بعد از زیارت عاشورا و سخنرانی پایین داده بودند. او که دیرتراز همه ما رفته بود دست پر برگشته بود. به دلم چسبید. سادگی و صفایش.
بعد از ناهار دربارۀ دیدگاه های جنسی علامه فضل الله، ورود توریست های خارجی به مساجد و اماکن مقدسه، وضوی بعد از غسل جنابت و احکام تیمم چیزهایی خواندم. حرف های علامه فضل الله جالب بودند اما به نظرم تهی می آمدند. حرف ها در مرحله ای بودند که آدم ها در آن مرحله اصولا به فقه اعتنایی ندارند. گذاشتموقتی بیشتر بخوانم و بیشتر بفهمم.
حوالی ساعت چهار خواب تمام چشم هایم را گرفته بود. صورتم پف کرده بود. رفتم بیرون، توی حیاط مجمع نفسی تازه کردم. برگشتم و برادران کارامازف را دست گرفتم. فاطمه زنگ زد. پرسید حرم می روم یا نه. گفتم نمی روم. دلم خواب می خواست. می دانستم خواب خوبی نخواهد بود اما حال حرم هم نداشتم. سردم بود. پاهایم درد می کرد. کلافه بودم. در این حال و هوا برادران کارامازف می چسبید.
حرف های پدر زوسیما را دوست داشتم؛ پدران، یکدیگر را دوست بدارید، قوم خدا را دوست بدارید. چون به اینجا آمده ایم و دورن این چهار دیواری خود را حبس کرده ایم پاک تر از بیرونیان نیستیم. بلکه به عکس، به اینجا که آمده ایم هر یک از ما به خود اعتراف کرده ایم از دیگران، از تمامی مردم روی زمین بدتریم». یادم آمد روزهای اول معمم شدنم، منبرهایم را با این بیت حافظ شروع می کردم: خرقه پوشی من از غایت دین داری نیست/ پرده ای بر سر صد عیب نهان می پوشم.
حوالی پنج یادم آمد از صبح آب نخورده ام. لیوانم را پر آب سر کردم. جرعه جرعه نوشیدمش. یادم آمد چیزی گوش نکرده ام. رفام سراغ مداحی های آن روزها. چشم هایم تار شده بودند. مرتضی می خواست جایی برود. ماشین را گرفت ورفت. ساعت از شش گذشت. همه رفتند. مجبور شدم بروم بیرون منتظرش بمانم. می دانستم دیر می کند. سردم بود. گرمکنم توی ماشین جامانده بود. از آن سمت خیابان صدای سخنرانی می آمد. روضه بود. مدرسۀ خوانساری.
تازه ساخته شده بود. نو نوار بود و مجهز. برای نماز و گرم شدن رفتم داخل. روحانی سیدی به پیشوازم آمد. حدس زدم از خاندان خوانساری باشد. توی مجلس هم چند تایی روحانی سید نشسته بودند. خلوت بود و دوست داشتنی. روحانی سیدی منبر رفته بود. هیکل مند بود صدای پری داشت. هر جمله اش جملۀ دیگرش را جهت می داد. از تشبیه مؤمن به کوه راسخی که تندبادها تکانش نمی دهند به سخنرانی اش رسیدم. بیرون که می رفتم از توکل سخن می گفت. نماز که می خواندم از چوپانی که در مقابل وسوسه های دور از چشم مردم می گفت: أین الله. در این میان خدا کجاست؟ شربت بی نظیری می دادند. غلیظ. با طعمی میان گلاب و چیز دیگری که به یادش نمی آوردم.
توی خانه کسی نبود. تاریک بود و داغ. خوابم برد. فاطمه و خانواده اش که برگشتند ساعت از ده گذشته بود.