17 آبان 93
شنبه 17 آبان 93
ارغوان تا ده و نیم خوابید. پا به پاپیش خوابیدم. خستگی برگشت از اصفهان و ته مانده ی مریضی آن روزها و دیرخوابی شب قبلش بهانه ام بود. خوش اخلاق بیدار شد. بغلش کردم. آب به صورتش زدم. راهش بردم. عوضش کردم. برایش تخم مرغ پختم. یک روز در میان زرده ی تخم مرغ می خورد. نخورد. برایش آب پرتقال گرفتم. با خودم نان سوخاری و چایی شیرین و موز خورد. کمی.
به فاطمه گفته بودم جوری لباس تن ارغوان کند که برای بیرون رفتن آماده باشد. باید می رفتم بانک. قسط های خانه عقب افتاده بود. زنگ پشت زنگ بود از بانک. مردی سن دار که در بانک خوش اخلاق و مهربان بود و پشت تلفن سخت گیر و ترسناک. هفته به هفته وعده اش داده بودم. بعد از 17 روز حقوق ریخته بودند. مهر را کم کار کرده بودم. کفاف دو تا قسط عقب افتاده را بیشتر نمی داد. بقیه اش می ماند برای ماه های بعد.
شلوار جین ارغوان را پایش کردم. کاپشن گلدارش را تنش کردم. کلاه خرگوشی اش را سرش گذاشتم. از خانه بیرون زدیم. فاطمه با ماشین رفته بود. ما پیاده رفتیم. تا سر خیابان. ده دقیقه ای راه داشتیم. با ارغوان شاید بیشتر. آفتاب دم ظهر چشم ارغوان را زد. باد سرد صورتش را. برای همه چیز بیرون ذوق کرد. برای زمین هایی که هیچ نداشتند. برای گنجشک هایی که روی چمن ها نشست و برخاست می کردند. برای بچه های دبستانی که از مدرسه می آمدند و کوچه ها را روی سرشان می گذاشتند. برای مردی که چند بار موتورش را هندل می زد. برای موتوری که قرقر کنان روشن می شد. برای زنی سیاه چادر که بی آنکه ذوق کردن ارغوان را نگاه کند از کنارمان رد شد. انتظار داشت برای همه ی این های چیزها بایستم. انگشت اشاره اش را به سمت همه ی این ها می کشید و صدایشان می کرد. من از کنار همه شان گذشتم و از یک جای خوب برایش گفتم. اگر مثل ارغوان نگاه می کردی بانک هم می توانست کلی حس خوب داشته باشد.
توی تاکسی ساکت شد. چشمانش باز بود. بدنش اما بی حرکت. انگار با چشمان باز خواب رفته باشد. آنقدر که ترسیدم. روی بدنم لم داده بود و هیچ تکانی نمی خورد. به جایی خیره شده بود. گوشه ی ماشین. شیشه ی شیش را لب دهانش گذاشتم. بی تفاوت بود. انگشت هایش را نوازش کردم. دوست داشت. تا بانک انگشت هایش را نوازش کردم. دو قسط دادم و برگشتم. مرد موسفید عینکی قول گرفت اول ماه بقیه اش را بدهم. حضور ارغوان در ملایم شدنش بی تأثیر نبود.
راه آمده را برگشتیم. از تاکسی که پیاده شدیم ده دقیقه پیاده روی داشتیم. با ارغوان شاید بیشتر. بردمش تاب بازی. توی اسباب بازی های حیات مجتمع. دوست داشت. خیلی. فاطمه دو و نیم می آمد. او که می آمد من می رفتم ویکی. تا شش. روزی چهار پنج ساعت برای ویکی گذاشته بودم. اگر می شد هر روز . نمی شد باید روزهای دیگر جبران می کردم. این شنبه بر خلاف شنبه های دیگر تهران نمی رفتیم. فاطمه درگیر کارهای جشنواره اش بود. می ماندیم. می شد کار کرد.
با ارغوان آنقدر در خانه بازی کردم که چشم هایش کوچک شدند. دهانش باز شد. دست هایش به سمت صورتش رفت. این ها گاهی نشانه های خوبی بودند. نشانه ی خواب آلودگی. نشانه ها که می آمدند می گذاشتمش توی ننی. دوستش داشت. ننی اش مال آدم بزرگ ها بود. تویش راحت غلت می زد و با چند تکان خوابش می برد. غذایش را خورد و رفت توی ننی و خوابید.
ساعت یک و نیم بود. نماز خواندم. ناهار خوردم. خانه را مرتب کردم. لباس پوشیدم. کوله ام رابستم. فاطمه آمد. سر دو و نیم. آرام به در زد. ارغوان از صدای در بیدار نشد. از بوی مادرش بیدار شد. بی گریه. بی نق. مثل گربه ای که از پشت دیوار سرک بکشد از توی ننی سر بیرون آورده بود و خیره خیره نگاهمان می کرد. بوسیدمش و از خانه بیرون زدم.
تا شش توی مجمع بودم. ساما و محمد و روح الله و یکی دو تا دیگر از بچه ها تا شش ماندند. این خلوتی بود که می شد حرف زد، موسیقی گوش کرد، روح الله می توانست روضه ی عربی گوش کند. من می توانستم به جان یکی دو تا از آدم های آشنایی که این ور و آن ور می نوشتند نق بزنم. می شد حرف هایی از جنس خلوت زد. فاطمه زنگ زد. پیشنهادش برای شام قارچ برگر بود. قارچ برگر گیاهی. پیشنهادش را دوست داشتم. با آنکه گلویم تازه خوب شده بود. قارچ برگر گیاهی را یکی دو هفته ی قبل از تهران خریده بودم. از رستوران پارک هنرمندان. یک سال از گیاه خوار شدنم گذشته بود . هر بار قصد کرده بودم بروم آنجا خرید. نشده بود. تا یکی دو هفته ی قبل. کباب کوبیده ی گیاهی خریدم. هات داگ گیاهی. گوشت گیاهی. قارچ برگر گیاهی. اسم های خنده داری داشتند. دلم خواست.
سر راه نان باگت خریدم. خیارشور خریدم. چیپس توی خانه داشتیم. نوشابه ی مشکی خریدم. سس قرمز و سفید داشتیم. کاهو خریدم. گوجه خریدم. دهانم آب افتاده بود. توی خانه من خیار شور ها را خرد کردم فاطمه با ارغوان بازی کرد. من گوجه ها را حلقه کردم. فاطمه با ارغوان بازی کرد. من کاهو ها را شستم و خرد کردم. فاطمه با ارغوان بازی کرد. بعد فاطمه همبرگر ها را سرخ کرد و من غذای ارغوان را دهانش گذاشتم. او ماهیچه ی پخته شده خورد با کمی برنج. ما قارچ برگر. با خیار شور. با گوجه. با چیپس. با سس سفیدو با سس قرمز و لیوان هایی پر از نوشابه.
شب چراغ ها خاموش بود. فقط لامپ ها زردی که همیشه دوست داشتم روشن بودند. چراغ مطالعه توی اتاق مطالعه. چراغ خواب توی اتاق خواب و چراغ های آویزان از اپن آشپزخانه. قرار بود ارغوان بخوابد. نخوابید. نه این که نخوابد. کم خوابید. یک ساعتی با هم، من و فاطمه و ارغوان، قایم باشک بازی کردیم. خیلی دوست داشت. خیلی. خیلی خندید. من و ارغوان یک تیم بودیم. فاطمه یک تیم. او قایم می شد ما پیدایش می کردیم. ما قایم می شدیم او پیدایمان می کرد. صدای فاطمه را که می شنید نفسش در سینه حبس می شد. نمی توانست ساکت بماند. خودش را در آغوش من می انداخت و جیغ می کشید. نمی دانست این شکلی لو می رویم.
ارغوان بیدار بیدار بود. تا بعد از دوازده. سپردمش به فاطمه. زیر نور زرد چراغ مطالعه ویکی کار کردم. برادران کارامازف خواندم. قصه ی زندگی پدر زوسیما را. چیزی نوشتم و دیوان شمس خواندم. می گفت: ما دیگریم امشب، او دیگر است امشب.