30 آبان 95

یکشنبه 30 آبان 95

ارغوان نامم را گذاشته بود «بی». بیِ خالی. بیِ مطلق. بیِ تنها. چند روزی بود نمی‌دانم از کجا «بی‌ادب» را یاد گرفته بود و فریاد اعتراضش بی‌ادب بود. گفتمش بی‌ادب را دوست ندارم. مثل پفک که گفته بودمش دوست ندارم. نمی‌دانم چرا فکر کردم بی‌وفا بودن بهتر از بی‌ادب بودن است. گفتمش بگوید بی‌وفا. وفا که نه. بی‌وفایی قصه را عاشقانه می‌کرد. ارغوان اما «بی» را برایم انتخاب کرد. بی، تلخ‌ترین و سنگین‌ترین نامی بود که با آن خوانده‌شده بودم. بی. سر تکان داد و دیگر چیزی نگفت. بی. همین.

«بی» بوی فقدان می‌داد. یک تهیای عمیق اما پوچ. یک نداشتن تاریخی. یک فقر ذاتی. حتی بی‌صفت هم نبودم. بی‌صفت با بی فرق می‌کرد. من «بی» بودم. ناراحت نبودم. خدا هم به گمانم «بی» بود.

آن روز «بی» صبح، حوالی ساعت هشت، با زن و بچه‌اش از خانه بیرون زد. «بی» فکر می‌کرد زن و بچه دارد. اما او یک «بی» خالی بود. چهار طبقه بچه‌ی خوابش را از پله‌های خانه‌ی مامان زهرا بالا برد. زانوهایش گزگز می‌کردند. پیر شده بود. شب قبلش موقع چیدن کتاب‌هایش در کارتن فهمیده بود دیگر آن آدم چهار سال پیش و هشت سال پیش و ده سال پیش نیست. کمرش زیر بار کتاب‌ها «تا» می‌خورد. رسماً حس پیری می‌کرد. نیروی جوانی رفته بود و «بی» مانده بود.

آن روز «بی» برای خودش و زنش نان بربری کنجد دار خرید و پنیر خامه‌ای. گاز زد. زنش را مقابل درب کانون پیاده کرد و خودش رفت اداره‌ای که کارهای مالیات و دارایی و این‌جور چیزها را انجام می‌دهند. برای سند خانه. آقای کارمند چیزی تا بازنشستگی نداشت. عطرش اما تمام اتاق را پر کرده بود. ساعتش چشم «بی» را گرفت. درشت بود. مثل چشم‌های دخترش. آقای کارمند احساس پیری نمی‌کرد. او «با» بود لابد.

«بی» از اداره‌ای که کارهای دارایی و مالیات را انجام می‌دادند و نمی‌دادند یک شیر کاسب شد و یک کیک. پیرمردی که پشت دستگاه کپی نشسته بود و برای هر صفحه کپی دویست تومان می‌گرفت دست برد زیر میزش و یک کیک و یک شیر کوچک داد به «بی». گفت نذری اربعین است. «بی» گفت قبول باشد. پیرمرد گفت این‌ها کارمند نیستند. قاتل جنگل‌اند. انگار از کتابخانه آمده بود. «با» بود. «با» ادب و «با» فضل. کپی‌ها را داد دستم و گفت می‌دانی این‌ها چه اند؟ من «بی» بودم. سکوت کردم. گفت این‌ها کاغذ نیستند. گفت آن‌ها درخت‌اند. گفت این‌ها بلد نیستند با آن کامپیوترهای روبه‌رویشان کار کنند. پیر شده‌اند دیگر. پیرمرد عطر تندوتیز آقای کارمند را به جوانی قبول نداشت. آقای کارمند ازنظر او پیر تبر به دست بود.

«بی» بقیه‌ی روز را در خانه‌اش به سر برد. کارتن‌های خالی را پر از جنگل کرد و خودش مدام پر شد و خالی شد. ناهار را تنها خورد. قهوه‌ی بعدازظهری‌اش را هم. موسیقی‌هایش را تنها شنید. خاطره‌هایش را تنها مرور کرد. تا غروب شود و «با» ها به خانه برگردند. همین.

 

 

29 آبان 95

شنبه 29 آبان 95

این چندمین بار است که خانه به خانه می‌شویم. می‌شمارم. خانه‌ی اصفهان. خانه‌ی دماوند. خانه‌ی اول قم. خانه‌ی دوم قم. و حالا تهران. ما از آغاز خانه داشتیم. قرار نداشتیم. بی‌قراری نگذاشت در وطن بمانیم و حالا سال‌هاست بار بی‌وطنی را بر شانه‌هایمان حمل می‌کنیم. تهران باید آخر دنیا باشد. خودمان را با این خیال خوش می‌کنیم و کارتن‌ها را جوری می‌چینیم که انگار تا آب به آب شدن دیگر شهر به شهر نمی‌شویم.

خانه به خانه شدن را دوست دارم. به خاطر پیدا کردن کاغذها، دست‌نوشته‌ها، خط‌خطی‌ها، پاکت‌ها، به خاطر پیدا کردن یادها. یادها خوب‌اند جز آن‌هایی که قلب آدم را به درد می‌‌آورند. مثل کاغذی که دیروز پاره‌اش کردم. باید نگهش می‌داشتم. یاد یک روز شهریوری را. صدای پشت تلفن حرف می‌زد و من حرف‌هایش را، طعنه‌هایش را، دروغ‌هایش را، زخم‌زبان‌هایش را روی کاغذ می‌نوشتم. چرا؟ بعد از چهار سال نمی‌دانم. شاید آن روز، این تنها کاری بود که از دستم برمی‌آمد.

همه را پاره کردم. جز یک پوشه که فلسفه‌ی گذران زمان را برایم روشن می‌کرد. کاغذی کاهی که مادرم با مداد بالایش نوشته بود؛ « قرض خانه مسعود» و بعد هی قلم را چرخانده بود تا بشود. اسم‌ها را نوشته بود و رقم‌ها را. من روی بعضی خط کشیده بودم که نمی‌شود. که نه از این‌یکی نه. که این‌یکی ندارد و او اسم دیگری را نوشته بود. و شد.

همه را پاره کردم جز یک‌تکه کاغذ به‌قاعده‌ی کف دست. که دو طرفش ذکرهای نماز میت را نوشته بودم. انگار کلمه‌ها مشتی ریگ ریز بودند که میان رودخانه پاشیده بودمشان. بی‌نظم و درهم. زمستان بود. نائین بودم. تاسوعا بود. زنگ زدند که عباس آقا مرد. شوهرعمه‌ام بود. تا اصفهان را با یک کامیون رفتم. یک کامیون بزرگ که با خودش کلی ماشین این‌طرف آن‌طرف می‌برد. حفظم شد. هفته که گذشت از یادم رفت. کاغذ را نگه‌داشته بودم. شاید دوباره به کارم می‌آمد.

خداحافظی‌ها را هم نگه داشتم. خداحافظی عروس دامادهایی که صبح‌ها از چنگمان می‌گریختند. که ما خواب بودیم و آن‌ها دلشان نمی‌آمد بیدارمان کنند. که نوشته بودند که شرمنده که یک‌دفعه و بی خداحافظی شد. که حتی به‌اشتباه نوشته بودند ممنون از زحمت‌های بی‌پایانتان. که به اسم کوچک امضا کرده بودند. کنار هم. جز یکی بقیه را نگه داشتم. آن‌یکی را خودشان قبلاً پاره کرده بودند.

دست‌نوشته‌های پدرم و مادرم را نگاه داشتم. محکم‌تر از هر چیز دیگری . فکر می‌کردم یک‌زمانی تاریخ پدر و مادرم را کشف می‌کند و می‌فهمد آن چندصفحه‌ای که دو معلم از خاطرات مناطق محرومشان نوشته‌اند چقدر می‌ارزد. فکر می‌کردم تاریخ می‌فهمد مادرم چه نمایشنامه‌نویس خوبی بوده و آن چند ورق کاغذ کاهی به دست خط مادرم روی صحنه می‌رود. که خاطره‌های چهل سال پیش  پدرم از دوران معلمی‌اش در روستای شیخ‌آباد چقدر مهم است.

خاطره‌ی یک چهارشنبه‌ی اردیبهشتی را هم نگاه داشتم. شادمانه نوشته بودم:« یک خودکار خوب پیداکرده‌ام. همین خودکار نویسنده‌ام می‌کند. قول می‌دهم. » حالا یادم نمی‌آمد اصلاً آن خودکار چه رنگی بود. چه مارکی داشت. یادم نمی‌آمد چیزی با آن نوشته باشم. حتی یادم نمی‌آمد کجا گمش کردم. نویسنده هم نشدم. جز آن چند کلمه که نوشته بودم:« دلش می‌خواهد برود بیرون. برود جایی که هیچ‌کس نباشد. لااقل تو نباشی.» کی را می‌گفتم. چرا دلش می‌خواست آن بیرون « او » نباشد. « او» اگر بیرون نبود کجا بود. دوربین را کجا کاشته بودم؟ هیچ‌چیز یادم نمی‌آمد.

فراموشی‌هایم را توی کارتن گذاشتم. میان کارتن‌ها زندگی می‌کردیم. تا کامیون بیاید و ما را با خودش ببرد. همین 

2 اردیبهشت 95

پنجشنبه 2 اردیبهشت 95

زندانی خدا بودم. اعتکاف را می گفتم. سحر رسیدم دماوند. خسته. رادیو پیام می خواند. ترانه ها و سرودهایی در وصف امیرالمؤمنین. شب میلادش بود. در گوش من اما فرامرز اصلانی می خواند: ای کوچه های دماوند، که کودکی من از شما خاطره دارد. آیا هنوز هم می گسترید، به دشتی که برایم در آن خاطره می کارند. تا به خودم بیایم کوچه ی بالای حوزه بودم. تا به خودم آمدم در راهروهای حوزه. کسی را نمی شناختم. کسی مرا نمی شناخت. همه ی طبقه ها را گز کردم. ساعت از دو نیمه شب گذشته بود. در چند تا اتاق را زدم. کسی نمی شناختم. احساس غربت داشتم. غربت در جایی که سالها در آن نفس کشیده بودم. فقط حسین آشپز بود که می شناختم. سحری بچه های حوزه را آماده کرده بود. گرم تحویل گرفت. خاطره ها داشتیم. پیر شده بود. موهایش سفید شده بودند. چهارده سال گذشته بود از اولین دیدارمان. پیر شده بود. سیگار دندان هایش را آباد کرده بود. رنگ رنگ. عوضش بعد از سالها بچه دار نشدن، شانزده سال، حالا دو تا دختر داشت. نازنین رقیه و نازنین زهرا. بچه هایش را با دعا و توسل گرفته بود. برایم کمی برنج و سبزی کشید و کمی ماست. طلبه ها تن ماهی هم داشتند. نخوردم. از راهروها و پله های غربت زده گذشتم. شاید در مسجد آشنایی می دیدم. کمی مانده به اذان مسجد بودم .

از نماز صبح های مسجد جامع دماوند، بیشتر از همه اذان و مناجات آقای تسلیمی را دوست داشتم. از آن پیرمردهایی بود که به رخت می کشیدند آدم ها چقدر می توانند خوب و دوست داشتنی باشند. از آن هایی که تحقیرت می کردند و کوچکی و بی ارزشی ات را مدام جلو چشمت می آوردند و با این همه عاشقش باقی می ماندی. از سالها پیش همین گونه شناخته بودمش. اذان صبح و زیارت عاشورای غیر معروفه. نمی دانستم به خاطر او بود که زیارت عاشورای غیر معروفه را دوست داشتم به خاطر غیر معروفه او را. چیزی توی دلم می گفت زیارت عاشورای غیر معروفه بیشتر به اهل بیت نزدیک است تا معروفه اش. لحن جمله هایش را بیشتر دوست داشتم. یک جاهایی دل آدم می لرزید. مثل صدای آقای تسلیمی. به «یا لها من مصیبه» که می رسید آدم دلش گریه می خواست. پیش از آنکه سپیده بزند. نماز صبح را خواندم. با لرزش صدای آقای تسلیمی گریه کردم. در خنکای شبستان مسجد خوابیدم. خیره به سقفی که بلند بود. خیلی بلند. روی سر آدم سنگینی نمی کرد. هوا تنگ نبود. می شد نفس کشید. به خلاف همه ی جاهای دیگر که انگار زیر فشار سقف و کف له می شدی و خفه می شدی. خانه. دانشگاه. کتابخانه. یادم آمد سقف حرم هم بلند است. هوا خوب بود. خوابم برد.

مسجد جامع دماوند جایی بود که در ایستگاه مطالعه اش هم همشهری داستان پیدا می شد. هم کتابی از بوبن حتی. من اما برای این ها نیامده بودم این همه راه را. برای خاطره هایم آمده بودم و برای خلوتش. مسجد جامع دماوند خلوت داشت. اعتکافش جنگ نبود. اردو هم نبود. معتکف های مردش صد نفر بیشتر نبودند. برنامه پشت برنامه نداشت. این هم بود که آنجا هوایم را داشتند. پیش بچه های جوان دماوند آبرویی داشتم. آنقدر که وقتی باران بیاید بروم روی پشت بام مسجد و وقتی بخواهم چیزی بنویسم بروم اتاق بسیج و چایی و میوه ام به راه باشد . از بچه های قدیم هیچ کس نمی آمد اعتکاف. سال قبل هم نیامده بودند. من تنها طلبه ی قدیمی معتکف بودم. این برای خودش امتیازی بود. حرمت داشت.

چفیه ام را گوشه ی دنجی از مسجد پهن کردم. قرآن خواندم. نه زیاد. با تامل و نکته برداشتن. صحیفه را با ترجمه ی موسوی گرمارودی خواندم. در مقدمه ی سندی اش حیران شدم. قصه های عجیبی داشت. با بچه ها شمس خوانی کردیم و باز قرآن و باز صحیفه. همشهری داستان و بوبن هم بودند. از هر کدام کمی خواندم. آنقدر که خوابم گرفت. خواب های خوبی دیدم. یادم نماند چه بودند و کجا بودند و چی داشتند که خوب بودند. نفسم آرام بود. این بود که خواب های آرامم را گواهی می کرد.

افطار نان بود و پنیر و سبزی و گردو و خرما و شیر و خوراک مرغ. لقمه هایی از نان و پنیر و سبزی و گردو  و خرما خوردم. سهم مرغم را به یکی از طلبه ها دادم و به جایش سیب زمینی هایش را گرفتم. می دانستم حالم بعد از افطار بهتر از حال آنهایی ست که مرغ خورده اند. بهتر بود. نیم ساعتی در صحن مسجد قدم زدم. دعای کمیل شروع شد. اتاق دنج بسیج مال من بود. که بنویسم. بنویسم سبک زندگی گندی داریم. دویدن و نرسیدن. دوست داشتم بمانم. برای همیشه. همین  

 

17 فروردین 95

سه شنبه 17 فروردین 95

سالروز تولد حلقه بود. دو ساله می شد. در قم به دنیا آمده بود. آن روزها من اصفهان بودم. توی بیمارستان بودم که تولدش را فهمیدم. پای تخت پدرم. پدرم به سختی نفس می کشید. سخت تر می خوابید. برای خواب التماس می کرد. عوارض عمل باز قلب بود. پرستار را صدا کردم. نیمه شب بود. با دکتر شب داشتند پشت سر دکترهای دیگر حرف می زدند. به تابلو نگاه کردم. دکتر شب کمترین عمل جراحی را داشت. گذاشتم پای حسادتش. پرستار آمد. حکما بچه ها در تاریخ تولد حلقه دست برده بودند. وگرنه آن شب ها، شب های آخر اسفند بود. به بابا گفت سخت نگیرد. قرص داد. بابا یک ساعتی تقلا کرد و خوابش برد. بابا که خوابید عکس تولد حلقه را دیدم. خانه وحید طالب بود. بچه ها جمع بودند. دلم سوخت. دلم می خواست قم باشم. نمی شد.

ساعت 9 کتابخانه بودم. با همشهری داستان خودم را گرم کردم. روایت هفتصد یکشنبه ی بیلی کریستال. بیلی شمرده بود که فقط هفتصد تا یکشنبه با پدرش بوده. می گفت هفتصد تا یکشنبه زمان زیادی برای یک پسر و پدرش نیست. پرت شدم به پانزده سال قبل. شهریور بود. پر از غبار. بیمار بودم. تنها. بابا و مامان و ایمان سوریه بودند. تا یکسال بعد بر نمی گشتند. محسن بود و نبود. من مسافر دماوند بودم. باید از اصفهان دل می کندم. سخت بود. اصفهان کلی رفیق داشتم. دوچرخه داشتم. همه ی خیابان هایش زیر پایم بود. اصفهان مسجد داشت. اصفهان هیات داشت. اصفهان جوان داشت. اصفهان کتابفروشی داشت. شهریور بود. دماوند هیچ کدام از این ها را نداشت. می رفتم دماوند دق می کردم. دو سال از پدر و مادرم دور بودم. نشستم به محاسبه. سال بعد مامان و بابا از ماموریت برمی گشتند. بچه های دماوند می گفتند ماهی یکبار می شود اصفهان آمد. یعنی من بعد از دو سال دوری فقط ماهی یکبار پدر و مادرم را می دیدم. زنگ زدم خانه ی آقای آقایی. گفتم نمی آیم. گفتم نمی توانم. اصفهان خودش کلی مدرسه علمیه داشت. می ماندم همانجا. سهم من از دیدن مادرم بیشتر از ماهی یکبار بود. گفتم نمی آیم. معذرت خواستم. هفته ی بعدش دماوند بودم. با دو تا پتو و یک ساک لباس. برای همیشه از اصفهان دل کندم. سهمم از پدر و مادرم ماهی یکبار دیدن شد. پدرم که مریض شد سهمم بیشتر شد. دو سه ماهی را اصفهان ماندم. پانزده سال می شد. کمتر. یک سالش را که آنها نبودند. چهارده سال. چهارده را ضرب در دوازده کردم. صد و شصت و هشت. تو بگو دویست. خیلی کم بود. شاید نباید از اصفهان دل می کندم. تقصیر من نبود. شهریورش قابل تحمل نبود. پر از گند بود و غبار. مریض بودم.

حلقه خانه خانم دکتر پور محمدی برگزار شد. چهار تا شش خود حلقه بود و شش به بعد تولدش. خانم دکتر توفیقی ارائه داشت. درباره سوژگی حرف می زد. اسم ها را توی سررسیدم می نوشتم که گم نشوم. دکارت. کانت. هگل. فویرباخ. نیچه. هایدگر. فوکو. جودیت باتلر. آلتوسر. طلال اسد. صبا محمود. همه ی این ها درباره سوژگی حرف زده بودند. چهار تا شش را ماندم. شش رفتم دنبال فاطمه و ارغوان. تولد خانوادگی بود.

سوژگی اصلی بیرون خانه بود. روی تیر برق. توی کاغذی پاره و باران خورده. دست خطی کودکانه سوژگی را سیاه کرده بود: « با سلام. ما یک خانواده هستیم. خیلی گرفتار و ضعیف و بی کس هستیم. ناراحتی اعصاب و روان و بیماری دیسک کمر دارم. خانه نشین شدم. مستاجر هستیم. به امام حسین قسم چند ماه است که کرایه خانه نتوانستیم بدهیم. به علت بیماری که دارم حتی پول نان و دعوا دکتر نداریم» به جای دوا نوشته بود. دعوا. به گمانم درست نوشته بود. قصه هایی توی سرم بود که نام دکتر را با دعوا همسایه می کرد. نه دوا. از آنجا به بعد کاغذ جر خورده بود. کسی پاره اش کرده بود. کلمات پاره پاره مانده بودند. نداریم. نمی توانیم. بگیریم. شما را به حضرت معصومه قسم می . نزدیک عید آواره خیابانها. اگر کمک می کنید زنگ بزنید. ثواب دارد. از شماره تلفن چند رقم بیشتر نمانده بود. کسی کارم را راحت کرده بود. . می توانستم بروم داخل خانه. خیالم راحت باشد. کیک بخورم. با بستنی وانیلی و شکلاتی. هدیه پیانو بزند. من فال حافظ بگیرم. برای تولد حلقه و بعد عکس های چهارشنبه سوری باغ را ببینیم. اگر شماره تلفن کامل بود همه ی این ها زهر مارم می شد.

از نو به کاغذ نگاه کردم. مال سررسیدی تاریخ گذشته بود. به قاعده ی عمر حلقه. مال دو سال پیش بود. یکشنبه 16 شهریور. مثل همه ی شهریورها تلخ و غباری و ماتم زده. بوی مرگ و نیستی می داد. پایین صفحه اما بهار بود. آنقدر ریز که میان آن همه شهریور به چشم نمی آمد. نوشته بود: ولادت حضرت امام رضا(ع) (148 ه ق) . بی گنبد. بی طلا. پایین پای یک مشت بدبختی و رنج. در دهانم شعر موسوی گرمارودی چرخید: و گنبد تو/ تنها/ و آخرین آشتی ما / با زر/ هرچند اگر/  فريب زراندوزان تاريخ باشد.

داخل خانه کیک خوردیم. عکس دیدیم. بستنی خوردیم. هدیه پیانو زد. و سوژگی به کل از یاد رفت. همین.

7 فروردین 95

شنبه 7 فروردین 95

 

تابلو را که دیدم دور زدم. باید مستقیم می رفتم. بقیه ماشین ها مستقیم رفتند. من دور زدم. مسافر بودیم. دور زدم. همان طور که تابلو گفته بود. سیصد متر جلوتر. شهربازی. کشتارگاه. هر دو کنار هم. در یک تابلو.  دور زدم. به سمت کشتارگاه یا شهر بازی. برای من فرقی نداشت. کشتارگاه شهر بازی بود و شهر بازی کشتارگاه.

سوژه ی جالبی بود برای عکاسی. برای پست های اینستاگرامی. حادثه ی چند روز بعد برازجان جالب ترش هم کرد. مادری با فرزندش از چرخ و فلک سقوط کردند. مادر سی سال داشت. مرد. فرزندش چهار سال. بخش های خبری می‌گفتند به شدت مجروح شده. لابد راست می گفتند. دوازده متر ارتفاع کم نبود. به شوق سی ساله ی مادر فکر می کردم. اگر تقلاهای چهارساله ی پسر نبود بعید بود سی ساله مادر دلش چرخ و فلک بخواهد. سی سالگی را چه به این حرف ها. فاطمه و عادله فکر می کردند برای همین حرف ها و پست هاست که دور زدم. دور زدم تا عکس بگیرم. نقل این حرف ها نبود. تابلو برایم تابلوی دنیا بود. دنیایی که هم شهر بازی بود و هم کشتارگاه.

یک وقتی می خواستم پایان نامه ی دکتری ام رمان باشد. هیچ وقت رمان ننوشتم. اما دو تا نیم سال از عمرم پای دو تا رمان رفت. بهترین رفتن ها بود. پیشنهاد رمان اول را شهاب مرادی و مهدی قزلی دادند. آن وقت ها که سازمان فرهنگی هنری شهرداری بودند. ایده از شهاب بود و معرفی من از مهدی. چه بود و چه شد بماند. ایده ای جنجالی بود. من را به خاطر همین جنجالی بودنش انتخاب کرده بودند. به خاطر همین جنجالی بودنش هم بی خیال شدند. وقتی بی خیال شدند که من رمان را نوشته بودم. اسم شخصیت اولم مینا بود. مینا شده بودم. آن روزها یزد می رفتیم. برای دانشگاه فاطمه. تقریبا هر هفته. تمام طول جاده را مینا بودم. روزی که مهدی خبر کنسل شدن پروژه را داد یادم هست. بعد از ظهر بود. غباری. زنگ زد و خبر مرگ مینا را داد. پولم را دادند. اولین بارم نبود که به خاطر کار به فرجام نرسیده پول می گرفتم. همه ی کارهایی که می کردم به عقیده ی خودم بیهوده بودند. انگار کارها فقطه بهانه ای بودند که به ما پول برسد. اما مینا با بقیه فرق داشت. آنقدر فرق که کاری کردم که قبل و بعدش هرگز نکرده بودم. اصرار. به شهاب مرادی پیام دادم. گفتم منصرف نشود. گفتم نگران نباشد. گفتم پای ایده اش بایستد. گفتم قول می دهم. فایده ای نداشت. پول سقط مینا را دادند. گرفتم اما سقطش نکردم. گذاشتم بماند. در ذهنم. شاید یک وقتی به دنیا می آوردمش.

به رساله ی دکتری که رسیدم فکر کردم زمان به دنیا آوردن میناست. می خواستم بخشی از رساله ی دکتری ام یک رمان باشد. درباره مساله ی شر. دکتر اسلامی موافق بود. خانم دکتر پورمحمدی هم. خانم دکتر توفیقی هم. راهنما و مشاور داشتم. از این ها که عبور می کردم موافق نداشتم. نمی شد. در آخرین لحظات از زاییدن مینا منصرف شدم.

تابلوی کشتارگاه- شهربازی من را یاد مینا می انداخت. به تئودیسه ای که در ذهنم خانه کرده بود؛ تئودیسه انتخاب پیشین. ما با اختیار و انتخاب خودمان بلیط خریده بودیم و سوار قطار شهربازی دنیا شده بودیم. همه چیز را به ما گفته بودند. خدا. فرشته ها. و حتی شیطان. گفته بودند که این بازی خطرناک است. ما خندیده بودیم. گفته بودند این بازی ها سختند. ما به خدا پوزخند زده بودیم. خدا تعهد گرفته بود که بعد ها اعتراض نکنیم. به سختی های دنیا، به مزخرف بودنش، به سیاه بودنش، به سیاره رنج بودنش، به کشتارگاه بودنش، به غمکده بودنش. و ما تند تند امضا کرده بودیم و برای ورود به شهربازی-کشتارگاه صف کشیده بودیم. احمق بودیم. همان که خدا گفته بود. ظلوم و جهول.

بروجن به همسفرهایمان رسیدیم. سر قبر بابای منیر. ما به قاعده ی یک دور شهربازی-کشتارگاه از آنها دور افتاده بودیم. بابای منیر شهید شده بود. توی بانک. در یک سرقت مسلحانه. اولین بار بود می رفتم سر مزارش. باید خیلی زودتر از اینها می رفتم. نشده بود. چرایش را نمی دانم. چند روز پیش عکس های اعدام قاتل را در سایت ها نگاه کرده بودم. همانی بود که فاطمه تعریف می کرد. طناب دار بر گردنش بود  و پوزخندی بر لبش. سه نفر بودند. یک نفرشان فرار کرده بود. یکی اعدام خورده بود و دیگری حبس ابد. آن یکی را لو ندادند. فکر می کردم آن پوزخند برای سومین نفر باشد. فکر می کردم روز اعدام سومین نفر توی جمعیت قایم شده بوده. یک جوری که لحظه ای با اعدامی چشم در چشم بشوند. فکر می کردم پوزخند برای اوست؛ که دیدی شکنجه ها را تحمل کردم و لو ندادمت!؟ فکر می کردم خدا از ما همین را می خواهد. یک پوزخند و سکوت. همین

نماز ظهر را آلونی خواندیم. مقابل مسجد صف سرهای بریده بود. لب جویی کم آب. بالای هر سری نعشی آویزان. از کجا می شد می فهمید کدام نعش مال کدام سر است؟ از سرهای بریده گالری ساخته بود. اسمش بود قصابی حسین. وضو که می گرفتم به این فکر می کردم که حسین قصاب نبود.  نماز که می خواندم به این فکر که ما زودتر از گوسفندها به شهربازی-کشتارگاه آمدیم یا دیرتر ؟

5 فروردین 95

پنجشنبه 5 فروردین 95

عید بود. پسر عمه هایم را دیدم. پسرهای عمه بهجت را. پسرهای عمه صدیق را. به هر کدام رسیدم برای پدرهایشان خدا بیامرزی فرستادم؛ خدا رحمت کند عباس آقا را؛ خدا رحمت کند آقا مهدی را. و دامادها را دیدم و دختر عمه هایم را. و دختر عموها و دامادها را. دست کم بیست سی سالی از پسر عمه ها و دامادهای عمه ها  و داماد اول عمو کوچک تر بودم. لحظه ی ورود دامادها به فامیل یادم بود. یادم بود که آقای رنجکش، شوهر دختر عمه زهرا در یک عصر تابستانی وارد فامیل شد. یادم بود که والیبال بازی می کرد. یادم بود که برای مراسم مهربرانش رفتیم باغ های ناژوان که آن روزها بیرون اصفهان بود با شوهر عمه ی خدا بیامرزم و مامانم و عمه ام آلبالو گیلاس خریدیم که آلبالو گیلاس های داخل شهر خوب نبودند. یادم بود که قد بلندی داشت و به دختر عمه که آن روزها مانتو می پوشید و به چشم ما پسرهای چهار پنج ساله خوشگل می آمد می خورد. آن روزها فقط او و دختر عمو مانتو می پوشیدند. با مقنعه های بلند.

یادم بود که توی ایوان خانه عمه صدیق می نشستیم. عصرهای تابستان. آلوچه بود. توت بود. هندوانه بود. خانه عمه حیاط بزرگی داشت. خیلی خیلی بزرگ. پارکی بود برای خودش. هیچ وقت نفهمیدم آن خانه بزرگ چه شد. چجوری جایش را به آن خانه ی نمور توی ملک شهر داد. انگار هیچ کس نمی دانست. شوهر عمه ام- خدا بیامرز- دو تا زن داشت. سر عمه ام هوو آورده بود. حکایت پنجاه شصت سال پیش بود. اما به بچه های آن زن هم چیزی نرسیده بود انگار. اگر رسیده بود که بعد از مرگش سر خانه ای که عمه تویش بود حرف و حدیث پیش نمی آمد. می گفتند خدا بیامرز دیگر توان کار نداشته. بابا می گفت کار ازش زور بوده. صافکاری می کرد. توی گاراژ توی شاپور. برای خودش کسی بود. دستش به دهانش می رسید. اهل سفره بود. یادم بود که ماه رمضان ها کله پاچه ها ردیف توی سفره افطار چیده می شد. می گفتند خانه را فروخته و با پولش اتوبوس مسافربری خریده و داده دست شوفر که از کنارش نان بخورند. بابا می گفت بعدها گفته اتوبوس تصادف کرده و آتش گرفته و پول دود شده رفته راه هوا. این شد که عمه صدیق تا یک سال بعد از مرگ آقا مهدی توی آن خانه ی تنگ و تاریک زندگی می کرد.

تنگ و تاریک که می گویم برای عمه صدیق تنگ و تار بود. وگرنه انصافا خانه اش از خانه ی عمه پروین و عمه بهجت بزرگ تر بود. اما هر چه بود دیگر پارک نبود. عقد همه دختر عمه پسر عمه ها را توی آن خانه-پارک می گرفتند. پوش های بلند می زدند. ده ها قالیچه به دیوارهای حیاط آویزان می کردند. ده ها ریسه توی حیاط می کشیدند. حیاط خانه از همه ی خانه باغ هایی که بعد ها توی تلویزیون نشان دادند بزرگ تر بود. حاضر بودم این را قسم بخورم. قسم بخورم که حتی یک تاب داشت که همه ی فامیل تویش جا می شدند.

مثل فیلم هایی که نیمه اول رنگی بودند و نیمه دوم سیاه و سفید و خاکستری، از یک جایی  به بعد – فکر کنم من ده پانزده ساله بودم- رنگ ها عوض شدند. آقا مهدی که برای خودش کسی بود از پا افتاد. خانه را فروختند. این که دود شد رفت هوا را همه قبول داشتند. چه شکلی اش را کسی نمی دانست. داستان اتوبوس حفره های زیادی داشت. آقا مهدی رفت شاگردی عمو. این که چه شکلی آقا مهدی شاگرد عمو شد یکی از سوال های بزرگ زندگی ام بود. قصه ی گاو به گاو بود. حکما عمه و زن عمویم را می گفتند. مادربزرگ می گفت گاب. می گفت بزرگ ترین غلط زندگی اش را کرده. پر بیراه نمی گفت. قصه های این گاب به گاب از صد سال تنهایی هم پیچیده تر بود. زن عمویم خواهر شوهر عمه ام بود. شوهر عمه ام زن دوم گرفته بود. مادربزرگ می گفت همه اش زیر سر خواهر زن عمو بوده. بعد از پنجاه سال هنوز نامش را با خشم می برد. بین خانواده ی شوهر عمه که همان خانواده زن عمو بودند کشمکش و دعوا و اختلاف بود. آقا مهدی که مرد بعضی برادر هایش برای خاک سپاری نیامدند. یادم هست روز هفت که آمدند سر قبر، من و عمه پرورین مادر بزرگ را به چه ضرب و زوری دور کردیم. که اگر دور نمی کردیم همه ی آن رازهای پنجاه شصت ساله برملا می شد. در این دعواها عمویم با آن یکی برادر زن عمویم شریک شده بود. شراکت به هم خورده بود و کلی قصه ی دیگر که من هیچ وقت سر و ته اش را نفهمیدم. این قدر بود که یک ماه پیش که یکی از برادر های زن عمو مرد زنگ نزدم تسلیت بگویم. نمی دانستم رابطه شان چه وضعی است. زن عمو و خواهرش برای چهلم آقا مهدی رفتند ارومیه.

میان این همه ی قصه ی ریز و درشت آقا مهدی که برای خودش کسی بود رفت شاگرد عمو شد. شاگرد برادر زنش که شوهر خواهرش هم بود. مادربزرگ می گفت مرد بود که این کار را کرد. راست می گفت. هرکس آن قصه ها را می دانست می فهمید که آقا مهدی چقدر باید مرد می بود که برود شاگردی عمو را بکند. دنیا این قدر بالا و پایین داشت. البته می گفتند سرکارگر. یک وانت تویوتای قدیمی زیر پایش بود. او که بیشتر و جلوتر از همه ی فامیل ماشین داشت، ماشین های خارجی بزرگ، تا دم مرگش با همان وانت تویوتای قرمز رفت و آمد. پشتش همیشه پر گازوییل و روغن بود. آن وقت ها می گفتند عمو با احترام با آقا مهدی برخورد می کرده. بعد از مرگ شوهر عمه که پسر عمه با عمو به هم زد و در اختلاف بین عمو و شریکش طرف او را گرفت که غریبه بود و حتی رفت توی دادگاه به نفع شریک عمو و به ضرر دایی که شوهر عمه اش هم بود شهادت داد بابا و دیگران می گفتند شاید عقده های شاگردی بابا بوده.

شصت سال خانواده پدرم را این قصه گرفته بود و هنوز ادامه داشت. بعد از مرگ شوهر عمه، عمو و پسر عمه ناجور به هم زدند. پسر عمه هم دنبال شوهر عمه رفته بود کارخانه عمو و شریکش . خوش درخشیده بود. همه کاره شده بود به قولی. عمو که با شریکش به هم زد رفت طرف شریک عمو. این خیلی به عمو گران تمام شد. از بعد مرگ آقا مهدی نقل همه ی فامیل دعوای عمو و پسر عمه بود که بعد شد دعوای عمو و عمه . خانواده ی عمو و خانواده ی عمه که دایی شان هم بود قطع رابطه کردند. بریدند از هم. عمو هر جا که می رفت از نامردی و کلی چیز دیگر پسر عمه و خانواده ی عمه حرف می زد. پریروز که مهمانمان کرد یکی از باغ رستوران های بیرون شهر، طرف های فریدن، سر میز که کنار هم نشسته بودیم می گفت این ها از اساس با «دیانی» مخالفند. این ها خانواده ی شوهر عمه بودند منهای زن عمو. مادربزرگ این وسط جگر سوز شد. له شد. چاره ای نبود. شصت سال قصه پشت سرش بود. عجیب و تلخ و باور نکردنی .

اصلا قضیه این نبود که گفتم. دامادها و پسر عمه ها و دختر همه ها را که دیدم یک حسی توی وجودم بود. می خواستم آن را بگویم. رفتم جاهای دیگر. باید برگردم. 

1 فروردین 95

بسم الله الرحمن الرحیم

یکشنبه 1 فروردین 95

کمی مانده به هشت از خواب بیدار شدم. اصفهان بودیم. خسته. شب قبل رسیده بودیم. خسته. از رانندگی و کارهای خانه که تلنبار شده بود. تا روز آخر. روز آخر نمی رسید کارهای خانه هم تمام نمی شد. با دلهره از خواب بیدار شدم. سال حوالی هشت تحویل می شد. انگار که در خواب ماندن لحظه ی تحویل سال فاجعه باشد. خودم هم می دانستم مسخره است. برای نماز صبحم که قضا شده بود برنیاشفته بودم. مسخره بود.

فاطمه هم بیدار شد. ارغوان را بغل کرد. او هم نباید لحظه ی تحویل سال را در خواب می ماند. شاید چیزی را از دست می داد. بقیه بیدار بودند. کم و بیش. بقیه پدر و مادر فاطمه بودند و خاله ی ارغوان. عادله. تلویزیون روشن بود و مجری های سرخوش حجمی از شادی و حرف و صدا و رنگ را تحویل مردم می دادند که مناسبتی با آن وقت صبح نداشت. نمی فهمیدند. از همه شان بهتر صالح علا بود. بابای فاطمه گفت انگار می خواهد گریه کند. صدایش روی نقاشی های حرم امام رضا جاری بود. خودش نبود. اما زنده تر از همه ی برنامه هایی بود که آرم زنده را زده بودند بالای سرشان. صالح علا را همیشه دوست داشتم. شب و روزش فرق نداشت. شب های جمعه رادیو پیام. صبح سال تحویل شبکه ی یک. می گفت ما پیر نمی شویم. آینه پیر می شوند. می گفت می خواهیم کفش های بهار را قایم کنیم. به خاطر همین ها بود که دوستش داشتم.

ارغوان با نوازش های فاطمه بیدار شده بود. لبخند می زد. تلویزیون از حرم امام رضا رفت خلیج فارس. یک ناو جنگی شلیک کرد و سال تحویل شد. بعد تلویزیون همان آهنگ همیشگی را پخش کرد. هیچ وقت زیبایی اش را نفهمیدم. این را هم نفهمیدم که کی، چرا و کی زلف این آهنگ شیپوری مسخره را به زلف تحویل سال گره زد. بابای فاطمه گفت موسیقی باستانی نوروز است. خندیدم. می توانست موضوع یک مقاله ی علمی پژوهشی باشد. یا شاید حتی یک پایان نامه ارشد. زیبایی شناسی موسیقی های سنتی ایران مثلا؟ خوب نبود.

عیدی گرفتیم. از دست بابای فاطمه. از لای قرآن . اسکناس های سبز ده هزار تومانی. نفری دو تا. ارغوان عیدی های دیگر هم داشت. شب قبل گرفته بود. از خاله اش و مادر فاطمه. وضعمان خوب بود. صبحانه خوردیم و لباس پوشیدیم. همین دو تا کار ساده دو سه ساعتی طول کشید. من دوش گرفتم و کتاب خواندم. نعش کش را خواندم. سالی که با نعش کش شروع شود چه سالی می شود. به فکرم خندیدم. 

خواهم نوشت....

25 آبان 93

یکشنبه 25 آبان 93

تهران بودیم. خانه‌ی عمو مجید. تهران پارس. صبح حوالی ساعت 9 بیرون زدیم. ارغوان بیدار بود و سرحال. من خواب آلوده و خسته. شب را کم خوابیده بودم. فاطمه سر پل چوبی پیاده شد. می‌رفت دانشگاه. ما می‌رفتیم خانه‌ی علیرضا. شهر شلوغ بود. روز دفن مرتضی پاشایی بود. می‌دانستم جمعیت از کمی جلوتر موج خواهد زد. می‌دانستم فاطمه با انبوه مردم مواجه می‌شود و کارش برای رسیدن به دانشگاه سخت می‌شود. این دانستن‌ها را از موج‌های چند روز پیش می‌شد فهمید. خودم هم دلم می‌خواست بروم. با ارغوان بروم. آنجا که مردم ترانه‌های پاشایی را زمزمه می‌کردند. برای زمزمه دوست داشتم بروم. قصدش را هم داشتم. شب مادرم زنگ زد. خواست که نروم. نگران بود. ایمان خبر بی بی سی را برایش گفته بود. احتمال درگیری در مراسم تشییع. توی ماشین یاد دیالوگ آژانس شیشه ای افتادم. بلند بلند برای فاطمه تکرار می‌کردم: مسئله‌ی امنیت ملی. مسئله‌ی امنیت ملی. مسئله‌ی امنیت ملی. مادرم نگران امنیت ملی نبود. نگران ارغوان بود.

علیرضا وطیبه خانه ای کوچ داشتند توی خیابان نامجو. اسم قدیمی‌اش گرگان بود. نمی‌دانستم حالا کدام را بیشتر صدا می‌کنند. هر دو بوی قدیمی داشتند. نامجو هم انگار بوی قدیم را داشت. از محله‌شان خوشم می‌آمد. فاطمه هم. از آن محل‌هایی بود که یک شهرستانی تویش احساس ترس و غربت نمی‌کرد. آپارتمان‌های بلند بلند نداشت. پاساژهای زرق و برق دار نداشت. ماشین‌های گران کمتر تویش می‌آمدند و می‌رفتند. به جایش کلی آدم داشت. کم و بیش کوچه پس کوچه‌های باریک و دراز و مغازه‌های کوچک و بزرگی که به سبک همان مغازه‌های شهرستان چیده شده بودند. مسجد داشت. و محرم‌ها کلی هیئت و دسته و طبل زن و زنجیر زن. و میدان داشت با سینمایی بازنشسته و قدیمی و از کار افتاده.

علیرضا و طیبه توی این محله خانه خریده بودند. خانه ای کوچک. چهل متر. به قول خود علیرضا سی و نه متر و هشتاد سانت. پله‌هایشان را نشمردم. بستگی داشت خسته باشی یا نه. بار داشته باشی یا نه. کمرت درد بکند یا نه. بار نداشتی. خسته نبودی. پایت، کمرت، دلت درد نمی‌کرد کم بود. می‌کرد. زیاد. در که باز می‌شد هال بود. شومینه ای در گوشه داشت. گلیمی در کف. میز گردی گوشه‌ی دیگرش. و دو تا چهار پایه‌ی سبز و قهوه ای. و آشپزخانه بود. با مرزی کم رنگ از هال. انگار یکی بودند. با کابینت‌هایی که کتاب داشتند. مجموعه آثار چخوف. سه جلد مدار صفر درجه‌ی احمد محمود. و دیوان حزین لاهیجی. این‌ها بیشتر از همه به چشمی آمدند. کمی که به سمت راست می‌چرخیدی دری بود که به دستشویی و حمام باز می‌شد و کمی بیشتر که می‌چرخیدی اتاق بود. میز علیرض یک سمتش و تختی که جمع می‌شد گوشه دیگرش. خانه ای که از هر دو سو پنجره داشت و پنجره‌هایش برایش نور و کبوتر و صدا می‌آوردند.

ارغوان غذا خورد و بازی کرد. بازی‌هایی که دوست داشت. قایم باشک. از آنجایی که قایم شده بود سرک می‌کشید و با صدای آمیخته به شیطنتش می‌گفت دا. تاب بازی. تاب بازی روی دست من. یک یوی انگلیسی بزرگ را بالا می‌رفت و پایین می‌آمد و خنده می‌زد. توپ بازی. توپ کوچک ابری و رنگی که عکس انگری برد داشت و علیرضا از سوپری محل برایش خرید. آنقدر بازی کرد که خمیازه کشید و چشم‌هایش را مالید و سرخ شد.

بغلش کردم. از شیشه شیرش دادم. راه رفتم و برایش لالایی خواندم. ترانه‌ی هایده را. وقتی میای صدای پات از همه جاده‌ها میاد. دوست داشت. بی حرکت نگاهم می‌کرد که بخوان. وقتی میای صدای پات از همه جاده‌ها میاد/ انگار نه از یه راه دور/ که از همه دنیا میاد/ تا وقتی که در وا میشه / لحظه‌ی دین می رسه/ هر چی که جاده است رو زمین/ به سینه‌ی من می رسه/ آی/ ای که تویی همه کسم/ بی تو می گیره نفسم.

بازگرداندن ضمیرهای عاشقانه را به ارغوان دوست داشتم. عشق به ارغوان عشق بود. همه‌ی آن چیزی بود که توی ترانه بود. دلتنگی ای بود که غروب‌هایی که نبودم، بعد از چند ساعت دوری توی دلم آشوب می‌کرد. وقتی تو نیستی قلبمو/ واسه کی تکرار بکنم/ گل‌های خواب آلوده را/ واسه که بیدار بکنم/ دست کبوترای عشق / واسه کی دونه بپاشه/ مگه دل من می تونه/ بدون تو زنده باشه/ پرسش آن روزهای من و فاطمه از هم این بود. این سال‌ها را چگونه بدون ارغوان زندگی کردیم و زندگی را تاب آوردیم؟ من لالایی می‌خواندم. ارغوان می‌خوابید. علیرضا هفت نظریه در باب دین را می‌خواند. از دنیال پالس.

علیرضا برای ناهار پیتزا ساخت. خمیرش را خودش درست کرد. سسش را هم. با رب محلی و آویشن و سیر و فلفل. قارچ خرد کرد. سویا در آب خیس زد. خمیر را توی سینی گرد مایکروفرشان پهن کرد. رویش را سس زد. هارمونی عجیبی با موج موج رنگ‌های کرم و قرمز و سبز و سیاه درست شد. رویش را پر قارچ کرد. قارچ‌ها را غرق در پنیر. بو تمام خانه را گرفت. بوی خوب غذا. به علیرضا گفتم کاش می‌شد از بوها عکس گرفت. خاطره‌ها با بوها گره می‌خوردند. عکس‌ها و فیلم‌ها و نوشته‌ها بو نداشتند. همین بود که یک پای خاطره‌ها همیشه لنگ می‌زد. بوی آدم‌ها. بوی محل‌ها. بوی غذاها. بوی بادها و خاک‌ها. بوی چایی. بوی پیپ. بوی قهوه. بوی کاغذ. دلم برای این آخری تنگ شده بود. کاغذهای جدید بود نداشتند.

شب خانه‌ی محسن حسام و فاطمه‌ی جناب دعوت بودیم. باید یوسف را هم اضافه می‌کردم. هادی صفایی پور و پرستو و علی هم بودند. صالح و مهدیه هم. وارد خانه که شدم، در همان اولین قدم، خاموشی مهتابی طبقه‌ی اول به یادم آورد آخرین باری که آنجا آمده بودم، توی این اتاق کسی بود که حالا دیگر نیست. چراغی که روشن بود و حالا خاموش. شب، آخر شب که با بچه‌ها بلند بلند حرف می‌زدیم. بلند بلند که می‌خندیدیم. جر و بحث که می‌کردیم. بچه‌ها که شیطنت می‌کردند. دیگر فاطمه‌ی جناب و محسن حسام نجیبانه نمی‌خواستند کمی مراعات کنیم. آقاجون فاطمه آن پایین بیدار بود. این را برای خواب که رفتیم پایین لمس کردم. خانه روح داشت. چیزی که خانه‌های ما نداشت.

 آن روز فهمیدم ما هنوز بچه‌ایم. بچه‌هایی که رؤیا دارند. آرزو دارند. اما توان ندارند. اگر بچه‌ها توان داشتند خانه‌ی هیچ پدربرزگ و مادر بزرگی فروخته نمی‌شد. خراب نمی‌شد و روح‌ها توی خانه‌های خودشان می‌ماندند. این را هم می دانستم روزی که پول داشته باشیم و قدرت، دیگر بچه نیستیم. خانه ها را می فروختیم و خراب می کردیم. پول و قدرت از روح خوششان نمی آمد. از خانه های روح دار. 

17 آبان 93

شنبه 17 آبان 93

ارغوان تا ده و نیم خوابید. پا به پاپیش خوابیدم. خستگی برگشت از اصفهان و ته مانده ی مریضی آن روزها و دیرخوابی شب قبلش بهانه ام بود. خوش اخلاق بیدار شد. بغلش کردم. آب به صورتش زدم. راهش بردم. عوضش کردم. برایش تخم مرغ پختم. یک روز در میان زرده ی تخم مرغ می خورد. نخورد. برایش آب پرتقال گرفتم. با خودم نان سوخاری و چایی شیرین و موز خورد. کمی.

به فاطمه گفته بودم جوری لباس تن ارغوان کند که برای بیرون رفتن آماده باشد. باید می رفتم بانک. قسط های خانه عقب افتاده بود. زنگ پشت زنگ بود از بانک. مردی سن دار که در بانک خوش اخلاق و مهربان بود و پشت تلفن سخت گیر و ترسناک. هفته به هفته وعده اش داده بودم. بعد از 17 روز حقوق ریخته بودند. مهر را کم کار کرده بودم. کفاف دو تا قسط عقب افتاده را بیشتر نمی داد. بقیه اش می ماند برای ماه های بعد.

شلوار جین ارغوان را پایش کردم. کاپشن گلدارش را تنش کردم. کلاه خرگوشی اش را سرش گذاشتم. از خانه بیرون زدیم. فاطمه با ماشین رفته بود. ما پیاده رفتیم. تا سر خیابان. ده دقیقه ای راه داشتیم. با ارغوان شاید بیشتر. آفتاب دم ظهر چشم ارغوان را زد. باد سرد صورتش را. برای همه چیز بیرون ذوق کرد. برای زمین هایی که هیچ نداشتند. برای گنجشک هایی که روی چمن ها نشست و برخاست می کردند. برای بچه های دبستانی که از مدرسه می آمدند و کوچه ها را روی سرشان می گذاشتند. برای مردی که چند بار موتورش را هندل می زد. برای موتوری که قرقر کنان روشن می شد. برای زنی سیاه چادر که بی آنکه ذوق کردن ارغوان را نگاه کند از کنارمان رد شد. انتظار داشت برای همه ی این های چیزها بایستم. انگشت اشاره اش را به سمت همه ی این ها می کشید و صدایشان می کرد. من از کنار همه شان گذشتم و از یک جای خوب برایش گفتم. اگر مثل ارغوان نگاه می کردی بانک هم می توانست کلی حس خوب داشته باشد.

توی تاکسی ساکت شد. چشمانش باز بود. بدنش اما بی حرکت. انگار با چشمان باز خواب رفته باشد. آنقدر که ترسیدم. روی بدنم لم داده بود و هیچ تکانی نمی خورد. به جایی خیره شده بود. گوشه ی ماشین. شیشه ی شیش را لب دهانش گذاشتم. بی تفاوت بود. انگشت هایش را نوازش کردم. دوست داشت. تا بانک انگشت هایش را نوازش کردم. دو قسط دادم و برگشتم. مرد موسفید عینکی قول گرفت اول ماه بقیه اش را بدهم. حضور ارغوان در ملایم شدنش بی تأثیر نبود.

راه آمده را برگشتیم. از تاکسی که پیاده شدیم ده دقیقه پیاده روی داشتیم. با ارغوان شاید بیشتر. بردمش تاب بازی. توی اسباب بازی های حیات مجتمع. دوست داشت. خیلی. فاطمه دو و نیم می آمد. او که می آمد من می رفتم ویکی. تا شش. روزی چهار پنج ساعت برای ویکی گذاشته بودم. اگر می شد هر روز . نمی شد باید روزهای دیگر جبران می کردم. این شنبه بر خلاف شنبه های دیگر تهران نمی رفتیم. فاطمه درگیر کارهای جشنواره اش بود. می ماندیم. می شد کار کرد.

با ارغوان آنقدر در خانه بازی کردم که چشم هایش کوچک شدند. دهانش باز شد. دست هایش به سمت صورتش رفت. این ها گاهی نشانه های خوبی بودند. نشانه ی خواب آلودگی. نشانه ها که می آمدند می گذاشتمش توی ننی. دوستش داشت. ننی اش مال آدم بزرگ ها بود. تویش راحت غلت می زد و با چند تکان خوابش می برد. غذایش را خورد و رفت توی ننی و خوابید.

ساعت یک و نیم بود. نماز خواندم. ناهار خوردم. خانه را مرتب کردم. لباس پوشیدم. کوله ام رابستم. فاطمه آمد. سر دو و نیم. آرام به در زد. ارغوان از صدای در بیدار نشد. از بوی مادرش بیدار شد. بی گریه. بی نق. مثل گربه ای که از پشت دیوار سرک بکشد از توی ننی سر بیرون آورده بود و خیره خیره نگاهمان می کرد. بوسیدمش و از خانه بیرون زدم.

تا شش توی مجمع بودم. ساما و محمد و روح الله و یکی دو تا دیگر از بچه ها تا شش ماندند. این خلوتی بود که می شد حرف زد، موسیقی گوش کرد، روح الله می توانست روضه ی عربی گوش کند. من می توانستم به جان یکی دو تا از آدم های آشنایی که این ور و آن ور می نوشتند نق بزنم. می شد حرف هایی از جنس خلوت زد. فاطمه زنگ زد. پیشنهادش برای شام قارچ برگر بود. قارچ برگر گیاهی. پیشنهادش را دوست داشتم. با آنکه گلویم تازه خوب شده بود. قارچ برگر گیاهی را یکی دو هفته ی قبل از تهران خریده بودم. از رستوران پارک هنرمندان. یک سال از گیاه خوار شدنم گذشته بود . هر بار قصد کرده بودم بروم آنجا خرید. نشده بود. تا یکی دو هفته ی قبل. کباب کوبیده ی گیاهی خریدم. هات داگ گیاهی. گوشت گیاهی. قارچ برگر گیاهی. اسم های خنده داری داشتند. دلم خواست.

سر راه نان باگت خریدم. خیارشور خریدم. چیپس توی خانه داشتیم. نوشابه ی مشکی خریدم. سس قرمز و سفید داشتیم. کاهو خریدم. گوجه خریدم. دهانم آب افتاده بود. توی خانه من خیار شور ها را خرد کردم فاطمه با ارغوان بازی کرد. من گوجه ها را حلقه کردم. فاطمه با ارغوان بازی کرد. من کاهو ها را شستم و خرد کردم. فاطمه با ارغوان بازی کرد. بعد فاطمه همبرگر ها را سرخ کرد و من غذای ارغوان را دهانش گذاشتم. او ماهیچه ی پخته شده خورد با کمی برنج. ما قارچ برگر. با خیار شور. با گوجه. با چیپس. با سس سفیدو با سس قرمز و لیوان هایی پر از نوشابه.

شب چراغ ها خاموش بود. فقط لامپ ها زردی که همیشه دوست داشتم روشن بودند. چراغ مطالعه توی اتاق مطالعه. چراغ خواب توی اتاق خواب و چراغ های آویزان از اپن آشپزخانه. قرار بود ارغوان بخوابد. نخوابید. نه این که نخوابد. کم خوابید. یک ساعتی با هم، من و فاطمه و ارغوان، قایم باشک بازی کردیم. خیلی دوست داشت. خیلی. خیلی خندید. من و ارغوان یک تیم بودیم. فاطمه یک تیم. او قایم می شد ما پیدایش می کردیم. ما قایم می شدیم او پیدایمان می کرد. صدای فاطمه را که می شنید نفسش در سینه حبس می شد. نمی توانست ساکت بماند. خودش را در آغوش من می انداخت و جیغ می کشید. نمی دانست این شکلی لو می رویم.

ارغوان بیدار بیدار بود. تا بعد از دوازده. سپردمش به فاطمه. زیر نور زرد چراغ مطالعه ویکی کار کردم. برادران کارامازف خواندم. قصه ی زندگی پدر زوسیما را. چیزی نوشتم و دیوان شمس خواندم. می گفت: ما دیگریم امشب، او دیگر است امشب.

7 آبان 93

چهارشنبه 7 آبان 93

با فاطمه ساعت هشت از خانه بیرون زدیم. یک استکان آب جوش مزمزه کردم. دو تا سیب گلاب سرخ و زرد برداشتم. مسواک و خمیر دندان و نخ دندان. کوله و گرم کن. برای آماده کردن ناهار فرصتی نداشتم. به فاطمه گفتم بی ناهار نمی مانم. مطمئن باشد.

ارغوان پیش مادر برگ و پدر بزرگ و خاله اش ماند. خواب بود که از خانه بیرون رفتیم. پدر بزرگ و مادر بزرگش شب قبل غافل گیرمان کرده بودند. دلشان برای ارغوان تنگ شده بود. طاقتشان تمام شده بود. به جاده زده بودند. من دانشگاه بودم. خاله عادله اش هم دانشگاه بود. با هم که لب خانه رسیدیم جا خوردیم. دو جفت کفش آشنا، بی خبر، تا دم خانه مان آمده بودند.

فاطمه را رساندم کانون. برگشتم طرف خانه. سمت نانوایی. خلوت بود. پنج تا نان سنگک خریدم. سه تا برای خانه. دو تا برای ویکی. برای خانه زیادتر گرفتم بماند. رفتم خانه. آهسته در زدم ارغوان بیدار نشود. مادر فاطمه آدم دم در. نان های داغ را گرفت. رفتم سمت ویکی .

ساعت نه ویکی بودم. کتابخانه خالی بود. چراغ ها خاموش. از بچه ها فقط آقای حقانی و پور رضایی آمده بودند. در اتاق کوچک کنار کتابخانه مباحثۀ طلبگی داشتند. اصول کافی را بحث می کردند. دلم برای بحث های طلبگی تنگ شده بود. آقای حقانی مدیر علمی ویکی شیعه بود. از شخصیتش خوشم می آمد. قبل تر از این ها از دنیای مجازی می شناختمش. با برادرانش – محمد و مصطفی و باقر- در دانشگاه دوست بودم.  

با بچه ها حال و احوال پرسی کوتاهی کردم تا مزاحم مباحثه شان نباشم. تکه ای نان کندم. بقیه اش را لای سفره ی پارچه ای گل دار پیچیدم. از اتاق بیرون آمدم. پشت میزم نشستم و به کار مشغول شدم. رفتم سراغ مدخل امام حسین.  حفاظت شده بود. امکان ویرایش نداشت. فولادی مدخل هایش را قفل می کرد تا از ویرایش بچه ها در امان باشد. از آقای حقانی خواستم قفلش را بردارد. فقط مدیر ویکی می توانست این کار را بکند. انجام داد.فولادی وقتی شنید نارحت شد. سعی کردم در تغییرات نظرش را داشته باشم. نمی توانست ناراحتی اش را پنهان کند. دکترای فلسفه غرب داشت. از دانشگاه تهران. توی ویکی اما مقالات ائمه را نوشته بود. قلمش کمی قدیمی می زد. از نگاه های پدیدار شناختی هم دل خوشی نداشت. سر ویرایش مدخل امام جواد از دستم شکار بود. ناراحت بود که چرا توسل شیعیان در امور مادی و طلب رزق را اضافه کرده ام.

زمان گذشته بود. گذرش را نفهمیده بودم. در این میان فقط نان گاز زده بودم و چایی خورده بودم و ویرایش کرده بودم. آقای حقانی گفت وزیر علوم رأی نیاورد. از رادیو می شنید. برایم مهم نبود. اذان دادند.

نمازخانۀ مجمع پایین بود. باید سه طبقه پایین می رفتیم. طبقۀ اول زیر زمین. آنقدر معطل کرده بودم که به نماز دوم رسیدم. نماز بعدی را پشت سر آقای حقانی خواندم. او هم به نماز دوم رسیده بود. بعد از نماز زیارت عاشورا می خواندند. ماندم. زیارت که می خواندند ذهنم این طرف و آن طرف سرک می کشید. یک جا نمی ماند. گذاشتم هر وری که دلش می خواهد برود. خودش هم نمی دانست کجا اما خسته بود. یاد ارغوان افتادم. وقت هایی که خسته می شد. از جایی بی آنکه جای دیگری را بخواهد. مثل وقت هایی که از ماشین خسته می شد و فقط دلش می خواست برویم بیرون. حتی اگر بیرون بیابان بود. حتی اگر شب بود. آن وقت گریه هایش تمام می شد و آرام می گرفت.

ناهار را با بچه ها هم لقمه شدم. بیشتر با محمد. غذایش کوکو سیبی بود. پور رضایی الویه آورده بود. چون گوشت داشت نخوردم. جلال از تخم مرغ و خیار شور و گوجه داشت. بعد از زیارت عاشورا و سخنرانی پایین داده بودند. او که دیرتراز همه ما رفته بود دست پر برگشته بود. به دلم چسبید. سادگی و صفایش.

بعد از ناهار دربارۀ دیدگاه های جنسی علامه فضل الله، ورود توریست های خارجی به مساجد و اماکن مقدسه، وضوی بعد از غسل جنابت و احکام تیمم چیزهایی خواندم. حرف های علامه فضل الله جالب بودند اما به نظرم تهی می آمدند. حرف ها در مرحله ای بودند که آدم ها در آن مرحله اصولا به فقه اعتنایی ندارند. گذاشتموقتی بیشتر بخوانم و بیشتر بفهمم.

حوالی ساعت چهار خواب تمام چشم هایم را گرفته بود. صورتم پف کرده بود. رفتم بیرون، توی حیاط مجمع نفسی تازه کردم. برگشتم و برادران کارامازف را دست گرفتم. فاطمه زنگ زد. پرسید حرم می روم یا نه. گفتم نمی روم. دلم خواب می خواست. می دانستم خواب خوبی نخواهد بود اما حال حرم هم نداشتم. سردم بود. پاهایم درد می کرد. کلافه بودم. در این حال و هوا برادران کارامازف می چسبید.

حرف های پدر زوسیما را دوست داشتم؛ پدران، یکدیگر را دوست بدارید، قوم خدا را دوست بدارید. چون به اینجا آمده ایم و دورن این چهار دیواری خود را حبس کرده ایم پاک تر از بیرونیان نیستیم. بلکه به عکس، به اینجا که آمده ایم هر یک از ما به خود اعتراف کرده ایم از دیگران، از تمامی مردم روی زمین بدتریم». یادم آمد روزهای اول معمم شدنم، منبرهایم را با این بیت حافظ شروع می کردم: خرقه پوشی من از غایت دین داری نیست/ پرده ای بر سر صد عیب نهان می پوشم.

حوالی پنج یادم آمد از صبح آب نخورده ام. لیوانم را پر آب سر کردم. جرعه جرعه نوشیدمش. یادم آمد چیزی گوش نکرده ام. رفام سراغ مداحی های آن روزها. چشم هایم تار شده بودند. مرتضی می خواست جایی برود. ماشین را گرفت ورفت. ساعت از شش گذشت. همه رفتند. مجبور شدم بروم بیرون منتظرش بمانم. می دانستم دیر می کند. سردم بود. گرمکنم توی ماشین جامانده بود. از آن سمت خیابان صدای سخنرانی می آمد. روضه بود. مدرسۀ خوانساری.

تازه ساخته شده بود. نو نوار بود و مجهز. برای نماز و گرم شدن رفتم داخل. روحانی سیدی به پیشوازم آمد. حدس زدم از خاندان خوانساری باشد. توی مجلس هم چند تایی روحانی سید نشسته بودند. خلوت بود و دوست داشتنی. روحانی سیدی منبر رفته بود. هیکل مند بود صدای پری داشت. هر جمله اش جملۀ دیگرش را جهت می داد. از تشبیه مؤمن به کوه راسخی که تندبادها تکانش نمی دهند به سخنرانی اش رسیدم. بیرون که می رفتم از توکل سخن می گفت. نماز که می خواندم از چوپانی که در مقابل وسوسه های دور از چشم مردم می گفت: أین الله. در این میان خدا کجاست؟ شربت بی نظیری می دادند. غلیظ. با طعمی میان گلاب و چیز دیگری که به یادش نمی آوردم.

توی خانه کسی نبود. تاریک بود و داغ. خوابم برد.  فاطمه و خانواده اش که برگشتند ساعت از ده گذشته بود. 

30 مهر 93

چهارشنبه 30 مهر 93

گلویم درد می کرد. کمی. سینه ام خسته بود. نفسم گرفته. قابلمه ی ناهار از یخچال برداشتم. قاشق و چنگال برداشتم. مسواک و خمیر دندان و شربت تئوفلین جی. از سرفه ها و حساسیت های روزهای دبستانی ام با تئوفلین جی دوست بودم. فاطمه را رساندم کانون و خودم رفتم مجمع. محل کارم کتابخانۀ مجمع بود. آنجا ویکی نویسی می کردیم. حوالی 9 رسیدم. از بچه ها دو سه نفر بیشتر نیامده بودند. ساما بود و پور رضایی و اخلاقی. ساما چند روزی را به خاطر مریضی نیامده بود. من هم که نیمی از هفته را نیامده بودم.

با هم گپ زدیم. موضوع صحبت همه در آن روزها اسیدپاشی به صورت دختران اصفهانی بود. ماجرایش در هاله ای از ابهام و غبار ذهن ها و دل ها را به هم ریخته بود. یک طرف  اسیدپاشی را  با حجاب، با امر به معروف و نهی از منکر، با انصار حزب الله در هم آمیخته بود. یک طرف با بیمار روانی ، با توطئه، با عوامل خارجی. بهانه ای برای جنگ های همیشگی و فحش ها به دست آمده بود. تا آن وقت زور اولی ها بیشتر بود. برای من بی اعتمادی بخشی از مردم به حکومت آزاردهنده بود. این گندی بود که خود حکومت تقصیر زیادی در آن داشت. آن طرف آبی ها هم بل گرفته بودند.

ساما می گفت انگیزه های سیاسی پشت سر کار است نه انگیزه های دینی. این کابوسی بود که چند روز گذشته را با آن گذرانده بودم. امیدوار بودم اسیدها را یک بیمار روانی پاشیده باشد تا یک محفل اطلاعاتی. اگر دومی بود وای همه ی ما می شد.

اسیدپاشی اما من را به روزهای قدیم می برد. به محلۀ قدیمی مان. به لاتی که یک شب تصمیم گرفتیم در صورتش اسید بپاشیم. راه دیگری نمی دیدیم. می گفتند به زور چاقو  به پسر بچگان تجاوز می کند. می گفتند یک بار با چند نفر دیگر به یک پسر بچه تجاوز کرده. پسر و پدرش آمده بودند بسیج محله شکایت. من آن روز در مسجد بودم که آمدند. اسم پسر آرش بود. مهاجر بودند. چهره اش زیبا و دوست داشتنی بود. یک روز بعد اما شکایتشان را پس گرفتند. می گفتند از لات بزرگ محله ترسیده اند. شاید هم دلشان برای آبرویشان سوخته بود.

لات بزرگ محله مان یک باغ داشت. باغ خانوادگی شان بود. باغشان محله را دو نیمه کرده بود. یک بار شب جمعه ، با بچه های بسیج رفتیم داخلش. هیچ وقت حس آن شب را فراموش نکردم. سرگشت بسیج محمد قادری بود. چهره اش با شهید همت مو نمی زد. از آن بچه های عشق جنگ و شهادت دهۀ هفتاد بود. پیش از ورود به باغ برایمان سورۀ واقعه را خواند. لحنش عربی بود. خوف تمام وجودم را گرفته بود. تصویرم از باغ لات بزرگ محله، تصویری افسانه ای بود. باغی که تو در تو بود. باغی که در آن آدم می کشتند. باغی که در آن عرق می خوردند. باغی که در آن تفنگ داشتند. آن شب اما فقط درخت بود و عمیق ترین تجربه ام از ترس و شجاعت.

می گفتند زورشان به لات محله نمی رسد. می گفتند ساخت و پاخت دارد. می گفتند هربار که بازداشتش می کنند پول می دهد و آزاد می شود. می گفتند حتی یگان ویژه ای ها هم از او حساب می برند. حالا یادم نمی آید این می گفتند ها از زبان کی بیرون می آمد. این باور رایج بچه های محل مان بود.

پشت میزم نشسته بودم. اما داخل ایوان خانۀ قدیمی مان بودم. صبح بود اما شب بود. ویرایش می کردم اما حلقه زده بودیم و نقشه می کشیدیم. مدخل شیخ نمر را می نوشتم اما برای لات بزرگ محله مان نقشه می کشیدیم. کنارم روح الله شاهچراغی بود. اما من بودم و محسن و شاهرخ و حسن. حکومت سعودی در سال 2014 شیخ نمر را به اعدام محکوم کرده بود. من اما در سال 1998 بودم. لات بزرگ محله مان به خاطر همۀ جنایت های کثیفش باید مجازات می شد. پیشنهاد اسید را من دادم.

یک ساعت و نیم ویرایش کردم. در منابع فارسی و عربی چیز دندان گیری برای شیخ نمر پیدا نکردم. ویکی پدیای انگلیسی اطلاعات خوبی داشت. هنوز چایی نیاورده بودند. پور رضایی دم نوش آویشن داشت. گلویم می سوخت. سینه ام خسته بود. هوا بوی اسید می داد. یک لیوان دم نوش آویشن برای خودم ریختم و به عنوان استراحت یک ربعه ای از از پس هر ساعت کار سهم داشتیم برادران کارامازف را دست گرفتم. به فصل هفتم رسیده بود: مجادله.

فیودور پاولویچ پاز ایوان رسید چه کسی دارد به آدمیزاد می خندد؟ ایوان فیودرویچ، لبخند زنان گفت: « لابد شیطان است.» آن شب شیطان به ما می خندید؟ به یاد آن شب که افتادم خنده ام گرفت.

به جامعه ای فکر می کردم که کارخانه ی تولید آرمان داشته باشد. جامعه ای که آرمان و جوان داشته باشد. جامعه ای که آرمان و جوان و نقصان داشته باشد. فاصله داشته باشد. گند داشته باشد. فقر داشته باشد. جامعه ای که سیاست مدارانش مدام مردم را علیه هم بشورانند. جامعه ای که میان وضع موجود و وضع موعودش آنقدر فاصله باشد که جز نا امیدی حاصلی نداشته باشد. جامعه ای که مردمش به قانون و قانون گزار و مجری قانونش بی اعتماد باشند. به جامعه ای فکر می کردم که اسید و اسیدپاش دارد. فیودور پاولوویچ به ایوان می گفت: از دخترکان پابرهنه نترس- ازشان متنفر مشو- مرواریدند. دلم می خواست جایی این را بنویسم که اسیدها بوی نفت می دهند. حس کردم در میان انبوه صداها صدایم گم می شود.

بچه ها آمدند و رفتند. صندلی ها پر شدند و خالی شدند. غروب شده بود. فقط من مانده بودم و روح الله شاهچراغی و محمد حقانی. چنین خلوت سه نفرۀ غروب زده ای برایمان حکم غنیمت داشت. حالا می توانستیم کلیشه ها را کنار بزنیم و به جاهایی برویم که دلمان برایشان تنگ شده بود. دلم برای روضه های حاج منصور تنگ شده بود. سخت بود برای دیگران توضیح بدهی که لحظه ای هم هست که آدم دلش روضۀ حاج منصور می خواهد. سکوت بود و غروب بود و ما سه نفر. حاج منصور می خواند: عشقت حسین تا به خدا می برد مرا. یعنی که از سرا به سها می برد مرا. در کشتی نجات تو تا آرمیده ایم. آسوده از محیط بلا می برد مرا. تا محرم یک دو نفس بیشتر باقی نمانده بود. همین

 

28 مهر 93

دوشنبه 28 مهر 93

 تهران بودیم. خانه ی عموی فاطمه؛ عمو مجید. حوالی ده از خانه بیرون زدیم. باران می آمد. ریز ریز. ارغوان را زودتر بردم بیرون. کلاه خرگوشی اش را سرش گذاشتم. پتوی صورتی کثیفش را دورش پیچیدم. یک دستش را بیرون گذاشتم. انگار عبا به خود پیچیده بود. بردمش زیر باران. حسی دوگانه داشت. قطره ی باران به صورتش که می خورد اخم می کرد و به دستش که می خورد شاد می شد. دستش را به سمت آسمان کشید. شاید فکر می کرد باران به دست آوردنی است.

دانشکده ی فاطمه چهار راه ولیعصر بود. خانه ی عمو مجید تهرانپارس. راهی مستقیم پیش رو داشتیم. فکر می کردم باران کارمان را سخت کند. نکرده بود. خیابان چندان شلوغ نبود. چراغ های سبز و قرمز بودند و شلوغی های پراکنده. فاطمه و ارغوان بعد از چهار راه پیاده شدند. من پیچیدم خیابان کنار. سنگ فرش بود. بر خلاف تصورم باران کارها را ساده کرده بود. همان اول جای پارک گیر آوردم. پارک کردم و رفتم ارغوان را از فاطمه گرفتم. برگشتم به طرف ماشین. مردی چتر به دست به سویمان آمد. پارک بان بود. ارغوان را در آغوش گرفت. گفت باران نخورد. صبح باز به خودمان خندیدیم. هشت سال از ازدواجمان می گذشت. باران های زیاد و برف های کمی را لمس کرده بودیم. در اصفهان و دماوند و قم خانه کرده بودیم. سفرهای بارانی زیادی پشت سر گذاشته بودیم. هنوز اما چتر نداشتیم.

مرد پارکبان چتر داشت. فامیلش هماهنگ با حال و هوای محله ی پارک بانی اش بود؛ هنرمند. شماره اش را روی کاغذی نوشت . کاغذ را گذاشت روی شیشه ی ماشین.  گفت وقت رفتن خبرش کنم. خندید و گفت حاجی حاجی مکه نشود ها. خندیدم و گفتم خبرت می کنم. کاغذ خیس خیس شده بود. گفتم شماره ات پاک نشود. گفت نمی شود.

ارغوان را از مرد پارک بان گرفتم. رفتم به سمت دانشکده. در سرم بود برویم داخل نمازخانه. جایی که ارغوان بتواند بازی کند. روزی زمین بنشیند و مدام در آغوش نباشد. گفتند نمازخانه اش هنوز راه نیفتاده. گفتند برویم ساختمانی که آن طرف تر بود. اول خیابان فلسطین. به جای نمازخانه رفتیم کافه. کافه ای که چسبیده به دانشکده بود؛ کافه گودو.

صدای زنگولۀ دم در خبر از ورودمان داد. کسی اما نگاهمان نکرد. انگار به ارغوان برخورده باشد، با صدایش چشم ها را به سمت خودش کشید. کافه دو تکه بود. سه ردیف میز و صندلی در ورودی اش بود. پله که می خورد فضا کمی باز تر می شد. میزهای مربعی کوچکش را دوست داشتم. با صندلی های دو نفره. گوشه ی کافه عود می سوخت.

میان کافه سه میز را به هم چسبانده بودند. اطراف میز دخترها مشغول اسپاگتی خوردن بودند. با دیدن ارغوان ذوق کردند. در کافه که باز می شد باد و باران داخل می زد. ترسیدم ارغوان سردش شود. پله که می خورد انگار وارد یک اندرونی می شدیم. کارهای کافه را زنی جوان انجام می داد. پر بود از شیطنت های دخترانه ای که با پیش بند گل دارش هماهنگ شده بودند. با آهنگ ها شانه هایش را بالا می انداخت. راه که می رفت انگار می رقصید. برای خودش آواز می خواند.  ارغوان را که دید به سمتش دوید. بغلش کرد. فرشته صدایش کرد. گفت به کافه شان خوشش آمده. نشاندش روی صندلی. زانو زد مقابلش. ارغوان جذب انگشت هایش شده بود. در دست هایش دنبال انگشتر می گشت. دست چپش نه حلقه ای بود و نه انگشتری

ارغوان را نشاندم روی میز. گرسنه بود. از کلوچه هایی که مادرم از شمال آورده بود دستش دادم. برای خودم اسپرسو سفارش دادم. ارغوان با لذت کلوچه می خورد. آب پرتقال طبیعی داشتند. شیشه ی ارغوان را دادم آب پرتقال کنند. دختر کافه آمد و ارغوان را برد پیش پسرهایی که قهوه و اسپاگتی می ساختند. یکی از پسرها چهره و رفتارش برایم آشنا بود. یادم آمد شبیه میثم امیری است. قرار گذاشتم روزی با خود میثم بیایم و شباهت را نشانش دهم.  ارغوان آب پرتقال را مهمان کافه بود. پشت به ما دختری سیگار دود می کرد و روی کاغذ چیزی می نوشت. هرچه منتظر ماندم ارغوان خوابش ببرد، شاید من هم چیزی بنویسم نشد.

به جای نوشتن رفتیم میدان فلسطین. سینما. ساعت یک بود. مدرسه موش ها را داشت. تلویزیون که تبلیغش را پخش می کرد ارغوان به وجد می آمد. بلیط فروش سینما  به ارغوان خوش آمد گفت. پیشانی بلندش، لهجۀ دودی اش و بوی سیر دهانش نشان می داد از اهالی دریا است. ارغوان برایش خندید. آن روز تمام فکرم سادگی و خوش بینی و صفای کودکی بود. وقتی که ارغوان به راحتی در آغوش دست فروش چهار راه ولیعصر جا کرد و برایش خندید، بی آنکه ژنده پوشی اش مهم باشد. وقتی که ارغوان حتی برای گربه ها می خندید. وقتی که فقط بودن طرف مقابل برایش مهم بود. نه لباس، نه انسان بودن حتی، نه جان دار بودن حتی. ارغوان با سنگ ها و چوب ها هم درد دل می کرد.

 

 

16 شهریور 1392

شنبه 16 شهریور 1392

یک ساعت مانده تا اذان صبح بدهند بیدار شدم. وضو گرفتم. کتری را گذاشتم جوش بیاید. یک کاسه آب کردم و رفتم توی تراس بزرگ خانه که با حصیرهای چوبی برایش دیواره ساخته بودیم. با کف دست از کاسه آب بر می‌داشتم و هربار جایی از حصیرها را نشانه می‌رفتم و آب را به آن نقطه می‌پاشیدم. در ناخود آگاهم حس شاطر های نانوایی سنگکی بود، وقتی که کنجدها را توی تنور، روی خمیرهای در حال برشته شدن می‌ریختند. بوی حصیر آب خورده توی تراس پیچیده بود. نسیم با عبور از حصیرهای چوبی خیس شده خودش را خنک می‌کرد.

سجاده‌ام را توی تراس پهن کردم. رو به گلدان بامبوها که فاطمه گذاشته بود توی تراس. چایی زعفرانی ساختم و به نماز ایستادم. یکی دو نمازی فرصت بود تا چایی خنک‌تر بشود. منظره‌ی نماز حصیر بود با نورهایی که از لای درزهایش چشمک می‌زدند. نور سبز کوه خضر، نور خیابان، نور خوابگاه دانشگاه مفید که هیچ وقت نفهمیدم چرا چراغ‌هایش همیشه روشن می‌ماند. با سجده‌هایی که بوی زعفران می‌دادند و شقیقه‌ی آدم را گرم می‌کردند.

از آن نمازها فقط دو رکعت اولش مال خودم بود. شاید آن هم برای گرم شدن بود. بقیه‌اش مال کس دیگری بود که مرده بود. پولش را گرفته بودم. پسرش داده بود. به قاعده‌ی سه سال. هر سال پانصد هزار تومان.

حس غریبی داشت. سال‌های اول طلبگی، به آخوندهایی که این شکلی پول در می‌آوردند با دید تحقیر نگاه می‌کردم. آخوندهایی که نماز استیجاری می‌خواندند، روزه‌ی استیجاری می‌گرفتند، ختم قرآن می‌کردند، خمس ملت را جمع می‌کردند. حسم این بود این کارها کاسبی کردن از راه دین است. حسم این بود این کارها، کار آدم‌های بی خاصیت است، آدم‌هایی که علم ندارند، هنر ندارند، حال کار مفید ندارند، مهارتی بلد نیستند، این آدم‌ها بودند که حاضر می‌شدند چنین کارهایی بکنند. تصور نماز مرده ای را خواندن و برای این نماز خواندن پول گرفتنت صور مشمئز کننده بود.

ما هیچ وقت به این نقطه نمی‌رسیدیم. سال‌های طلبگی ام با این باور گذشته بود. ما برای خودمان کسی می‌شدیم. اهل دویدن بودیم. عزت داشتیم. قرار نبود محتاج کسی باشیم. قرارم با رؤیاهایم چیز دیگری بود. همه‌ی آن سال‌هایی که با نهایت ده پانزده هزار تومان پول شهریه عشق دنیا را می‌کردیم با این رؤیاها سپری شده بودند.

آن روز مجبور شدم نمازها را بپذیرم. چاره ای نداشتم. آن بنده‌ی خدا که بابایش مرده بود هم هیچ وقت نفهمید آن نمازها را خودم خواندم. گفت هر کس شما صلاح بدانی. تصور او هم از من همان تصور سال‌های قدیم بود. آن روز به کسی بدهکار بودم. طرف پولش را می‌خواست و نداشتم. دو میلیون تومان بود. چه کار باید می‌کردم؟

نماز استیجاری خواندن کار سختی بود. آدم بودم. ربات که نبودم. نماز بود. دلّا و راست شدن که نبود که بشود با هر حسی، با هر حالی، با هر وضعیتی رو به قبله ایستاد و کج و راست شد. همان کج و راست شدنش هم کار سختی بود. نزدیک به هزار و صد روز نماز بود. بیش از هجده هزار رکت نماز. فقط به خاطر یک ملیون و پانصد. همین.

در طول نمازها به هیچ کدام از این‌ها فکر نکردم. برای خودم جدولی درست کرده بودم. عمودی شماره‌ی روزها را نوشته بودم و افقی نمازهای پنج گانه را. صبح، ظهر، عصر، مغرب و عشا. هر نماز که تمام می‌شد از افقی‌ها و عمودی‌ها جایش را پیدا می‌کردم و ضربدر می‌زدم. چقدر راه مانده بود تا عشای روز هزار و صدم ضربدر بخورد.

دوستش داشتم. به خلاف بیشتر کارهایی که در سال‌های گذشته انجام داده بودم و به خلاف همه‌ی کارهایی که آن روزها پیشنهاد می‌شد. کارهای احمقانه، کارهای پوچ، کارهای بی حاصل، کارهای سرمایه سوز، کارهایی که بیت المال را هبا و هدر می‌کردند بی هیچ فایده ای، بی هیچ ثمری، بی هیچ خاصیتی. نماز استیجاری برای خودش هویت داشت. از آن نمازها قنوت‌هایش را برای خودم گذاشته بودم. همه‌اش را که نه. یک جورهایی با مرحوم نصف نصف کرده بودم. حرف‌های زیادی بود که می‌شد در آن قنوت‌ها با خدا در میان گذاشت.

لحظه‌ی اذان لحظه‌ی نابی بود. شهر در سکوت بود که ناگهان از هر گوشه ای صدایی بلند شد. انگار لشکری تمام طول شب در کوچه پس کوچه های شهر پنهان شده بودند و منتظر لحظه ای بودند تا فرمان بیاید و همه با هم به یکباره شمشیر بکشند و شبیخون بزنند. اذان‌ها ی مساجد دیگر مقدمه ای نداشتند. با هم می آمدند و با هم می رفتند. این به لطف ساعت‌ها و بلندگوهای دیجیتال بودو اذانی که لا اقل در قم فقط از رادیو معارف پذیرفته شده بود. لشکر در یک آن می‌تاختند و باز در یک آن خاموش می‌شدند. آن سحر در قم لشگر مؤذن زاده می‌تاخت. هرچه گوش تیز کردم صدای اذان زنده ای نشنیدم. همه مؤذن زاده بودند. 

 

 

11 شهریور 92

دوشنبه 11 شهریور 92

تا یازده خوابیدیم. بی دغدغه و آسوده. شهادت امام صادق بود و تعطیل. جایی، کسی به طنز نوشته بود روزهایی که بتوانی بی دغدغه تا صلات ظهر بخوابی یوم الله است. راست می‌گفت. روزهای زیادی بودند که تا یازده و بیشتر و کمتر می‌خوابیدم. آن روزها اما بی دغدغه نبودند. پر بودند از کلافگی و عذاب وجدان. روزهای تعطیل فرق می‌کردند. همه می‌خوابیدند.

صبحانه نان سوخاری و پنیر و مربای توت فرنگی خوردیم. با چایی زعفرانی. نه آنکه چایی دم کنیم و زعفران دم کنیم. مثل چایی‌های کافه هیچ که هر بار با علی که می‌رفتیم سفارش می‌دادیم. چایی کیسه ای با رنگ و بوی زعفران توی قوری گذاشتم و آب جوش سرش ریختم. روزهای تعطیل تنها روزهایی بودند که من و فاطمه با هم صبحانه می‌خوردیم.

بعد از صبحانه به تلفن زدن و تلفن جواب دادن گذشت. من به بابا تلفن زدم. هادی امامی به من. با بابا شوخی کردم که از وقتی پسر خارج نشین تان آمده‌اند سراغی از قم نشینان نمی‌گیرید. هادی را ابالرئوف صدا کردم. اسم پسرش را گذاشته بود رئوف. رئوف اسم زیبایی بود. به سبک قدیم یک مسافرت دو هفته ای- یکی دو روزی بیشتر- رفته بودند. تهران و مشهد. با احمد رفته بودند. دلم برای سفرهای قدیمی که گاه تا یک ماه هم طول می‌کشیدند تنگ شد. حالا دیگر سفرها کوتاه شده بودند. سفرهای سه روزه، سفرهای دو روزه، سفرهای یک روزه. مردم می‌گفتند گرفتاریم.

فاطمه پشت میز گرد صبحانه خوری که وسط سالن گذاشته بودیم نشست. قاب آینه درست می‌کرد. با کاشی و چینی. من قهوه‌ی از دیشب مانده را گذاشتم گرم شود. رادیو را روشن کردم. روزهای عزا فقط نی می‌زد. از آلبوم‌های موسیقی خودم «از تو دورم» فریدون را آوردم. دوستش داشتم. از آغازش که می‌خواند:

«چون پاره سنگی، عاشقم/ به گنجشکی هراسان/ و هر بار/ نا امید/ بر می‌گردم به خاک/ بر می‌گردم به خویش.../ نا امید و نیازمند / زبانه می‌کشد آغوشم/ به سویت/ .../ در بی مجالی و لالی/ به کاغذ آتش رسیده می‌مانم/ جدا شده ای از نخ نگاهم/ چون بادکنک ماه/ .../ سال‌هاست از کرشمه باران تو می‌گذرم/ بی چتر و بارانی.../ در سایه پنهان می‌شوم/ در گریه پیدا/ هرچه هستم از تو دورم / دور /دور... دور... دور...»

تا پایانش که می‌خواند:

«آب اگر چه بی صداترین ترانه بود/ تشنگی بهانه بود/ من به خواب‌های کوچک تو اعتماد داشتم/ چشم‌های عاشق تو را به یاد داشتم/ می‌وزید عطر سیب/ سمت خواب‌های ساده و نجیب/ من به جست و جوی تو/ در هوای عطر موی تو/ رفت و آمد کبود گاهواره‌ها /زیر چتر روشن ستاره‌ها/ تا هنوز عاشقم/ تا هنوز صبر می‌کنم/ ابر می‌رسد/ باد مویه می‌کند/ چکه چکه از گلوی ناودان/ یاس تازه می‌دمد/ تا هنوز تشنه‌ام/ تا هنوز تشنگی بهانه است/ آب بی صداترین ترانه است/ تا هنوز عاشقم /تا هنوز صبر می‌کنم/ ....»

تا میانه‌اش که زمزمه می‌کرد گل ناز، گل ناز، گل ناز...

کنار فاطمه نشستم. روی میز پر بود از کاشی‌های رنگ رنگ. کار من شکستن کاشی‌ها بود. قلقش را بلد شده بودم. برای یاد گیری این قلق خون دل‌ها خورده بودیم. آن شب عیدی که میثم و فاطمه خانم آمده بودند خانه‌ی ما و من و میثم مردانه رفتیم استخر و فاطمه‌ها در شکستن کاشی‌ها دست‌هایشان را پر از زخم کرده بودند. حالا دیگر راهش را یاد گرفته بودم. کاشی‌ها را نیمه می‌گذاشتم لای انبر مخصوص. باید حتما یک طرفش خالی می‌ماند. تمام کاشی اگر می‌رفت زیر انبر هرچقدر هم که زور می‌زدی نمی‌شکست. سر انبر را می‌بردم داخل لیوان. این شکلی تکه های شکسته‌ی کاشی در هوا پرت نمی‌شدند. زیبایی آینه به این بود که هر تکه ای با تکه‌ی قبل متفاوت باشد. موج‌هایی که فاطمه روی آینه کشیده بود تکه های کوچک و بزرگ می‌خواست. به اندازه‌ی یکی دو ساعت کاشی چسباندن برایش شکستم، قهوه ریختم و به اتاق مطالعه رفتم. حدس زدم قهوه‌ی مانده گیرایی بیشتری داشته باشد. لابد موادش بیشتر توی آب حل شده بودند. لابد بیشتر جا افتاده بود.

پرده را کشیدم. چراغ مطالعه‌ام را روشن کردم. با بیدل شروع کردم. خواندن گرم شدن می‌خواست و بیدل گرمم می‌کرد. می‌گفت: «سهل است گذشتن ز هوس‌های دو عالم/ گر مرد رهی یک دو قدم در گذر از خود/ یاران عدم تاز، غبار تپشی چند/ پیش از تو فشاندند دراین دشت و در از خود» بیدل آدم را به رقص می‌آورد. قرار روزانه‌ام با خودم این بود که بیدل خوانی‌هایم پنج دقیقه ای باشند. پنج دقیقه های مرده. قبل خواب، قبل غذا، تا آژانس بیاید، تا فاطمه برای نماز وضو بگیرد؛ و هر بار به خودم که می‌آمدم یک ربع را رد کرده بودم. «وقتی یتیم بودیم» را ادامه دادم. به فصل پنجم رسیده بودم. پیشنهاد علی بود. با کریستوفر و آکیرا در شانگ های بودم. محله‌ی چینی‌ها پر از فساد بود. پر از بیماری. پر از فحشاء. نباید به آنجا می‌رفتیم. آکیرا که کریستوفر را ریفیق صدا می‌کرد دلم ریفیق می‌خواست.

ناهار آبگوشت داشتیم. آبگوشت و پلو سبزی. آبگوشت و پلو سبزی و ماست. روی همه‌ی میزها پر بود. سفره‌ی قلمکار را جلوی تلویزیون پهن کردیم. فیلم داشت. اسمش پسر کارگردان یا چیزی توی این مایه‌ها بود. یکی از حسرت‌هایم این بود که فیلمساز نشدم. ماستمان تمام شد. رفتم ماست بیاورم. درش شل بود. از دستم تلاپ افتاد زمین. گوشه گوشه‌ی خانه پر از ماست بود. موقعیت مان هم اقتضای خنده داشت هم اقتضای گریه. گند زدن‌های این شکلی خوب بود.

تا به خودمان جنبیدیم ساعت از پنج گذشته بود. فاطمه شام شب را گذاشت که بپزد و باز خوابیدیم. خواب بهانه بود. یک ساعت به حرف‌های زن و شوهری گذشت تا خوابمان ببرد. فاطمه زود تر از من خوابش برد. من وقتی یتیم بودیم را ادامه دادم تا خوابم برد.

قرار بود شب با احسان برویم کهک. قرار بود هر کسی شامی بسازد، برای نماز برویم امام زاده بعد برویم پارک کهک که هوای خنک و مطبوعی داشت. گوشی‌ام بی صدا بود و احسان چند باری تلفن کرده بود. بهش تلفن کردم. برنامه کنسل بود. اهل و عیال از اصفهان به سمت خانه‌شان راه افتاده بودند. فاطمه که شنید بور شد. روزهای تعطیل دلش توی قم می‌گرفت.

دوش گرفتم. برگشتم به اتاق مطالعه. باید گزارشی از «بازگشت به عقل» کلی جیمز کلارک آماده می‌کردم. دوستش داشتم. نه به خاطر نثر روان و رسایش. که آن هم بود. و نه به خاطر این کتاب را خانم پور محمدی، مترجم اثر خود به من هدیه کرده  بود. که آن هم بود. بیشتر از همه به خاطر عنوان فصل آخرش که روزی دوست داشتم عنوان پایان نامه‌ی دکتری‌ام باشد: عقلانیت مادر بزرگ من. دلم می‌خواست عنوان پایان نامه‌ام عقلانیت دینی مادر بزرگم باشد. مسخره‌ام می‌کردند. وقتی توی کتاب کلارک این عنوان را دیدم می‌خواستم بال در بیاورم. او آنچه من می‌خواستم را نوشته بود.

میانه های خواندن تلفن زنگ زد. از بنیاد نخبگان اصفهان بودند. یکی دو روزی می‌شد که تماس می‌گرفتند. می‌خواستند برای برنامه ای در مشهد حضور داشته باشم. دوستی دیگر از قم را هم دعوت کرده بودند. قرار بود برای هر دویمان ماشین بگیرند. آن دوست دیگر کارش این بود. حضور در جلسات و برنامه‌ها و همایش‌ها. حالا دیگر می‌شد گفت چهره‌ی تقریبا شناخته شده. قرار بود یک روزه برویم و برگردیم. این ایده چیزی بود که قبل از تماس بچه های نخبگان در ذهن خودم چرخ خورده بود. مشهد یک روزه. دوست مان گفته بود برایش بلیط هواپیما بگیرند. خانمی که پشت تلفن بود داشت زمان رفت و برگشت را چک می‌کرد که توی حرفش پریدم و گفتم چرا!؟ گفتم این همه هزینه برای رفت و برگشت و اسکان من معنایی ندارد. تنگناهای اقتصادی فعالیت‌های فرهنگی را به یادش آوردم و گفتم من ارزش این همه هزینه را ندارم. تعارف نمی‌کردم. باورم این بود. با این پول کلی کتاب نه، چند جلدی که می‌شد بخرند و توی دفترشان بگذارند. بعد از تلفن پیامک زد که درود بر شرافتتان و خواست کسی را با آشنایی به همان موضوع در مشهد معرفی کنم.

دلم گرفت. از خانه نشینی خسته شده بودم و این فرصت‌ها را هم از دست می‌دادم. تمام روزهای گذشته از خدا کاری خواسته بودم که سفر داشته باشد، هیجان داشته باشد، آدم داشته باشد، شور داشته باشد، دنیا دیدن داشته باشد، آبرو داشته باشد، وجهه داشته باشد، پول داشته باشد. از مسیر خانه – کتابخانه خسته شده بودم. تمام روزهای گذشته تصور کرده بودم که برای فاطمه دوره ای یکی دو روزه در تهران یا شهری دیگر بگذارند. آن وقت من شاید می‌رفتم مشهد. شاید می‌رفتم شمال. کمی حرکت، کمی سفر، همین قدر هم کفایت می‌کرد. آنچه گفته بودم اعتقادم بود. حرف‌هایم ارزش آن همه هزینه نداشت.

در خانه سیب زمینی و پیاز نداشتیم. بهانه‌ی قدم زدن شبانه مان با فاطمه سیب زمینی و پیاز بود. 

5 شهریور 92

سه شنبه 5 شهریور 92

موبایلم را بی صدا کرده‌ام. چرا؟ نمی‌دانم. دیگر نیمه شب‌ها منتظر پیام کسی نیستم که بخواهم گوشی‌ام را بی صدا کنم. منتظر که بودم بی صدایش می‌کردم و می‌خوابیدم. پیام که می‌آمد بی صدا از خواب بیدار می‌شدم. این بار با پیام مادر زن بیدار می‌شوم. بی صدا. پیش از خواندن به ساعت نگاه می‌کنم. تازه اذان صبح داده‌اند. مادر زن کارت بانکی‌ام را پیدا کرده است. چند روزی ست که گم شده است. قم که نبود یعنی باید اصفهان جا مانده باشد. مثل همیشه. چند روزی گشته‌ایم و گشته‌اند و خبری نشده است. حالا مادر زن می‌گوید خدا هدایتتان کند. الآن پیدایش کردم. در سر به هوا بودن و گم کردن چیزهای شخصی‌ام شهره شده‌ام. جواب می‌دهم خدا سایه‌ی مادر زن را بر سر هدایت نا شدگان حفظ کند. می‌گوید حدس بزنید چه کاری انجام می‌داده ام که پیدایش کرده‌ام؟ حدس زدنش کار سختی نیست. بعد از این چند سال می‌دانم مادر زن از خواب بیدار شده است و پیش از آنکه اهل و عیال را برای نماز صبح صدا بزند لباس‌ها را توی ماشین لباس شویی ریخته است. کارتم توی جیب شلوار بوده است.

ایمان را صدا می‌زنم. نماز می‌خوانیم. یک لیوان شیر و یکی دوتا شیرینی می‌خوریم و از خانه بیرون می‌زنیم. مقصدمان تهران است. تهران جایی است که سفارت ایران در انگلستان به جای لندن آنجا قرار دارد. برای مهر خروج ایمان باید برویم تهرن. با تعریف‌های ایمان شاید این بار زیاد برایش بد نشده باشد. رفتن از قم تا تهران مطمئنا ارزان‌تر از گشت زدن در لندن در می‌آید. خودم هم می‌دانم حرف مسخره ای می‌زنم. تعطیلی سفارت خانه های دو کشور جز برای کشورهایی مثل ترکیه و امارات سودی نداشت. حماقت. حماقت. حماقت. اگر حماقت نبود پس خیانت بود.

سوار تاکسی می‌شویم. حرم. هفتاد و دو تن. تهران. ترمینال جنوب. ایمان جمعیت ایستاده و منتظر در هفتاد و دو تن را که می‌بیند هول برش می‌دارد. تجربه‌هایم را نمی‌توانم در چند دقیقه به او منتقل کنم. هر چه می‌گویم چند لحظه. هرچه می‌گویم آنقدر ماشین هست که. پژوی 206 که برایمان بوق می‌زند می‌گوید سوار شویم. فرصت نیست برایش جمله‌ی هادی نیلی را بگویم که 206 برای یک زوج اروپایی ست و سگشان که روی صندلی عقب دراز بکشد. که خسته می‌شویم. که له می‌شویم. مخصوصا کنار تو که ماشاء الله بدن سازی کار می‌کنی. عجله دارد و زودتر از من سوار می‌شود. وسط می‌افتد. کنار پنجره می‌نشینم، آب می‌خورم و میان موسیقی بلندی که پخش می‌شود تا تهران می‌خوابم. آنقدر خوابم می‌آید که نمی‌فهمم آفتاب از پنجره کلافه‌ام کرده است. کلافگی را از دهان باز توی عکس می‌فهمم. ایمان از خوابیدن با دهان بازم عکس گرفته است. زشت شده‌ام. می‌خواهم بگویم چقدر بد که آدم‌ها در خواب اختیارشان دست خودشان نیست. به بیداری فکر می‌کنم و اختیار. هست؟ نیست؟ اگر نیست با خواب چه فرقی دارد؟ اگر هست چه گلی به سرم زده است؟ همیشه حرف خواب که می‌شود می‌گویم مرا بیداری‌هایم بدبخت کرد. آدم‌ها که می‌شنوند دنبال رد پای بدبختی در زندگی‌ام می‌گردند. ظاهر زندگی خوب است. جمله‌ام را حمل بر طنز و شوخی و شکم سیری می‌کنند. چقدر خوب است که دل آدم هزار تو دارد.

به ایمان می‌گویم این بار که برگشتی فقط جسمت را از ایران نبر. روحت را هم ببر. این را دیشب به سید مجتبی هم گفته‌ام. وقتی برایم از گونه های مختلف باران در کرواسی می‌گوید. به ایمان وقتی می‌گویم که پایش چلوی دکه های روزنامه فروشی ترمینال جنوب سست می‌شود و تیترهای شلوغ و دروغ روزنامه‌ها چشمش را می‌گیرند. به نظرم می‌رسد آن‌ها که می‌روند بیشتر از آن‌ها که می‌مانند اسیر حواشی این سرزمین اند. حرفم را نمی‌فهمد. حسش را نمی‌فهمم. سکوت می‌کنیم و عبور می‌کنیم.

مترو شلوغ است. ایمان دنبال نقشه‌ی خط‌های مترو می‌گردد. می‌گویم هست. می‌بیند نیست. سوار که می‌شویم تابلوی توی واگن را نشانش می‌دهم. کمی خط‌های مترو را که می‌بیند از متروی لندن می‌گوید که مثل خانه‌ی زنبور است. مثل لوله کشی است. بعد می‌گوید آب و هوای زیر زمین متروی لندن مثل آب و هوای روی زمین تهران است. این یعنی هوای تهران آلوده است. ایستگاه امام پیاده می‌شویم. سوار پله برقی‌های بلندی می‌شویم که تا سطح زمین می برندمان. می‌گوید آنجا پله برقی‌ها دو تکه است. منظورش را نمی‌فهمم. منظورش این است که آدم‌ها یک طرف پله برقی می‌ایستند تا کسانی که عجله دارند از طرف دیگر بروند. پله‌ها را نشانش می‌دهم و می‌گویم اینجا اگر گسی عجله داشته باشد از پله‌ها می‌رود.

باغ ملی دوست داشتنی. می‌رسیم. از وقتی برای پیگیری کارهای ایمان پایم به باغ ملی باز شده دوستش داشته‌ام. آتقدر بکر است که فکر می‌کنم کشفش کرده‌ام. در میان‌های و هوی تهران، ناگهان یک جای دنج، یک جای وسیع، جایی که به تاریخ تعلق دارد، باغ است، سر در دارد، تمیز است، خلوت است، بوی فیلم‌های قدیمی می‌دهد، باغ ملی را کشف کرده‌ام و به هیچ کس نشانی‌اش را نمی‌دهم. کشفم را به ایمان نشان می‌دهم. در کفش می‌ماند. می‌گوید بایستیم عکس بگیریم. می‌گویم بعد از کارهایمان.

داخل وزارت خارجه می‌شویم. پیش از ما گروهی خبرنگار وارد شده‌اند. حراست اسم‌ها را می‌پرسد. خبرنگاری که جلوی من است می‌گوید دکتر (....) موسوی. خنده‌ام می‌گیرد. می‌خواهم برای تمسخر او هم که شده بگویم دکتر مسعود دیانی و بعد ایمان را پشت سرم نشان بدهم و بگویم دکتر ایمان دیانی. نمی‌گویم. حراست زیر اسم دکتر موسوی می‌نویسد مسعود. می‌نویسد ایمان.

ایمان باورش نمی‌شود که کارش به سادگی یک آب خوردن حل شود. باورش نمی‌شود همه‌ی آن عربده کشی‌های موقع اشغال سفارت انگلستان کشک باشد؛ و این یعنی بعد از دو سال حرف‌های من باورش می‌شود. در روزهای تردید و دو دلی میان انتخاب کانادا یا انگلستان که شرایط بهتری برایش داشت با رندی می‌گفتم انگلستان را انتخاب کند. معتبر ندانستن مدرک دانشگاه های انگلستان توسط ایران می ترساندش. من خیالم تخت بود. آنقدر آقا زاده در لندن درس می‌خواند که کسی چنین تصمیمی نگیرد. پر بودیم از شعارهای پوشالی که مردم ساده و بی خبر باورش می‌کردند.

بیرون می‌آییم. کارمان تمام شده است. زودتر از آنکه فکرش را می‌کردیم. در وسعت باغ ملی بلا تکلیف می‌مانیم. حالا چه کنیم؟ عکس می‌گیریم و می‌رویم ضلع غربی باغ، می‌رویم موزه‌ی ملک. آنجا فقط جای فاطمه را خالی می‌کنم. نه هیچ کس دیگر را. از میان همه‌ی آنچه می‌بینم و همه‌ی توضیحات جوان خوش بر و روی خوش سخن برایمان می‌گوید چند تصویر و چند نام بیشتر در در خاطرم نمی‌ماند. سکه‌ی ولایت عهدی امام رضا، نامه‌ی کمال الملک به مجلس، خط غبار، عمله‌ی طرب و پارچه‌ی صد رس؛ و خانواده‌ی حاج حسین ملک که برای همیشه می‌مانند. می‌دانم که روزهایی نه چندان دور باز بر می‌گردم. تنها یا با فاطمه. بیشتر می‌مانم و بیشتر به خاطر می‌سپارم.

همان مسیر را بر می‌گردیم. تا قم. باز هم توی ماشین خوابم می‌برد. مادر رفته است حرم. ما هم می‌رویم حرم. بعد از آنکه ایمان را ببرم بازار میوه. بعد از آنکه برویم فالوده بستنی نمونه که هنوز توی کاسه های گل سرخ قدیمی و با قاشق هزار بار مصرف فلزی فالوده بستنی می‌آورد. بعد از آنکه لب میدان میوه از بوی سیراب شیردان‌های تازه مست شویم.

با مادر به خانه بر می‌گردیم. من دیرم شده است. ساعت سه با حاج آقا قرار گذاشته‌ام. لباس‌هایم را آماده می‌کنم. عمامه‌ام را از نو می‌بندم. بهانه‌ی قرار پیام تبریکی است که روز جهانی مسجد برای حاجی فرستاه ام. حاجی دلش می‌خواست کاری برای مسجد بکنم. ناهار ماهی داریم. می‌گویم منتظر من نمانند.

جلسه مان دو تکه می‌شود. تکه ای در خلوت دو نفره و تکه ای با حضور دیگران. خلوت‌های دو نفره ی من و حاجی رؤیایی است. حرف هم، نگاه هم، حس هم، درد هم و مسأله ی هم را می‌فهمیم. قبل از تکه‌ی دوم کار را بسته‌ایم. تکه‌ی دوم با حضور مسئول مرکز قم آغاز می‌شود. عجله دارد. می‌خواهد از آنچه بین من و حاجی گذشته است خبردار شود. حاجی به رسم ادب و حرمت چند کلمه ای توضیح می‌دهد. خلوتمان به هم خورده است. با نگاه به هم می‌فهمانیم که مابقی صحبت‌ها بماند برای وقتی دیگر و خلوتی دیگر. قبل از خداحافظی سراغ آقای فیضی را می‌گیرم. راننده‌ی دوست داشتنی حاجی است. طبقه‌ی بالا را نشانم می‌دهند. می‌روم بالا. خواب است. دلم برایش تنگ شده است اما دلم نمی‌آید از خواب بیدارش کنم. می‌دانم مثل همیشه آفتاب نزده نان سنگک تازه را خریده و صبحش را از در بالایی حوزه‌ی دماوند آغاز کرده است و آخر شب همان جا به پایان می‌رساند. بیدارش نمی‌کنم و از مرکز بیرون می‌زنم.

ساعت پنج است که به خانه می‌رسم. ایمان توی اتاق مطالعه خوابیده است. مادرم روی کاناپه کتاب می‌خواند. تسلی بخشی‌های فلسفه را دوست داشته است. هر از چند گاهی بخشی از آن را برایم می‌خواند. پایین کاناپه می‌نشینم و ناهار می‌خورم. ایمان بیدار می‌شود و بهانه‌ی رفتن می‌گیرد. مادر بلند می‌شود و وسایل را جمع و جور می‌کند. من بلند می‌شوم و چایی دم می‌کنم.

آژانس می‌گیرم و می‌رویم هفتاد و دوتن. برای هزارمین باید برای مادر و ایمان الکی توجیه کنم که چرا قم ترمینال درست و درمان ندارد و ما همیشه باید لب این میدان انواع و اقسام تجربه‌ها را برای آمدن به اصفهان و رفتن به تهران کسب کنیم. سه شنبه است. جمعیت زیادی منتظر اتوبوس ایستاده‌اند. یکی دو اتوبوس می‌آید و می‌رود و نوبت به ما نمی‌رسد. می‌پرم لب میدان و برایشان ماشین سواری جور می‌کنم. قیمتش را مناسب می‌گوید. می‌گویم سه نفر حساب می‌کنیم تا مادر و ایمان راحت باشند. خداحافظی می‌کنیم. ایمان را تا روز رفتنش نخواهم دید.

غروب است. هوای دلگیری است. سکویی توی میدان پیدا می‌کنم و چند دقیقه ای رویش می‌نشینم. دلم سیگار می‌خواهد. می‌روم از دکه‌ی لب میدان یک نخ سیگار می‌خرم و بر می‌گردم روی سکو می‌نشینم. آتشش می‌زنم. به پایم خاکستر می‌شود. راه می‌افتم. تا حرم را با تاکسی می‌روم. هنوز غروب است. هنوز دلگیر است. در غروب‌های دلگیر و داغ قم پیاده روی می‌چسبد. پیاده می‌روم تا خانه‌ی کتاب. دلم کتاب می‌خواهد. درخت ارغوان را می‌خرم. کار پرویز دوایی. یکی دو هفته‌ی پیش که مشهد بودیم در یک کتاب فروشی کسی با اشتیاق به دوستش معرفی می‌کرد. گدا را می‌خرم. کار نجیب محفوظ. گدا را زهرا پیشنهاد داده بود و البته گفت فعلا نخوانمش. پیشنهاد اولش را می‌پذیرم و پیشنهاد دومش را نه. می خرمش تا بخوانمش. شعر معاصر جهان عرب را می‌خرم. کار همیشه استاد شفیعی کدکنی. این بار اما به عشق شعر معاصر عربی که چندماهی است در آن اقامت کرده‌ام؛ و من بیابان همسرم باد را برای فاطمه می‌خرم. همان جا خودکاری می‌گیرم و به فاطمه تقدیمش می‌کنم: به همسرم که باران است.

از خانه‌ی کتاب که بیرون می‌آیم. شب شده است. هوا دیگر دلگیر نیست. هوا که دلگیر نباشد و شب باشد جان می‌دهد برای پیاده روی. پیادهمی‌روم.


3 شهریور 92

یکشنبه 3 شهریور 92

نیمه شب رسیدیم قم. مادر و ایمان هم آمدند. ایمان یکی دو روزی می‌شد که بر گشته بود. آمد قم با هم برویم تهران کارهای برگشتش را هماهنگ کند. کمتر از یک ماه می‌ماند. یک سال و نیم می‌شد که رفته بود و برای اولین بار به خانه‌ی جدیدمان می‌آمد. هدیه سنگ تمام گذاشته بود. خانه که رسیدیم هر کسی به کاری مشغول شد. ایمان اول از همه تسلی بخشی‌های فلسفی را برداشت. فاطمه گل‌ها را آب داد. مادر میوه‌ها و شیرینی‌هایی که از اصفهان آورده بودیم را توی یخچال گذاشت. من قهوه ساختم و رخت خواب‌ها را را بیرون آوردم. یک ساعت و نیم مانده بود تا اذان بدهند. مادر به نماز شب مشغول شد. فاطمه خوابید. ایمان بین خواب و بیداری بود. من به بهانه‌ی نان خریدن از خانه بیرون زدم.

رکاب زدن در هوای خنک نیمه شب، در کوچه های خلوت شهر غنیمتی بود که از دستش نمی‌دادم. نان گرفتن بهانه بود. نان اول تنور به چه دردم می‌خورد. تا اذان بدهند یک ساعت مانده بود. یک ساعت رکاب زدم. تند رفتم. آرام رفتم. موج برداشتم. صاف رفتم. سربالایی، سرپایینی. به رفتگرها سلام کردم. خدا قوت قوت گفتم. برای خودم شعر خواندم. آواز خواندم. تصمیم گرفتم. اراده کردم. نو شدم.

تصمیم‌های بزرگ زندگی نیازمند حرکت بودند. نیازمند سرعت. رکاب می‌زدم و سرعت می‌گرفتم و به تصمیم‌های بزرگ فکر می‌کردم. تصمیمی که می‌خواستم بگیرم برایم پر بود از ابهام. زندگی بدون موبایل ممکن بود؟ از دستش خسته شده بودم. خودم را لب دریا تصور می‌کردم؛ چند لحظه ای آرام، ساکت و خاموش؛ و ناگهان پرتش می‌کردم به دورترین نقطه‌ی دریا که زورم می‌رسید. دلم به شدت دریا می‌خواست اما اگر به تصمیم می‌رسیدم منتظر دریا نمی‌ماندم.

زندگی بدون موبایل چه شکلی می‌شد؟ کنارش که می‌گذاشتم از کجا باید نان می‌خوردم؟ منی که همچون کارگر روزمزد باید منتظر تماسی زنگی چیزی می‌نشستم تا پیشنهادی باشد و نانی در بیاید. کثرت سفرها و جا به جایی‌ها و خانه نبودن‌هایم مانع از این می‌شد که به تلفن خانه فکر کنم. شاید خوش به حال آن‌هایی بود که رییس دفتر داشتند. در ذهنم برای خودم رییس دفتر انتخاب کردم و به رؤیاهای خودم خندیدم. این همه‌ی ماجرا نبود. روابط عاطفی و انسانی زیادی هم به این ابزار گره خورده بود. کنارش که می‌گذاشتم بی شک مختصات این رابطه‌ها دچار تغییر می‌شد. تصمیم برای کنار گذاشتنش جدی بود. فقط باید کمی صبر می‌کردم.

اذان که دادند به نانوایی رفتم. به قاعده‌ی یک ساعت نان از تنور در آورده بود. یکی دو ساعت دیگر که می‌گذشت حتی یک دانه از همین نان‌های اول تنور هم باقی نمی‌ماند. سحر خیز کم پیدا می‌شد. صبح که آفتاب می‌زد غلغله ای به پا می‌شد. حد اقل کاروایی که برای سحرخیزی می‌گفتند فرار از صف نان بود. سر صحبت را با شاطر باز کردم تا فرصت کافی برای انتخاب بهترین نان از بین نان‌هایی که از تنور بیرون می‌آمدند داشته باشم. می‌گفت نان وا یعنی نان وای. مشتری نباشد وای. مشتری باشد بیشتر وای. خمیر خراب شود وای. نان بسوزد وای. می‌گفت نان وای است نه نان وا. وای را دوست داشتم؛ ای وای را.

به خانه که برگشتم ایمان از رخت خواب بیرون آمد. می‌گفت نان سنگک داغ برشته لذتی است که در انگلستان پیدا نمی‌شود. در این یکی دو روز فهرستی از لذت‌های وطنی را کشف کرده بودیم که باید قدرش را می‌دانستیم و نمی‌دانستیم. لذت پیتزای پر ملاط. لذت انرژی ارزان، غذای ارزان، غذای حلال، لذت حمل و نقل مفت. لذت پوشاک مفت. قرار شد شب برویم حرم. برویم پیتزا بخوریم. لباس بخریم و لذت‌های وطنی را تجربه کنیم. نماز خواندیم. خوابیدیم. مادر از درد به خودش می‌پیچید. 

28 مرداد 92

دوشنبه 28 مرداد 92

خودم را خراب کردم. این را حتی به فاطمه هم نگفتم. نمی‌دانستم از میان همه‌ی آدم‌هایی که آمده بودند و رفته بودند این اتفاق برای چند نفر رخ داده بود. این شاید از خصوصی‌ترین و محرامانه ترین بخش‌های زندگی آدم‌ها به حساب می‌رفت. چه کسی حاضر بود با صدای بلند اعلام کند که یک روزی خودش را خراب کرده است؟ این مهم نبود. مهم امکان رخ دادن این واقعه بود. مثل پتک همیشه بالای سر آدم‌ها بود. همه‌ی آدم‌ها می‌توانستند مثل آن روز تابستانی داغ من گرما زده شوند. مسموم شوند و آنقدر به اسهال و استفراغ مبتلا باشند که حتی به اندازه‌ی آنکه آسانسور، هفت طبقه را بالا برود تاب نیاورند و خودشان را خراب کنند.

خودم را خراب کرده بودم. تحقیر شده بودم. انسان بودن به معنای همیشه در معرض تحقیر قرار داشتن بود. تحقیرهایی که مرز نمی‌شناخت، تاریخ و جغرافیا بر نمی‌داشت، شأن و منزلت حالی‌اش نمی‌شد، شاید هم می‌شد. هر قدر شأن و منزلت آدم‌ها بالا تر می‌رفت تحقیر شدن‌ها سخت‌تر، شکننده تر و خرد کننده تر می‌شد.

انسان بودیم. ضعیف بودیم و کسی این ضعیف بودن را درک نمی‌کرد. انتظار از انسان بودن بالاتر از توانمان بود. شکننده بودیم، به حکم انسان بودنمان همیشه در معرض تحقیر بودیم. تحقیر به ضعف، تحقیر به بیماری، تحقیر به جهل، تحقیر به ترس، تحقیر به نیاز، تحقیر به شهوت، تحقیر به خطا، تحقیر به احتیاج، تحقیر به دوست داشتن، تحقیر به تجاوز، تحقیر به سابقه، تحقیر به اسرار پنهان، تحقیر به آرزو، تحقیر به فقر، تحقیر به خاطر مسئولیت، تحقیر به خاطر تعهد، تحقیر به اسهال، تحقیر به استفراغ، تحقیر به نیافتن محلی برای تخلی، تحقیر به همه‌ی آنچه معنا و اقتضای انسان بودن است.

انسان وضعیت بغرنجی داشت. این را آن روز که خودم را خراب کردم فهمیدم. آن روز را کسی ندید. اما تا کجا می‌شد پیری و ضعف و بیماری را از خود دور نگه داشت؟ تا کجا می‌شد نیاز و احتیاج را از خود دور نگه داشت؟ تا کجا می‌شد از دام شهوت گریخت و هیچ گاه تحقیر نشد؟ تا کجا می‌شد محتاج کسی نشد؟ آن روز که خودم را خراب کردم با تمام وجود از بیماری و پیری ترسیدم. بیمارها و پیرها لابد خیلی تحقیر می‌شدند. آن هم پیش روی دیگران. انسان ضعیف‌تر از آنچه خود و دیگران فکر می‌کردند بود. همین.

پ. ن :

از تاریخ نوشتن این متن یک سال می گذرد.

 

 

30 بهمن 91

دوشنبه 30 بهمن 91

یک ربع به پنج از خواب بیدار شدم. هشت و نیم تهران با دکتر بهشتی کلاس داشتم. شلوار کتان و تی‌شرتم را پوشیدم. هر دو سبز. فاطمه گفته بود پالتویم را بپوشم. فکر کردم در طول روز کلافه‌ام می‌کند. کاپشن پوشیدم. به جای صبحانه یک فنجان شیر و یک دانه توتک خوردم. چیزی مردد میان شیرینی و بیسکوییت بود که دماوندی‌ها درست می‌کردند. از آسانسور که بیرون آمدم سردی هوا توی صورتم زد ولی از بادهای پر سر و صدای طبقه‌ی هفتم خبری نبود. زیپ کاپشن را تا ته بالا کشیدم و سرم را توی کلاهش فرو بردم. جوی کنار خانه پر از آب بود. یک صبح خوب را آغاز کرده بودم.

تا سر خیابان پیاده رفتم. تنها چیزی که سکوت خیابان را به هم زده بود صدای رادیوی دو موج رفتگر شهرداری بود که با کش به دسته‌ی سطلش بسته بود. تک و توک ماشین‌هایی می‌آمدند و بی توجه به دست تکان دادن‌های من می‌گذشتند. سرمای هوا اجازه‌ی انتظار نمی‌داد. آنقدر پیاده رفتم تا ماشینی برایم توقف کرد. راننده‌ی جوانی داشت. حدس زدم طلبه باشد. پرسید: حرم؟ گفتم بله، حرم. سوار شدم. می‌دانستم مسافرکش نیست و برای رضای خدا سوارم کرده است اما هیچ حرفی به نظرم نمی‌رسید که با او در میان بگذارم و سکوت داخل ماشین را بشکنم. دلم می‌خواست دست کم رادیوی ماشین را روشن کند. نکرد. روبروی حرم. لب پل آهنچی پیاده شدم. پول نگرفت. سعی کردم سکوت داخل ماشین را با تشکری گرم جبران کرده باشم.

اذان می‌دادند. رودخانه پر از آب بود. آن روزها سر ریز سد را توی رودخانه ریخته بودند. اختلاف سطح دو تکه از رودخانه آبشار کوچکی ساخته بود که صدای حرکت آب را چند برابر می‌کرد. شاید به جای من هر اصفهانی دیگری هم بود ذهنش می‌رفت طرف زاینده رود که ماه‌ها بود حتی یک قطره آب هم ندیده بود. تا اصفهانی نبودی نمی‌فهمیدی چه طنزی در این ماجرا نهفته است که رودخانه‌ی قم بیشتر از زاینده رود اصفهان آب داشته باشد. دست فروش‌های روی پل هنوز سفره می‌فروختند.

نماز را در حرم خواندم. بی هیچ تعقیباتی. خودم را به آن سوی پل آهنچی رساندم. سوار ماشین‌های هفتاد و دو تن شدم. از راننده خواستم بخاری ماشین را خاموش کند. در آستانه‌ی خفگی بودم. معلوم بود حسابی سردش شده که به محض سوار شدن بخاری را تا آخر روشن کرده بود. می‌خواستم سوار اتوبوس‌هایی بشوم که مقصدشان ترمینال آرژانتین باشد. کلاسمان توی خیابان ولیعصر برگزار می‌شد. بالاتر از پارک ساعی. هیچ کدام از اتوبوس‌هایی که برای مسافر انواع و اقسام داد و فریادها را راه انداخته بودند و تهران یک نفر و دو نفر می‌کردند به سمت آرژانتین نمی‌رفتند. چاره ای نبود. باید سوار ماشین‌های شخصی می‌شدم. از پی سال‌ها سفر با مسافرکش‌های شخصی یاد گرفته بودم چگونه خیز بردارم که بتوانم با قیمتی مناسب صندلی جلو بنشینم. روحانی جوان و همسرش را که منتظر ماشین بودند زیر نظر گرفتم. معلوم بود که قیمت برای روحانی جوان و هیکلی مهم است. به محض این که با یک پژوی مشکی به توافق رسید خودم را به ماشین رساندم و گفتم: تهران آقا؟ و پشت بندش گفتم چند؟ راننده جوانی بود با قیافه ای مظلوم و بی آزار. گفت چهار عقب، پنج جلو. گفتم چهار می‌دهم جلو می‌نشینم. گفت چهار و نیم. چند جمله ای به چانه زنی‌ای گذشت که برنده‌اش من بودم. مسافر چهارم هم بلافاصله سوار شد. لابد همان طور که برای من صندلی جلو نشستن مهم بود برای او ماشین پر آماده‌ی حرکت اهمیت داشت.

تا تهران را خواب بودم. چیزی شبیه به لحظه‌ی بیهوشی در اتاق عمل بود. از عمل جراحی هفت سالگی ام این قدر یادم هست که دکتر سنبلستانی گفت تا ده را بشمارم و من یادم هست که فقط تا سه را شمردم و بعد از آن یکی از دلنشین تر احساسات زندگی‌ام را تجربه کردم. خوابی که مرحله‌ی انتقالش را درک می‌کردم. توی ماشین، شمارش تا لحظه بیهوشی صحبت‌های ترکی روحانی جوان و همسرش بود. ساعت هفت و نیم میدان بهمن از خواب بیدار شدم. از راننده عذرخواهی کردم که کنار دستش خوابم برده است. خسته تر از آن بودم که بتوانم جلوی خوابیدنم را بگیرم.

تا شروع کلاس یک ساعت فاصله داشتم. می‌دانستم که در تهران یک ساعت یعنی کشک. مخصوصاً وقتی که قرار باشد از جنوب تا جایی نزدیکی‌های شمالش را بروی. خودم را با تاکسی به میدان راه آهن رساندم و سوار اتوبوس‌های تجریش شدم. صندلی‌ای کنار پنجره را انتخاب کردم و رویش نشستم. می‌دانستم که این سعادتی زودگذر خواهد بود. مگر می‌شد در آن شهر بی در و پیکر و در آن مسیر دور و درازی که من پیش رو داشتم پیرمردی سوار اتوبوس نشود و من مجبور نشوم جایم را به او بدهم. چه خیال باطلی. روی صندلی روبرویم دو پسر بچه‌ی نوجوان حوای پانزده شانزده سال نشستند. یکی با دف و یکی تنبک. بیش از هر چیز ترکیب رنگ صورتی و بنفش حاشیه‌ی دف توی ذوق می‌زد. از چهره‌ی زنی که روی صفحه‌ی دف نقاشی شده بود آن قدری باقی نمانده بود که بشود درباره‌اش نظر داد. دف کار بود نه دف تفنن. دف زیر باران حتی.

ایستگاه مهدیه آنچه در انتظارش بودم اتفاق افتاد. پیرمردی سوار شد . چند لحظه صبر من برای آنکه شاید یکی از جوان‌های دور و بر سبقت بگیرد و جای خود را به او بدهد فایده ای نداشت. جایم را به او دادم . خودم را به پنجره‌ی سمت چپ چسباندم و به تماشای مغازه‌ها و ساختمان‌های خیابان ولیعصر مشغول شدم. اتوبوس از منیریه  گذشت . باز هم مغازه‌ی علی دایی را پیدا نکردم. پیاده هم که این مسیر را قدم زده بودم پیدایش نکرده بودم. باید یک بار خجالت را کنار می‌گذاشتم و از یکی از مغازه دارها می‌پرسیدم: آقا ببخشید مغازه‌ی علی آقا کجاست؟

 

 

28 بهمن 91

شنبه 28 بهمن 91

تا حوالی نه و نیم خوابیدم. از سفری طولانی برگشته بودیم. از یک هفته بیشتر شده بود. تمام خواب‌هایم بوی خستگی و کوفتگی می‌دادند. طنز ماجرا آن بود که در همه‌ی لحظه لحظه های سفر برای چنین روزی نقشه‌ها کشیده بودم. به خودم وعده‌ی یک روز خوب، یک هفته‌ی پرکار و پر انرژی، یک شروع در اوج را داده بودم. با این‌ها دلشوره های سفر را از سرم باز کرده بودم. اگر این وعده‌ها نبود تا ظهر می‌خوابیدم. خسته تر از این حرف‌ها بودم.

دوش نگرفتم. حالش را نداشتم. از میان لباس‌هایی که فاطمه از داخل ساک بیرون گذاشته بود پیراهن و شلواری قهوه ای کنار گذاشتم. از فریزر ته مانده‌ی نان لواش‌هایی که نمی‌دانستم کی و کجا خریده‌ایم را بیرون آورم. چایی دم گذاشتم و نان سرد و پنیر و عسل خوردم و در این میان به رادیو گوش می‌کردم. خبرنگاری میان موسیقی‌های دوست داشتنی پرید و از هزینه های سرسام آور بیماران سرطانی سخن به میان آورد. " خانه خراب" بهترین واژه برای سرطانی‌ها و خانواده‌هایشان بود. خبرنگار می‌گفت هزینه های درمانشان کمرشکن شده است. می‌گفت خیلی‌هایشان مجبور شده‌اند خانه‌شان را برای ادامه‌ی روند درمان بفروشند و بی خانمان شوند. من به آن‌هایی فکر می‌کردم که خانه ای برای فروش نداشتند. خبرنگار می‌گفت تازه این به شرطی است که درمان سرطان عوارضی دیگر به دنبال نداشته باشد. در لحنش پوزخند تلخی بود که جواب خودش را می‌داد: مگر می‌شود؟ تحریم خاموش بی صدا قربانی می‌گرفت. نه از آن‌ها که شعار بی تأثیری‌اش را می‌دادند. آن‌ها هم شاید به سرطان یا بیماری‌هایی از این دست مبتلا می‌شدند اما بعید بود مثل مردم عادی برای درمانش خانه خراب شوند. آرمان بازی‌ها و قیافه گرفتن‌هایش برای یک عده بود و سختی‌ها و رنج‌ها و دردهایش برای عده ای دیگر. اگر راست می‌گفتند که در جنگی مقدس قرار داریم باید آن‌هایی که کم می‌آوردند و تسلیم مرگ می‌شدند را شهید اعلام می‌کردند. روز خوب من این چنین شروع شده بود. با بغض و غم و فریاد. رادیو پشت بند گزارش خبرنگار ترانه‌ی فرهاد را پخش کرد : آن روزها / وقتی که من بچه بودم/ غم بود/ اما کم بود. یک ربع از ده گذشته از خانه بیرون زدم.

رفتم دانشگاه. حوالی یازده رسیدم. اول رفتم کتابخانه. لپ تاپ را با خودم نبرده بودم که چاره ای جز خواندن نداشته باشم. موبایل را گذاشتم روی پیغام گیر. از تلفن‌ها می‌ترسیدم. لابد زنگی بود که می‌توانست از خواندن باز بداردم. مسخره بود. همه‌ی این وسواس‌ها برای نهایت دو ساعت مطالعه. ساعت دو باید از دانشگاه بیرون می‌زدم. با ادامه‌ی دائرۀ المعارف خوانی شروع کردم. چند وقتی بود که ویار دائرۀ المعارف خوانی گرفته بودم. اسمش را گذاشته بودم مطالعه‌ی جهت دهی نشده. مطالعه‌ی موضوعی که نمی‌دانی چیست و کجاست. لذت عجیبی می‌بردم. در دانشگاه دائرۀ االمعارف بزرگ اسلامی را می‌خواندم. آنقدر که برای ادامه‌ی کارهایم گرم شوم. هر نوبت یک ربع بیست دقیقه. خیلی اوقات دلم نمی‌آمد تمامش کنم. به مدخل آخرالزمان رسیده بودم. از آن مدخل‌های دوست داشتنی و انرژی بخش بود. با تعابیر مکاشفه‌ی یوحنا از آخرالزمان به وجد آمده بودم. می‌گفت: پیش از رجعت عیسی، تحولات عظیم کیهانی واقع می‌شود؛ چون باریدن خون و آتش از آسمان، خونین و زهرآگین شدن دریاها و رودها، تاریک شدن خورشید و ماه و ستارگان و ... که در پی هم از دمیدن هفت فرشته در صورهای خود روی می‌دهد، فتنه‌ها و بلاهای عظیم بروز می‌کند، چون بیماری و مرگ، جنگ و کشتار، قحط و خشکسالی. سپس مسیح با سپاهی از فرشتگان از آسمان فرود می‌آید، دو حیوان عجیبی که نمودار قدرت‌های شیطانی حاکمند و جهان را به فساد کشیده‌اند و نیز دجال و پیروانش مغلوب و نابود می‌شوند، دجال در دریای آتش افکنده می‌شود و پرندگان از خون و گوشت جباران و بدکاران سیر می‌شوند. چون قدرت‌های شیطانی نابود شدند، شیطان خود به زنجیر کشیده می‌شود، و هزار سال در قعر هاویه محبوس می‌ماند. در این هزار سال شهیدان زنده می‌شوند و مسیح بر جهان حکومت می‌کند و صلح و خیر و برکت در جهان برقرار می‌گردد. رنج و بیماری و مرگ نیست، ماه چون خورشید تابناک و خورشید هفت بار از ماه تابناک‌تر می‌گردد. در پایان این هزاره، شیطان از بند رها می‌شود و سپاه یأجوج و مأجوج اورشلیم را محاصره می‌کند. ولی آتشی از آسمان فرو می‌ریزد که نیروهای شیطانی را نابود می‌کند و شیطان در دریای آتش سوخته می‌شود. پس از آن رستاخیز همگانی برپا و داوری بزرگ آغاز می‌شود، فرشتگان کتاب اعمال را می‌گشایند، گنه‌کاران به دریای آتش انداخته می‌شوند و نیکوکاران که نامشان در «دفتر حیات» ثبت است، در جهانی نو که ملکوت الهی است به حیات جاوید می‌رسند

نماز را در مسجد خواندم. غذا رزرو نکرده بودم. به جایش آش گرفتم. سرد بود. آنقدر فلفل قرمز تویش ریختم که تصور کنم داغ داغ است. انتخاب واحد کردم. به کتابخانه برگشتم و داستان تایلند از کتاب ابر قورباغه و پای عسلی موراکامی را خواندم. موراکامی مثل همیشه خوب بود. آخرش معرکه بود که طرف گفت : یادمه از رییسم پرسیدم پس خرسای قطبی واسه چی زنده ان؟ با یه لبخند بزرگ گفت آره، واقعا نیمیت! پس ما واسه ی چی زنده‌ایم؟

نیم ساعت از دو گذشته از کتابخانه بیرون زدم. روز آخر شهریه بود. دلم قدم زدن زیر آفتاب زمستانی کم رمق بعد از ظهر را خواست. به حرفش گوش کردم. تا آنجا که زمان شهریه اجازه می‌داد پیاده قدم زدم. یک ربع.

Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA

7 بهمن 91

 شنبه 7 بهمن 91

«خودم را گم کرده‌ام.» این عنوانی بود که برای روزهای گند خورده‌ام انتخاب کرده بودم. یک فریب واقعی بود. با این حال حس می‌کردم گاهی اوقات آدم نیاز دارد خودش را فریب بدهد. چه ایرادی داشت گمان کنم آن آدمی که حالا، بعد از یکی دو ماه علافی و تنبلی مطلق، شکمی بر آمده پیدا کرده بود و روحی افسرده، من نیستم؟ خوابم زیاد شده بود. دست و دلم به کار نمی‌رفت. از خانه کمتر بیرون می‌زدم. کتاب نمی‌خواندم، بدنم درد می‌کرد. سرم منگ بود. در کسالت محض به سر می‌بردم. اول فکر می‌کردم این گندی به خاطر نحوست ماه صفر باشد. صفر که تمام شد، ربیع که آمد چیزی عوض نشد. گفتم به خاطر آلودگی هواست. بادها آلودگی خیمه زده روی شهرها را جا به جا کردند و در من هیچ اتفاقی نیفتاد. نه سفری که به محلات رفتیم، نه اصفهان رفتنی که فکر می‌کردم می‌تواند روحیه‌ام ر عوض کند، نه مهمان‌ها، نه گعده با بچه‌ها، نه استخر، هیچ کدام از این‌ها که روزگاری کاری از دستشان ساخته بود افاقه نکرده بودند. خودم را گم کرده بودم.

باید دنبال خودم می‌گشتم. باید با خودم در روزهایی پر از انرژی و شور و نشاط ملاقات می‌کردم. روزهایی پر از امید و همت و سخت کوشی. می‌دانستم که چنین کسی را در گذشته های خودم پیدا نمی‌کنم. همه‌ی این حرف‌ها یک بازی بود. همان که اول گفتم؛ یک فریب بزرگ. آن من واقعی که نه تنها گم نشده بود بلکه در اوج پیدایی و عیانی قرار داشت همین من افسرده و خمود بود. شاید تکه‌هایی از زمان بودند که وضعیت فرق می‌کرد. اگر در پی کشف حقیقت بودم باید آن در آن موقعیت‌ها کنکاش می‌کردم تا ببینم آن آدم متفاوت چه کسی بوده است. با این حال تنها نقطه‌ی امید قلب حقیقت بود.

چند روز آخر روزهای گند را دنبال خودم می‌گشتم. در پی چیزی بودم که رنگ و بوی روزهای خوب را بدهد. روزهایی که لابد کتاب می‌خوانده‌ام. از خانه بیرون می‌زده‌ام. شعر می‌گفته‌ام. به اتفاقاتی که در دنیای سیاست و فرهنگ و هنر می‌افتاده حساس بوده‌ام. کتاب می‌خریده‌ام و کتاب می‌خوانده‌ام و حتی مجله می‌خریده‌ام. آخرین باری که یک مجله را ورق زده بودم یادم نمی‌آمد. نمی‌دانم مرتضی کاردر از کجا فهمیده بود که در چنین وضعی گرفتارم. با لحنی که به گمانم نیش تحقیر داشت می‌گفت خیلی چیزها را ترک کرده‌ام. راست می‌گفت.

جنون و حرکت! همه‌ی ترک شده‌ها را در همین دو مفهوم خلاصه کردم. هیچ منطقی برای این خلاصه کردن وجود نداشت. به نظرم می‌آمد اصل همه چیز به تنهایی، از دست دادن اعتماد به نفس و بی هویتی بر می‌گردد. تنهایی به غرور و شیوه‌ی زندگی‌ام بر می‌گشت. نداشتن اعتماد به نفس را باید از یک مشاور می‌پرسیدم. بی هویتی را خودم می‌دانستم. هیچ درمانی نداشت. اقتضاء زمانه و زمینه‌ام بود. زمانه ای بی آرمان و زمینه ای بی تابو. بدون آرمان و انگیزه انتظار جنون و حرکت انتظار احمقانه ای بود.

بیشتر از یک سال بود سراغ پیپ نرفته بودم. از میان بوهای روزهای خوب، بوی عشق، شعر و پیپ را به یاد داشتم. عشق و شعر مرده تر از آن بودند که بتوانم زنده‌شان کنم. چند بار تلاش کردم، نشد. رفتم سراغ پیپ. حس مبارزی را داشتم که بعد از سال‌ها ترک اسلحه، در پی یک نیاز جدید، عهدش را می‌شکند و دست به تفنگ می‌برد. مثل رضا تفنگچی خوشنویس در هزار دستان علی حاتمی. پیپ را از داخل کیف چرمی قهوه ای اش در آوردم. کاسه و لوله‌اش را با دقت تمیز کردم و فیلتر نو برایش گذاشتم. از همان یک سال و چند ماه قبل که توتون یکباره گران شده بود ترکش کرده بودم. حالا تصمیم داشتم برایش توتون بخرم. قیمتش برایم مهم نبود. دلم بوی روزهای خوب را می‌خواست.

شام جمعه با علیرضا رفتیم بیرون. یک بسته کاپتان به لک طلایی خریدم. ده هزار تومان شد. فکر می‌کردم گران‌تر باشد. مغازه را برای خریدهای بعدی نشان کردم. پکی به پیپ زدم. حالم خوش نبود. گذاشتم برای صبح فردا. بیدار که شدم باران می‌آمد. یک روز رؤیایی در پیش داشتم. بوی باران، بوی پیپ، بوی شعر. بعد از نماز نخوابیدم. رفتم توی تراسی که پر بود از بوی باران. صبحانه خوردم. نان سنگک و مربای زرشک. چایی دم گذاشتم و رفتم سراغ پیپ. نبود. گمش کرده بودم. درست در وقتی که نباید گم می‌شد. اگر وقت دیگری بود غم اولم هدیه بودن پیپ بود. فاطمه برایم خریده بود. حالا اما غم بزرگ تری داشتم؛ نداشتن بوی روزهای خوب. 

 

 

 

 

 

Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA

26 آذر 91


یکشنبه 26 آذر 91

بعد از نماز نخوابیدم. کمی نرمش کردم. چایی دم گذاشتم. صبحانه نان سنگک و پنیر و گردو خوردم. هوا بارانی و سرد بود. تمام شب را باریده بود. رادیو میان موسیقی‌های صبحگاهی‌اش از بارش برف در شهرهای مختلف خبر می‌داد. فاطمه وسایل سنتی خانه را بار کرده بود ببرد کانون. جشنواره‌ی قصه گویی داشتند. من اول صبح کلاس الهیات مسیحی داشتم. تاکسی خبر کردیم. آسمان مردد میان بارش برف و باران مانده بود. راننده‌ی آژانس بد قلق و کج خلق بود. بهانه می‌گرفت. جوابش را ندادیم. میانه‌ی راه به فردوسی زنگ زدم. کنار دانشگاه مفید پیاده شدم و متظرش ماندم. در راسته ای که کارگران روزمزد منتظر صاحب کار می‌ماندند. به جای چتر پلاستیک‌هایی بر سرشان کشیده بودند. با نیش ترمز هر ماشینی از جا می‌پریدند و ماشین را دوره می‌کردند. به اراده و همتشان غبطه خوردم. شاید ما هم باید همین شکلی دنبال کار می‌رفتیم نه اینکه در خانه بنشینیم و متظر باشیم کسی کاری، سفارشی چیزی داشته باشد. شاید آنچه اسمش را گذاشته بودیم عزت نفس، بزک کرده‌ی غروری وهم آلود بود.

چند دقیقه ای با تأخیر رسیدیم. هرچه هوای بیرون سرد بود کلاس به برکت فن‌هایی که نه در سرما و نه در گرما اعتدال نمی‌شناختند گرم بود. دکتر مفتاح بحث تاریخ تفکر مسیحی را شروع کرده بود. قرار بود به توماس برسیم و برای این قرار باز از سقراط و افلاطون و ارسطو شروع کرده بودیم. کلاس شوخ و پر طراوتی داشتیم. استاد تقسیم بندی‌اش را من در آوردی می‌دانست بعد از کلی بحث برگشت به تقسیم بندی هانس کونگ از دوره های مسیحی. گرمای کلاس کلافه‌ام می‌کرد. سرم را به خارش می‌انداخت و دهانم را به خمیازه.

ساعت ده با آقای نواب کلاس داشتیم. استراتژی فشار از پایین و چانه زنی از بالای بچه‌ها عاقبت جواب داده بود. استاد مسجد جامعی دیگر نمی‌آمد. می‌گفتند قرار است رییس کتابخانه‌ی مجلس بشود. برادر رییس فعلی‌اش که استعفا داده بود همکلاسی مان بود و اول مخالف مسجد جامعی در کلاس به حساب می رفت، چه برسد به این که حالا قرار بود جای اخوی‌اش را بگیرد. قرار شده بود جلسه های باقی مانده را هر بار یک نفر از کسانی که در زمینه‌ی گفت و گوی ادیان کار کرده بودند بیایند و تجربه‌ها و ایده‌هایشان را ارائه کنند. جلسه‌ی اول را خود آقای نواب آمد. بحث را از " نحن و الآخرون" شروع کرد. از این شروع کرد که ما یا نهایتا چهار در صد جمعیت جهانیم و یا نهایتا بیست و پنج در صد. اولی را به اعتبار شیعه بودن می‌گفت و دومی را به اعتبار مسلمان بودن. می‌گفت در دنیای کنونی چهار راه بیشتر نداریم؛ جنگ، قطع رابطه، تسلیم. اسم گزینه‌ی چهارم را هم گذاشته بود " و جادلهم بالتی هی احسن" . می‌گفت دنیای جدید به گونه ای طراحی شده که هیچ کشوری بدون کشورهای دیگر نمی‌تواند خودش را اداره کند.

بزرگ‌ترین چالش کلاس تصور بچه‌ها بود که در دنیایی که فرادست، فرودست دارد گفت و گو بی معناست. اصرار داشت همه چیز را از منظر فقر و غنا یا فرادست و فرودست نبینیم. می‌گفت ما وجدان‌های همه‌ی شش و نیم ملیارد جمعیت جهان را گرگ تصور کرده‌ایم. می‌گفت وجدان عدالت خواه جهان را نادیده گرفته‌ایم.

صحبت‌هایش نا امیدم می‌کرد. امثال او از موقعیت‌هایی برخوردار بودند که بعید بود برای هر کسی پیش بیاید. می‌گفت بین سیصد تا چهار صد سفر خارجی پر محتوا داشته است. دلم می‌خواست من هم چنین موقعیت‌هایی داشته باشم. تجربه‌ی حضور در فرهنگ‌ها و تمدن‌های مختلف دنیا همانقدر که شیرین می‌نمود دور از دسترس هم بود. چیزی شاید در حد رؤیا. با این حال به رؤیاهایم زنده بودم.

بحث از  اخوان المسلمین و تحلیل ماجرای سوریه و ترکیه به ادب الحوار کشیده شد. نکته‌ی قرآنی زیبایی گفت که تا آن وقت نشنیده بودم. آیات 24 و 25 سوره‌ی سبأ را خواند؛ «... انَّا أَوْ إِیَّاکُمْ لَعَلَی هُدًی أَوْ فِی ضَلَالٍ مُّبِینٍ. قُل لَّا تُسْأَلُونَ عَمَّا أَجْرَ‌مْنَا وَلَا نُسْأَلُ عَمَّا تَعْمَلُونَ» به نظرش این که قرآن نسبت به مسلمین از واژه‌ی جرم استفاده کرده است و نسبت به مشرکین واژه‌ی عمل را به کار برده بود نشانه‌ی ادب گفت و گو در قرآن بود. نکته‌ی لطیفی بود.

بعد از کلاس نماز خواندم. ناهارم را با علی مهجور تقسیم کردم. برنج و خورشت کرفس بود و خرما. هوا هنوز مردد میان برف و باران ریز ریز می‌بارید. درخت های حیاط دانشگاه نسبت به سه سال پیش که به آن پا گذاشته بودیم جان گرفته بودند و به چشم می‌آمدند. از آن هواهای دوست داشتنی بود. تا سه در کتابخانه ماندم.

دوم ماه صفر بود. پنج روز اول هر ماه را شهریه می‌دادند. سه روز اول را صبح و بعد از ظهر و دو روز آخر را فقط بعد از ظهر. از دانشگاه به سمت حرم راه افتادم. علیرضا هم آمد. او خیلی وقت بود دیگر شهریه نمی‌گرفت. اعتقادی نداشت. من هم اعتقاد داشتم هم نیاز. علیرضا می‌گفت یک وقتی باید همه‌اش را پس بدهیم. من ترجیح می‌دادم به تلخی او فکر نکنم. حتی حاضر نبود مرا همراهی کند. از در فیضیه وارد شدم. از دالانی گذاشتم و وارد دارالشفا شدم سرمای هوا و دل پر آسمان نگذاشته بود شلوغی همیشه‌ی روز دوم تکرار شود. شلوغ‌ترین صف مال دفتر آقای صافی بود. من از آقای صافی شهریه نمی‌گرفتم. خیلی وقت بود ثبت نام نداشتند. یکی از بچه‌ها در گوشم گفت شهریه را زیاد کرده‌اند. خنده‌ام گرفت. یعنی چقدر مثلاً؟ اول از همه در صف شهریه‌ی آقای مکارم ایستادم. آقای مکارم و وحید و سیستانی شهریه‌هایشان کامپیوتری شده بود. کارت را جلوی دستگاه می‌گرفتند و مشخصات و عکس میزان شهریه را می‌دیدند. رهبری هم چند ماهی بود که بساط صف شهریه را جمع کرده بود. کارت بانکی داده بودند و سر هر ماه قمری شهریه را به حساب واریز می‌کردند. بقیه‌ی مراجع دفتر های بزرگ با جلد چرمی داشتند. جالب‌ترین نکته‌اش برایم فهرست نویسی بر اساس اسم بود نه فامیل. اسمم را که می‌گفتم می‌رفتند در قسمت مسعودها پیدایم می‌کردند. از آقای مکارم پنجاه و پنج هزار تومان شهریه گرفتم. بعد از رهبری بیشترین شهریه را آقای مکارم می‌داد. از آقای وحید بیست هزار تومان. از آقای سیستانی چهل هزار تومان و از آقای مظاهری ده هزار تومان. کارت شهریه‌ی رهبری را چک نکرده بودم. علی القاعده باید هشتاد هزار تومان واریز می‌کردند. اصل شهریه‌ی رهبری صد هزار تومان بود. بیست هزار تومانش را برای بیمه بر می‌داشتند. بیشتر طلبه‌ها کاغذهایی در دست داشتند که اسم مراجعی که از آن‌ها شهریه می‌گرفتند را رویش نوشته بودند و با هر شهریه ای مقابل اسم آن مرجع تیک می‌زدند و مبلغش را می‌نوشتند. هیچ وقت این کار را نکرده بودم. شاید به خاطر این که فقط از همین چند نفر شهریه می‌گرفتم و بعید بود کسی را فراموش کنم. با شهریه‌ی رهبری می‌شد دویست و پنج هزار تومان. لابد اگر از بقیه هم می‌گرفتم به زور به سیصد هزار تومان می‌رسید. این تقریباً بیشترین مقدار شهریه ای بود که یک طلبه‌ی درس خارج خوان متأهل می‌توانست بگیرد. طلبه های سطوح پایین‌تر کمتر از این‌ها شهریه می‌گرفتند. ماجرا وقتی غم انگیز می‌شد که مراجع شرط کرده بودند برای دریافت شهریه طلب حق هیچ نوع اشتغالی چه تمام وقت و چه پاره وقت را ندارد. با این شرط طلبه‌ها چه می‌توانستند بکنند؟ این رقم زیر زیر زیر خط فقر هم نمی‌رسید. خیلی‌ها به این شرط عمل نمی‌کردند. آن روزها من به اجبار به این شرط تن داده بودم. کاری در بساط نبود که نوبت به این شرط‌ها برسد. بیشتر طلبه‌ها بیکار بودند.

 

9 آذر 91

پنجشنبه 9 آذر 91

شوهر عمه صدیق هم مرد. مثل شوهر عمه بهجت، صبح روز تاسوعا، فقط یک سال گذشته بود. بیچاره مادر بزرگ. روز قبلش باران می بارید. جمعه بود. مادرم کوفته پخته بود. خانواده ی عمو و مادر بزرگ مهمانمان بودند. هوا سرد بود. ناهار خورده و نخورده لباس پوشیدم بروم عیادت. بیمارستان نزدیک خانه مان بستری بود. می رفتم با هم کمی شوخی می کردیم و می خندیدیم و بر می گشتم. یقه ی کاپشنم را بالا داده بودم. سرم را در خودم  فرو برده بودم. میانه ی راه پیغام رسید که برگرد. آنجا کسانی بودند که نباید می دیدمشان. شوهر عمه ام دو تا زن داشت. این راز مگویی بود که نباید به رویمان می آوردیم. برگشتم. صبح روز بعدش پسرهای زن دوم را هم در آغوش کشیدم. پدرشان مرده بود. مرگ تابوی سی و چند ساله را شکسته بود.

نشد جنازه را روز تاسوعا خاک کنیم. افتاد برای عاشورا. حال همه بد بود. بی تاب ترین بازمانده هایی بودند که تا آن روز می دیدم. هوای گرفته و بارانی و سرد کار را سخت تر کرده بود. شاید در هر خانواده ای واقعا یک آخوند لازم بود. انگار نماینده ی خدا بودم که بچه ها را در آغوش می گرفتم و آن ها های های گریه می کردند. سال های سختی را پشت سر گذاشته بودند اما پدرشان را از صمیم قلب دوست داشتند. آخری ها زیر بار مریضی اش کمر خم کرده بودند. اگر دیرتر مرده بود مجبور بودند باز هم خانه را بفروشند. پس ور نمی آمدند. مادر بزرگ یک طرف غش کرده بود. عمه یک طرف. زن عمو اما ساکت و یخ زده روی صندلی کز کرده بود. شوهر عمه برادر زن عمو بود. به قول مادر بزرگ گاو به گاو کرده بودند. باید روضه می خواندم . یا حسین داد می زدم. سر مادر بزرگ را روی سینه ام می گذاشتم. بهترین روضه لا یوم کیومک یا باعبدالله بود.

جنازه توی سردخانه ی بیمارستان بود که توی گوش نوه اش اذان و اقامه خواندم. عمه را یک طرفم نشاندم. مادر بزرگ را یک طرف دیگر. بچه را دادم دست عمه. مجبور می شد آرام بگیرد. اسمش را گذاشتیم حنانه. صدای گریه ی نوزاد  گریه های دیگر را در خود خفه می کرد. فردای اذان و اقامه نماز میت خواندم. آخوندی را به خاطر همین چیزهایش دوست داشتم. برای اولین بار دلم می خواست از قم بیرون می زدم. جایی مرفتم که آخوند باشم. منبر بروم. نماز میت بخوانم. عقد بخوانم. مسأله جواب بدهم. دلداری بدهم. نماز جماعت بخوانم. قم همه ی این چیزها را از من گرفته بود. نماتز میت خواندن را دوست داشتم. با لحنی پر از التماس خطاب به خدا باید خوانده می شد: اللهم ان هذا عبدک و ابن عبدک و ابن امتک .نزل بک و انت خیر منزول به ، اللهم ان کان محسنا فزد فی احسانه و ان کان مسیئا فتجاوز عنه و اغفر له. از تعبیر امتک برای زنان خوشم می آمد. کنیزهای خدا .

29 آبان 91

دوشنبه آبان 29 آبان 91

هوا ابری و سرد بود. این را همان اوّل صبح که داخل تراس رفتم فهمیدم. صبحانه نان و پنیر و گردو عسل خوردم. تکراری شده بود. صبحانه هایمان تنوع نداشت. عسل می توانست جای خودش را به مربا یا حلوا ارده و گاهی شکلات صبحانه بدهد. کره و خامه و تخم مرغ را به خاطرچربی شان کنار گذاشته بودم. خامه مشکل ماندن هم داشت. هر بار که خامه می خوردم مانده اش چند روز بعد می رفت توی سطل آشغال.

ساعت ده کلاس داشتم. باید حوالی نه از خانه بیرون می زدم. نشستم و نوار عمامه ام  را باز کردم و از نو بستم. قبلی گل و کشاد شده بود و سرم را در خودش فرو می برد. جلیقه ی چسبان و نازک قرمز و سیاهی که مادرم داده بود را زیر پیراهن یقه دیپلمات مارک دارم پوشیدم. تنها پیراهن مارک داری بود که داشتم. خودم هم حس می کردم یک چیزی دارد که بقیه ی پیراهن هایم ندارند. به خاطر همین با وجود لکه ی کم رنگ کنار دکمه هایش می پوشیدمش. ترکیبش را با شلوار تایندی سفید و کمربند چرمی که رنگش میان قهوه ای و قرمز مردد بود را دوست داشتم. لباده ی سرمه ایم را پوشیدم عبای توری ام را تا نخورده روی دستم انداختم. تا سر خیابان باید ده دقیقه ای این شکلی می رفتم. حالش را نداشتم صندلی عقب بنشینم. به پیکان تاکسی که از دور چراغ می زد با تکان دادن سر پاسخ منفی دادم. قرمزی اش نشان می داد که چقدر باید قدیمی باشد و با سوار شدن تویش باید انتظار چه تکان ها و بوهایی را داشت. صندلی عقبش دو زن سوار کرده بود. باید خودم را گوشه ای خفت می انداختم. یک مسافر کش شخصی برایم ترمز زد. پراید بود. صندلی جلو نشستم.

در خیابان ها تبلیغ های روضه و هیأت ها به چشم می آمدند. با این همه به نظرم می آمد  تا انبوه تبلیغ هایی که در اصفهان برای مجالس و هیأت های مختلف می شد خیلی فاصله داشته باشد. گاهی از آن حجم بنرهای هزار رنگ اصفهان که هر کدام علم دار و دسته ای بود و رویش شعاری داشت خسته می شدم. معلوم بود در نصبشان هیچ قاعده و قانون و انضباطی نیست. میانه های خیابان زنبیل آباد یک تکه زمین را خیمه زده بودند. در حد و اندازه های چادر های مسافرتی. بعضی کمی بزرگتر و بعضی کمی کوچکتر. هر خیمه ای رنگی داشت. سفید، آبی، سبز، زرد، قرمز و بنفش. روی هر خیمه ای هم اسم کسی را نوشته بودند؛ خیمه ی امام حسین، خیمه ی ابالفضل، خیمه ی امام سجاد، خسمه ی حضرت زینب و مابقی اصحاب کربلا. حدس زدم عصر عاشورا خیمه ها را به آتش بکشند. چند وقتی می شد که آتش زدن خیمه ها مد شده بود. هیأت هایی که دستشان به دهنشان می رسید خیمه های بزرگ تری می ساختند. بعضی هایشان واقعا با شکوه می شدند. آنقدر که آدم حیفش می آمد بسوازنندش. پیش خودش قیمت پارچه ی مخملی یا حریر خیمه را حساب کتاب می کرد و  گوشه ای از ذهنش زنگ می زد که این اسراف نیست؟ ترجیح می دادم به این چیزها فکر نکنم. آسان می گرفتم.

آخر زنیبل آباد پیاده شدم. آخوند میانسالی با ریش هایی نیمی سیاه و نیمی سفید، یک کیسه ی بیست کیلویی برنج و یک نایلون که چند تا روغن سرخ کردنی تویش بود را با دو دست گرفته بود و به زحمت از عرض خیابان رد می شد. سنگینی و بد باری کیسه ی برنج خسته اش کرده بود. کنار جدول ها ایستاد و نفسی تازه کرد. در هیچ جای دیگری از ایران چنین حرکتی نمی توانست بدون نگاه های سنگین و متلک های نیش دار و پچ پچ های خاله زنکی رخ بدهد. ایستاد و نفسی تازه کرد. این که با این بار سنگین هم حاضر نبود عبای چهار فصل قهوه ای سوخته اش را از دوشش بردارد برایم جالب بود. شاید نشانه ی تعهد صنفی بود که ما نداشتیم یا چیز دیگری در همین مایه ها. معلوم بود باید سهمیه ای، کمکی چیزی از جایی باشد. نفسش که تازه شد کیسه ی برنج و کیسه ی روغن را با زحمت به دست گرفت و به سمت ایستگاه اتوبوس رفت. حدس زدم لابد تفاوت کرایه ی اتوبوس و تاکسی برایش مهم است که حاضر است با این وضعیت شلوغی اتوبوس را هم به جان بخرد. نه این که حدس زده باشم فقیر باشد. برای خودم حساب کرده بودم اگر دو چرخه نداشتم یا بیشتر رفت و بگشت ها تا دانشگاه را سر بچه هایی که ماشین داشتند خراب نمی شدم باید نیمی از شهریه ی طلبگی ام را در هر ماه خرج کرایه ی تاکسی می کردم. اگرچه بر حسب آمارها و خط کش های آن روزها جایگاه ما را جایی پایین تر از خط فقر نشان می دادند اما فقر معنای خاص خودش را داشت. ما فقیر نبودیم.

زیاد شدن مسافرکش ها به آدم اجازه ی انتخاب می داد. وضعیت اقتصادی جوری بود که بعید نبود حتی ماشین هایی که روزگاری داشتنشان نشانه ی پولدار شدن طبقه ی متوسط بود جلوی پایت ترمز بزنند. منتظر ایستادم تا یک ماشین خوب جلوی پایم ترمز بزند. در این انتظار نگاهم به دختری گره خورد که دلم را لرزاند. دختر، دو دستش از آرنج قطع بود. شاید هم از همان اول نداشت. از بالای آرنج نمی شد گفت. آن چه معنای دست را پیدا می کرد تا بالای آرنج بود اما تکه گوشت هایی نازک، کمی ضخیم تر از یک انگشت از آستین های تا خورده ی مانتویش آویزان بود. نمی دانستم زیر این گوشت استخوانی هم هست یا نه. لاغر بود و قدی متسط داشت. مانتوی آبرو داری پوشیده بود. با رنگ سرمه ای. کیفش را هم از شانه آویزان کرده بود و هر از چندگاهی با انتهای آرنجش مرتبش می کرد. تصور لمس نوک تکه گوشت آخر دستش با زیپ کیف دلم را یک حالی می کرد. به بهانه ی ور رفتن با موبایل رو گرداندم و خواستم جوری نشان بدهم که انگار نه انگار چنین چیزی مهم است. تصور می کردم در چنین موقعیت هایی باید این شکلی رفتار کرد. به هیچ نگرفت و عادی و معمولی نشان داد. جوری که انگار جای خالی دست های کسی اصلا به چشم نمی آیند یا مثلا مهم نیستند و چیز های دیگری در همین وادی ها. آرام و سرد از کنارم گذشت و یکی دو قدم بالاتر مثل من منتظر تاکسی ایستاد.

در آن لحظه می توانست تمام پرسش های فلسفی عالم به سراغم بیاید. مسأله ی شر، مسأله ی شر. آن روزها ساعت آخر کتابخانه ی مفید را گذاشته بودم برای خواندن حدیقة الحقیقه ی سنایی و قابوسنامه ی عنصر المعالی. زبور پارسی را هم که منتخبی از غزل های عطار توسط شفیعی کدکنی بود خوانده بودم. نگاه عرفانی به مسأله ی شر زیبا بود و حکمت آمیز اما وقتی در مواجهه با یک موقعیت عینی قرار می گرفتی کم می آورد. لا اقل دهانی می خواست برای گفتن آن حرف ها گنده تر از دهان من. هیچ وقت نمی توانستم برای دختری که به جای بازو و مشت و انگشت، دو تکه گوشت آویزان داشت از سنایی بخوانم که هرچه هست از بلا و عافیتی/ خیر محض است و شر عاریتی . نمی توانستم مثل سنایی دختر را به طفل تشبیه کنم و خدا را به دایه و خودم مرد بیگانه ای باشم که سنایی می گفت: مرد بیگانه چون نگاه کند/ خشم گیرد ز دایه آه کند/ گویدش نیست مهربان دایه / بر او هست طفل کم مایه/ تو چه دانی که دایه به داند/ شرط کار آنچنان همی راند. در این نگاه چیزی نادیده گرفته می شد. چیزی مثل حجم دردها و داغ ها. با آن جمله ای که دیوانه از زبان مسیح برای خسرو می گفت بیشتر ارتباط برقرار می کردم. در مرزبان نامه خوانده بودم که دیوانه به خسرو که در داغ مرگ فرزند نشسته بود گفت عیسی به مصیبت رسیده ای تعزیت کرد و گفت: کن لربک کحمام الآلف، یذبحون فراخهم و لا یطیر عنهم. برای پروردگارت مانند کبوتر خو گرفته به آشیانه باش که جوجه هایش را می کشند ولی او از آشیانه پرواز نمی کند و جدایی نمی جوید. ترجیح دادم از فلسفه به فقه فرار کنم. سرم درد می گرفت. حالم گرفته می شد. به این فکر کردم که نگاه کردن به آن تکه گوشت های آویزان از آستین تا خورده ی دختر چه حکمی می تواند داشته باشد. آهسته زیر لب زمزمه کردم " بدون قصد لذت" . یک سمند سرمه ای جلوی پایم ترمز زد.


28 آبان 91

یکشنبه 28 آبان 91

با جان کندن از خواب بیدار شدم. ساعت کمی از هفت گذشته بود. به دقیقه ها التماس می کردم. قرار بود فردوسی حوالی هفت و نیم بیاید دنبالم. آن روزها به شوخی به بچه ها می گفتم چند راننده ی دکتر دارم. به فاطمه گفتم اگر با می آید عجله کند. وقتی برای صبحانه خوردن نداشتم. با عجله یک دانه از کنجدکزوهایی که فاطمه شب قبلش از سنندج آورده بود توی دهانم گذاشتم. چند نمونه شیرینی کردستانی دیگر و یک مشت گلابی کوهی و چند ظرف سفال لاله جینی هم آورده بود. برای من چیزی میان پارچ و لیوان خریده بود. گفت برای تشنگی های نیمه شبم است. کنجد کزو طعم خوبی داشت. فاطمه را تا سر خیابانی که به کانون ختم می شد رساندیم. رویم نمی شد از فردوسی بخواهم تا خود کانون برساندش. باید چند دقیقه ای پیاده می رفت. حساب سرمای اول صبح را نکرده بود. سردش بود.

فاطمه که پیاده شد برگشتیم به مثال دیروز کلاس حقوق بشر و از خنده روده بر شدیم. خنده مان بیشتر از گیر سه پیچ فردوسی بود که ول کن ماجرا نمی شد. بحث دکتر اسلامی از نامه ی مارتین لوتر کینگ به نظریه ی من- تو و من- آن مارتین بوبر رسیده بود. به عنوان یک نمونه ماجرایی از یک گروه پژوهشگر نقل می کرد که خودشان را به عنوان دیوانه جا زده بودند و برای ثبت مشاهدات و تحقیقاتشان رفته بودند داخل دیوانه خانه بین دیوانه ها. شاهد مثال استاد آن بخشی از گزارششان بود که نقل کرده بودند یکی از پرستارهای زن در اتاقی که دیوانه ها مشغول تماشای تلویزیون بودند بی اعتنا به آنها لباس زیر خودش را مرتب کرده بود. به نظر اعضای گروه، دیوانه ها از نگاه آن پرستار زن مثل اشیای بی جان داخل اتاق بودند و رابطه ی پرستار با آن ها رابطه ی من- آن بود نه رابطه ی من- تو. از دست سؤال های فردوسی کلی خندیده بودیم و هنوز هم می توانستیم از ظرفیت خنده هایش برای اول صبح استفاده کنیم.

با دکتر مفتاح هم زمان رسیدیم. کلاس الهیات مسیحی داشتیم. مثل همیشه صندلی آخر و گوشه ی کلاس را انتخاب کردم. یک جورهایی به همه ی کلاس مسلط بود. نزدیکی به پریز برق هم بی تأثیر نبود. هنوز لپ تاپم گرم نشده بود و بالا نیامده بود که یاسین حجازی اسم اسی از قول کافکا داد که " کسی چه می داند... شاید این جهان جهنم سیاره ی دیگری باشد" هنوز کلاس شروع نشده بود. برایش نوشتم مرض داری اول صبحیه حال آدم را می گیری؟ جوابم را با یک دو نقطه و یک پرانتز داد. قرار بود دو نقطه و پرانتز نشانه ی خنده باشد اما خیلی وقت بود که دیگر نشانه ی چنین چیزی نبود. به شوخی برایش نوشتم " اینجا که ما هستیم که بهشت است. آن جهنم درّه ی تهران را ول کن و بیا قم" حرفم بار طنز داشت. می خواستم قم را مسخره کرده باشم. یاسین جدی گرفته بود. نوشته بود : " همین امروز سلام و استکانت منو برسون به صاحبه ی بهشت" میان اسم اس بازی های من و یاسین کلاس شروع شده بود. بحث از انسان شناسی مسیحی بود و آموزه ی گناه نخستین و فیض و سرشت انسان و از این حرف های همیشگی کلاس ها و کتاب های الهیات مسیحی. بیشتر بحث به توضیح دیدگاه پلاگیوس و آگوستین گذشت. اواخر کلاس بحث از تفاوت دیدگاه کاتولیک ها و پروتستان ها بر سر آموزه ی آمرزیدگی و رابطه ی ایمان و عمل داغ شده بود که من و فردوسی برای بیرون رفتن از کلاس اجازه خواستیم. بچه های بیرون کلاس از بس زنگ زده بودند و اس ام اس داده بودند کلافه مان کرده بودند. ساعت نه با رییس دانشگاه قرار گذاشته بودند. به بهانه ی شکایت از دکتر مسجد جامعی و با انیگزه ی انتقاد از وضعیت کلی گروه. دلم نمی خواست بروم. اینقدر تجربه کسب کرده بودم که این اعتراض ها و انتقادها همیشه در اول دوره های تحصیلی شروع می شود. به اصطلاح آن وقت ها حاصل جو گیری بود. با این حال مجبور بودم بروم. مخالفت با جمع و ساز مخالف زدن کار درستی نبود. اینقدر جو سنگین شده بود که جرأت نمی کردم بگویم به رفتارهای اخلاقی دکتر مسجد جامعی انتقاد دارم اما از کلاسش واقعا استفاده می کنم. حتی بیشتر از بقیه ی اساتید. دکتر مفتاح در جریان ماجرا بود. یعنی فکر کنم همه ی دانشگاه در جریان بودند. به شوخی گفت اغتشاش نکنیم. اعتراضمان مسالمت آمیز باشد. خندیدیم و از کلاس خارج شدیم.  هنوز پله های مارپیچی که از طبقه ی همکف تا اتاق رییس دانشگاه می رفت را بالا نیامده بودم و نفسم را تازه نکرده بودم که فهمیدم من باید به عنوان نماینده ی بچه ها حرف بزنم. لجم گرفته بود. نفس نفس زنان وارد اتاق شدم. 

رییس گرم و صمیمی تحویلمان گرفت. حرف هایمان را زدیم. گفت همه را می پذیرد. تازه از بوسنی برگشته بود. قرار شد برای کلاس فکری بکند. از هر دری برایمان صحبت کرد. از ماجرای نماز جمعه ی اهل سنت در تهران تا ماجرای بریده شدن پای مصطفی ملکیان از دانشگاه. می گفت دانشگاه در وضعیت شعب ابی طالب اقتصادی سیاسی است. به شوخی گفتم بحمدالله سر و روی پیغمبرهای شعب های ما که خوب است. بلند بلند به خنده افتادیم. قرار شد اساتید ترم بعد را خودمان پیشنهاد کنیم. بعد از جلسه با او درباره ی این که آقای فنایی داور پایان نامه ام باشد صحبت کردم. ابولالقاسم فنایی را می گفتم. قبول کرده بود به ایران بیاید و پایان نامه ام را داوری کند. رییس گفت اطلاعات به هیچ عنوان اجازه نمی دهد. پرسیدم از طریق ویدئو کنفرانس چه. پاسخش همان بود؛ اسمش را هم نیاور.

سر راه خانه نان سنگک خریدم. گرسنه بودم. فاطمه گفته بود ناهار را با هم باشیم. شب قبل نرسیده بود غذا درست کند. قرار شد برنج و تن ماهی بخوریم. خانه که رسیدم لباس کنده و نکنده چایی گذاشتم، از یخچال پنیر در آوردم و برای خودم لقمه های نان و پنیر گرفتم. برنج خیسانده را داخل پلوپز ریختم. شوید خشک را با دست هایم له کردم و روی برنج ها ریختم. روغن و نمک و ادویه ی پلویی و کمی زردچوبه اضافه کردم. درجه ی پلوپز را تا همان رنگ نارنجی پیچاندم. بیرون آفتاب ملایمی داشت. اذان می دادند. سجاده ام را بردم در تراس پهن کردم. نسیم خنکی به صورتم می خورد. حیف بود آن هوا را از دست بدهم. کتاب هایم را بردم همانجا ولو شدم تا فاطمه بیاید.


26 آبان 91

جمعه 26 آبان 91

فاطمه آفتاب نزده راهی کردستان شد. جشنواره ای که چندسال در قم برگزار می کردند به کردستان سپرده شده بود. برای جلسه ی توجیهی می رفتند. حوالی شش بود که ماشین آمد پی اش. وقتی که رفت گرسنه بودم. در خانه نان سوخاری داشتیم. روز قبل سر راه دانشگاه مفید خریده بودم. با پنیر و مربای آلبالو خوردم. تا حوالی هشت پای تلویزیون بودم. قسمتی از سریال مختارنامه را پخش می کرد. دیالوگ نویسی سریال فوق العاده بود. تمام که شد خوابیدم. تا ده.

بعد از خواب برای خودم چایی دم گذاشتم و به فاطمه تلفن کردم. نزدیک همدان بودند. معلوم بود در حال چانه زنی با رییسشان است تا بروند لاله جین. همدان را بیشتر به لاله جینش دوست داشت تا جاهای دیگرش. حتی غار علیصدر. پاتوقش یک کارگاه بزرگ بود به اسم آب و خاک. می دانستم از پس آقای رییس بر می آید. بعد از فاطمه به بابا تلفن کردم. با دوستانش کنار زاینده رود آتش به پا کرده بودند و چایی ذغالی ساخته بودند. صبح های جمعه مسابقات پینگ پنگ داشتند. با مادرم حرف زدم. بیشتر هفته با بابا می رفت کنار زاینده رود. این بار خانه مانده بود. برادرم امیرعباس را گذاشته بود پیش مامان و با همسر و دخترش رفته بودند بیرون. ناهار بر می گشتند. مامان برایشان ماهی و کوکو سبزی ساخته بود.

کمی در خانه پرسه زدم. کار خاصی نداشتم. رادیو برای خودش موسیقی هایی پخش می کرد و میان هر قطعه از جنگ در غزه می گفت. چایی از صبح مانده را دوباره گرم کردم. سر میز ناهار خوری نشستم و به شعری که از شب قبل نیمه تمام مانده بود مشغول شدم. مدّت ها می شد شعر نگفته بودم. ناراحت نبودم. شعر را دوست داشتم ولی شاعری را نه. شاعری اقتضائاتی داشت که از آن ها بدم می آمد. شاید در آینده نظرم فرق می کرد. تمام که شد شعر را روی " وه " گذاشتم. یک وبلاگ شخصی بود که برای خودم باز کرده بودم. قبلش یک وبلاگ دوست داشتنی داشتم که در حواشی داغ بعد از انتخابات هشتاد و هشت فیلتر شده بود. شعر را توی فسی بوک هم گذاشتم. می دانستم وه دیگر خواننده ای ندارد. از بس که دیر به دیر به روز می شد.

به آشپزخانه برگشتم. اذان می دادند. گرسنه بودم. دو پیمانه برنجی که از صبح خیسانده بودم را توی پلوپز ریختم. کمی نمک و کمی روغن اضافه کردم. دو پیمانه برای دو وعده بود. یحتمل ناهار فردا هم از همین متاع می خوردم. سفره ی قلمکار را از وسط تا زدم و روبروی تلویزیون پهن کردم. یک کاسه زیتون و یک کاسه ماست رویش گذاشتم. توی یخچال بادمجان داشتیم. بیرون آوردم و گذاشتم گرم شود. دلستری که از شب قبل مانده بود را با یک لیوان سر سفره گذاشتم. تا برنج دم بشود و بادکجان داغ نماز خواندم. ناهار را پای مستندی از زندگی شهید باقری خوردم. اسمش آخرین روزهای زمستان بود. قسمت های قبلی اش را از دست داده بودم. حیفم آمد. کار خوبی از آب درآمده بود. شخصیت دوست داشتنی داشت.

تا غروب کار خاصی نکردم. بیشتر سر کامپیوتر بودم. یکی دو باری با فاطمه حرف زدم. کمی با ایمان چت کردم. برایش جالب بود که در نماز جمعه ی سنی های انگلیس از شهادت و قیام امام حسین حرف زده اند. کمی با منیر چت کردم ، کمی با مهدی قزلی، کمی هم با علی شیر. شاکی بود که چرا تهران نرفته ام. از شب قبلش اصرار داشت بروم تهران. علیرضا هم آنجا بود. حالش را نداشتم. کمی مانده به غروب به آشپزخانه برگشتم و  به ظرف شستن مشغول شدم. اذان که دادند برای نماز به مسجد محله رفتم. عروب جمعه ای محله عجیب ساکت و خاموش بود. مسجد به وضوح از طلبه ها و آخوندها خالی بود. کل شهر این جوری شده بود. بیشتر طلبه ها و آخوندها برای تبلیغ از قم بیرون زده بودند. من آن سال هیچ منبری نداشتم. حس غریبی سراغم آمده بود. یک حسرت دوست داشتنی. باید می گذاشتمش به حساب بی لیاقتی و بی توفیقی. به این چیزها خیلی اعتقاد داشتم. از ماه ها قبلش برای خودم کلی نقشه کشیده بودم اگر جایی منبر رفتم تفسیر آیه ی یا ایتها النفس المطمئنة ارجعی الی ربک راضیة مرضیّة را بگویم. نشده بود.

بعد از نماز به خانه برگشتم. سر راه برای خودم بستنی خریدم. توی خانه بستنی خوردم، لباس پوشیدم و آژانس خبر کردم. رفتم پای منبر آقای شاه آبادی. وسط منبر رسیدم. حسینیه ای که منبر می رفت کنار ریل راه آهن بود. وسط سخنرانی که قطار عبور می کرد حسینیه می لرزید. از همان دم در معلوم بود حسینیه ی عرب های عراقی مقیم قم است. اسمش فارس الحجاز بود. روحانیونی که دم در خوش آمد می گفتند لهجه ی عراقی داشتند. بعد از منبر هم یک روحانی سید روضه ی عربی خواند. از یک جایی به بعد هیچی از روضه اش نفهمیدم. له شام قرمه سبزی دادند. ظرف برنج و خورشتشان جدا بود. محل سفره انداختنشان هم جدای از محل روضه بود. به نظرم آمد عراقی ها روضه ی امام حسین را بیشتر تحویل می گیرند. اهالی شرکت کننده در روضه را هم. دو روحانی ای که ورودی مجلس ایستاده بودند به استقبال هر شرکت کننده ای از پله ها پایین می رفتند و با دو دست دستش را فشار می دادند و کلی خوش آمد به او می گفتند. موقع بدرقه هم همین طور بودند. روحانی سیدی تا پایین پله ها دنبالم آمد. دست هایم را گرم و صمیمی فشار داد و با لهجه ی عراقی دوست داشتنی اش گفت فردا شب هم منتظرم هستند. شیخ صدایم می کرد. به شوخی گفت اگر نروم خودشان می آیند دنبالم. لبخندی زدم و تشکر کردم. بیشتر راه تا خانه را پیاده برگشتم. در خانه فقط یک پرتقال داشتیم. خوردم و خوابیدم .


24 آبان 91

چهارشنبه 24 آبان 91


در گرده ام درد شدیدی احساس می کردم. از نیمه شب شروع شده بود. بی خواب شده بودم. از بین قفسه سینه ام شروع می شد، پیچ می خورد و به سمت چپ می رفت. حدس می زدم به خاطر باران های دیروز و دیشبش باشد. آنقدر باران خورده بودم که مثل موش آب کشیده شده بودم. شلوارم از بس خیس شده بود انگار به پوست پایم چشبیده باشد، خیلی سخت در می آمد. خودم را هم گرم نگرفته بود. احتمالا قولنج کرده بودم. در آن هوای سرد و بارانی با زیرپوش راه رفته بودم، خوابیده بودم و حتی توی تراس رفته بودم. دم صبح درد کاملا به قلبم رسیده بود. دلم می خواست بخوابم. دراز که می کشیدم بدتر می شد.

تا ده صبح توی خانه ماندم. نان نداشتیم. قرار بود صبح بگیرم. نتوانسته بودم. آب جوش خوردم و عسل. کمی کشمش و بادام و پسته توی نایلون ریختم. یک دانه سیب سرخ از توی یخجال برداشتم. یک چاقوی میوه خوری دسته آبی و دو تا چایی کیسه ای سحرخیز؛ یکی ارل گری و یکی زعفرانی. یک لیوان بلور فرانسوی دسته دار و یک کیسه پلاستیک فریزری خالی. کوله ام را این بار روی ترک بستم. به خاطر دردی که هنوز میان گرده ام تیر می کشید. سعی کردم جوری ببندم که نیفتد. قفل دوچرخه را دور دسته ی کوله و میله ی زین چند بار چرخاندم. بندهای کوله را هم دور زین بستم. همان مسیر چند روزه را رکاب زدم؛ خانه تا کتابخانه ی دانشگاه مفید. دانشگاه که رسیدم یک راست رفتم سلف. یک بیسکوییت ویفر کاکائوئی خریدم. لیوان دسته دار و چایی ارل گری را از کیفم در آوردم. اول لیوان را آب جوش کردم و بعد چایی کیسه ای را آهسته در آن رها کردم. ته نشین شدن رنگ چایی ته لیوان را دوست داشتم. به اندازه ی کافی که رنگ گرفت از داخل کیف پلاستیک فریزری خالی را در آوردم. چایی های کیسه ای بیشتر از یک لیوان جواب می دادند. دلم نمی آمد یک بار مصرف شده دور بیندازمش. از لیوان درش آوردم و توی کیسه گذاشتم. می توانست یک گنده کاری به تمام معنا محسوب شود. داخل کیسه خیس شد و رنگ چایی کهنه پیدا کرد. درش را گره زدم و انگار نخواهم کسی ببیندش توی دست هایم مچاله اش کردم. با آن که چایی توی آب جوش غلت خورده بود اما پلاستیک مچاله شده توی دستم سرد نشان می داد. جایی توی کوله قایمش کردم.

کمی مانده به غروب کیسه ی مچاله شده را از داخل کوله در آوردم. قیافه ی جالبی پیدا کرده بود. رگه های خیس قهوه ای سوخته شیارهای کیسه را پر کرده بودند و هرجا که رسیده بودند برای خودشان برکه ای دست و پا کرده بودند. در شرایط عادی یک حال به هم زن به تمام معنا بود. حس شیطنت آمیزی داشتم. یک نکبت کاری دوست داشتنی . لیوانم را روی میز سلف گذاشتم. مقابل چشم بچه هایی که برای هر چایی با لیوان های یک بار مصرف پلاستیکی باید دویست تومان پول می دادند و مجبور بودند چایی کیسه ای شان را بعد از اولین مصرف مستقیم داخل سطل آشغال بیندازند. کیسه ی فریزری را از داخل جیب کاپشن پاییزه ام درآوردم. گرهش را باز کردم. با وسواس تمام رد نخ رنگ گرفته اش را از روی کیسه ی مچاله شده پیدا کردم. نوک انگشت هایم نوچ شد. چایی کیسه ای یخ کرده توی آب جوش مثل ماهی نیم مرده ای که داخل آب بیفتددوباره جان گرفت و تکان خورد. مبارزه برای زندگی را از همین چیزهای کوچک آغاز کرده بودم. در روزهایی که نه آرمانی و نه شور و حالی برای مبارزه با چیزهای بزرگ مانده بود به این دلخوش بودم که به فروشگاه سلف، دویست تومان پول زور نمی دهم. تازه با آن پول زوری که نمی دادم دوبار چایی می خوردم. آن هم نه در لیوان یک بار مصرف پلاستیکی. در یک لیوان بلور فرانسوی دسته دار. لیوان خالی در دست، با چهره ای فاتحانه و مغرور به کتابخانه برگشتم.

سه شنبه 23 آبان 91

چند تکه نان بربری یخ زده گذاشتم کنار قوری، روی کتری که در حال قل زدن بود. با کمی پنیر و کمی عسل. با هر لقمه ای لباسی را از تنم در می آوردم و با لقمه ی بعدی لباسی دیگر می پوشیدم. رادیو موسیقی پخش می کرد و بین موسیقی ها خبرهایی از یل در شهرهای شمالی می داد. هوا بارانی بود. به اندازه ی دو لقمه نان جویدن و چند جرعه چایی سر کشیدن توی تراس قدم زدم.  حس خوبی داشت. باد باران را کج کرده بود. هرچقدر هم که از لبه ی تراس دور می شدم از قطره های باران در امان نمی ماندم. لپ تاپ و کتاب هایی را که می خواستم توی کوله گذاشتم. کوله را روی دوشم آویزان کردم و هشت طبقه پایین رفتم. با آسانسور. چند روزی بود دیگر کوله ام را روی ترک دوچرخه نمی گذاشتم. این احتیاطی بود که شرایط اقتصادی اجتماعی تحمیل می کرد. کوله ی روی ترک دوچرخه هم در معرض افتاده بودن بود و هم در آستانه ی دزدیده شدن. به خاطر قمیت ها، دزدی در آن اوضاع و احوال کار به صرفه ای بود. رواج هم داشت. گوشی موبایل علیرضا را دزدیده بودند. لپ تاپ فردوسی را. دوربین و لپ تاپ هادی صفا را. دروبین احسان را. چند وقت پیش که با فاطمه چادر مشکی زنانه قیمت می کردیم به این نتیجه رسیدیم که حتی دزدیدن چادر از سر زن ها هم می تواند کلی سود داشته باشد. طلا که جای خودش را داشت.

اولین بار بود که زیر باران دوچرخه سواری می کردم. این اولین بار در بهترین مسیر ممکن اتفاق می افتاد. دانشگاه مفید. در خیابانی که از میان حجم وسیعی از درخت های کاج و اکالیپتوس و زیتون عبور می کرد و به محوطه ای سرسبز و پر از باغچه های گل کاری شده می رسید. زیتون های روی درخت ها دیگر برای خودشان کسی شده بودند. چشمک می زدند و برای چیدنشان وسوسه می کردند. در تلاقی صبح و باران و درخت های زیتون برای خودم ترانه هایی آشنا زمزمه می کردم. حدس می زدم یکی دو ماهی با آن خیابان دوست داشتنی عجین شوم. کتابخانه ی مدرسه ی هنر تعطیل شده بود. به علت جا به جایی، تا اطلاع ثانوی. چیزی شبیه به موقعیتی که در مصاحبه های کلیشه ای تصور می شود برایم پیش آمده بود. مجال انتخاب ده کتاب از برای جزیره ی تعطیلات را داشتم. تسلی بخشی های فلسفی دوباتن را برداشتم، پرسش های زندگی فرناندو ستر  را، ابر قورباغه و پای عسلی موراکامی را، پاگرد شهسواری را، همنوایی شبانه ی ارکستر چوبی رضا قاسمی را، گریه ی آرام کنز اوبروئه را، زندگی نو ارهان پاموک را، و دست آخر جلد سوم از مجموعه آثار چخوف را . این ها نخوانده ها بودند. از خوانده ها دیوانه بازی بوبن را برداشتم. دوست داشتم دوباره بخوانمش. حتی قبل از نخوانده ها.

تا ظهر به کارهایم مشغول بودم.  فقط یک بار برای چایی خوردن بیرون رفتم. اذان که دادند وضو گرفتم و به نمازهانه رفتم. بعد از نماز دکتر ادیب نهج البلاغه می گفت. تا به حال از نزدیک ملاقاتش نکرده بودم. معلوم بود آدم با سواد و فاضلی ست. حواشی سیاسی دور و برش هم البته انگار کم نبود. از شاگردان و ارادتمندان آقای منتظری بود. به گمانم سابقه ی بازداشت شدن هم داشت. خطبه ی قاصعه را شرح می داد. علی بی نظیر بود. پای خطبه هایش خون در رگ های آدم به جوش می آمد. رسیده بود به آنجا که از وحدت می گفت: فانظروا کیف کانوا حیث کانت الاملاء مجتمعة و الاهواء مؤتلفة و القلوب معتدلة و الایدی مترادفة، و السیوف متناصرة و البصائر نافذة و العزائم واحدة ألم یکونوا أربابا فی أقطار الأرضین و ملوکا علی رقاب العالمین. فانظروا إلی ما صاروا الیه فی اخر أمورهم حین وقعت الفرقة و تشتت الألفة و اختلفت الکلمة و الأفئدة و تشعبوا مختلفین و تفرقوا متحاربین قد خلع الله عنهم لباس کرامته و سلبهم غضارة نعمته و بقی قصص أخبارهم فیکم عبرا للمعتبرین. یکی از زیباترین خطبه های نهج البلاغه بود.

برنامه که تمام شد خواستم به کتابخانه برگردم. اعلامیه ی نمایش فیلم یک حبه قند توجهم را جلب کرد. به تالار دانشگاه رفتم. نقریبا پر شده بود. برنامه متعلق به کانون دانشجویی بود با نام دایره. اگر دانشگاه آن چیزی بود که آنجا اتفاق می افتاد من دانشگاه نرفته بودم. دانشگاه ما بیشتر به یک پژوهشکده می مانست که به قول اهل بخیه برای رفع کتی دانشجو هم گرفته بود. دانشگاه به دانشجویانش معنی پیدا می کرد. مفید یک دانشگاه به تمام معنی بود. بچه ها، بچه ها، مفید بچه ها را داشت. بچه های دوره ی کارشناسی. رنگ چهره هایشان با آن ها که به ارشد و دکتری رسیده بودند فرق می کرد. نوع نگاه هایشان، شور و شوقشان، خنده هایشان، قهقهه زدن هایشان، شیطنت های دختر پسری شان. معلوم بود در رؤیا زندگی می کنند. رؤیایی که به آن ها امید و انرژی می داد. من همه ی راه را وارونه می رفتم. با فاصله ای دوزاده سیزده ساله رفته بودم قاطی بچه ها نشسته بودم.  سال ها بود که خودم را در آینه نگاه نکرده بودم. مجری مراسم می گفت گرد هم آمده ایم تا بگوییم دانشگاه زنده است. صدایش را با موسیقی دلنشینی همراه کرده بودند. تیتراژ فیلم که شروع شد از سالن بیرون زدم. فیلم را دوبار دیده بودم. بچه های زیادی ایستاده فیلم را تماشا می کردند. به کتابخانه برگشتم. تا کمی بعد از دو به کارهایم رسیدم. آمدنی زمان گرفته بودم. پانزده دقیقه از خانه تا کتابخانه ی دانشگاه راه بود. بازگشتش کمتر می شد. از دانشگاه بیرون زدم. فاطمه ناهار خانه نمی آمد. توی یخچال پیراشکی اسفناج داشتیم. حال داغ کردن نداشتم. چایی از صبح مانده را داغ کردم. غذا خوردم. پانزده دقیقه خوابیدم. بیدار شدم. پانزده دقیقه تا دانشگاه رکاب زدم. هوای بعد از ظهر هم ابری بود.

 

20 آبان 91

شنبه 20 آبان 91

تا حوالی یازده و نیم توی خانه ماندم. نرسیدم پلو عدسی که پخته بودم را خودم بخورم. رفتم دانشگاه. آنجا آش خوردم. حال کتابخانه نداشتم. رفتم داخل کلاس. ساعت یک با دکتر مسجد جامعی کلاس داشتیم. بحث گفت و گوی ادیان را با او می گذراندیم. بیست دقیقه ای تا شروع کلاس مانده بود. کمی طرح تحقیقم درباره ی اسلام هراسی را بالا پایین کردم. بخش اعظم هر کلاسی به گزارش همین طرح ها و نقد و بررسی آن ها می گذشت. نگاهش بیشتر معطوف به زمینه های تاریخی گفت و گوی ادیان بود. بیشتر متکی به سوابق و تجربیات فراوان خودش. چند سالی سفیر ایران در واتیکان بود و ارتباطات بین المللی خوبی داشت. با این حال کلاسش پرحاشیه بود و پر تنش . سخت گیر بود و کمی بد اخلاق. متلک می انداخت. تشر می زد. خوش اخلاقی هایی هم داشت. سهرابی هفته ی قبل غایب بود. خودم هم هفته ی قبل نرفته بودم. حالش را نداشتم. سهرابی آپاندیسش را عمل کرده بود. معلوم بود بنده ی خدا نرسیده طرح درست درمانی آماده کند. در نقدش ول کن ماجرا نبود. می گفت  مقطع دکترا هستی باید به کارت مسلط باشی. حرف هایی که می زنی حرف های دبیرستانی است. ول کن ماجرا نبود. از همان جلسه ی اول صدای بچه ها درآمده بود. قرار بود چهارشنبه ی هفته ی قبل برویم پیش نواب، رییس دانشگاه. آخرین لحظه منصرف شدم. از زیرآب زنی خوشم نمی آمد. یکی دوتا از بچه ها رفته بودند. مسئولین دانشگاه می دانستند حق با بچه هاست. جعفریان از قول  نواب می گفت در سال های سفارتش در واتیکان، سفارت برایش مثل دهاتی بوده که او کدخدایش بوده و بقیه رعیت های آن. می گفت هنوز هم ما را همان رعیت ها می بیند و خودش را همان کدخدا.

در بخشی از ماجرا حق را به او می دادم و در بخشی دیگر نه. برخوردهایش گاهی شکننده بود و تلخ. جعفریان داشت درباره ی طرحش صحبت می کرد. چیزی بود درباره ی وضعیت اقلیت های دینی در چین . توضیحش کمی طول کشید. حرفش را قطع کرد و گفت ماشاء الله خوب هم توضیح می دهی . ناخواسته خنده مان گرفت.

طرح را پسندید و چیزهایی درباره ی چین گفت. گفت مفهوم چینی بودن برای خودش معنای خاصی دارد و ناظر به یک پدیده ی بین المللی است. چین یک جامعه ی بسیار بزرگ و در عین حال بسیار بسته است.  تمایل به ازدواج با دیگران بسیار کم است. ادامه داد که بعد از 2001 کنفرانسی بوده که او  هم در آن شرکت داشته. می گفت چون حضورش برایشان مهم بوده تاریخش را با او تنظیم کرده بودند. گفت در آنجا با یکی از اعضای سازمان امنیت ایتالیا ملاقات داشته. به گمان اسم سازمان دیگوس بود یا چیزی شبیه به آن . مرد امنیتی ایتالیایی به او گفته بود از نگاه ما خطر واقعی آینده مال چین است. نه مال اسلام. بعد برایش تعریف کرده بود که در محل کارش در فلورانس ،از 1960 به بعد همیشه یک اقلیت چینی در توسکانو بودند که کار طلا می کردند. ما در بخش امنیت دیدیم این ها اصلا نمی میرند. برایمان تعجب برانگیز بود. بعد فهمیدیم که ما چهره های این ها را مثل هم می بینیم. بعد از مرگ یکی دیگری را می آورندو فرد مرده را در باغچه ی خانه شان خاک می کنند. می گفت این ها وقتی اختلاف پیدا می کنند به هیچ دادگاه ایتالیایی رجوع نمی کنند.

می گفت چینی ها ملت عجیبی هستند البته مسلمان هایش این جوری نیستند. چون اصالت چینی ندارند.

لواسانی از چرایی خطرناکی چین برای غرب پرسید. جواب داد به طور کلی ذهنیت هایی در میان فرنگی ها وجود دارد  که هر جامعه ی بسته ای که عدم تمایل به باز شدن دارند خطرناکند. به خاطر همین هم مسلمانان را خطرناک می دانند. از قول فرانسوی ها گفت مسلمانان مثل دانه های روغنی هستند که  در آب حل نمی شوند. پرسش های بچه ها را هرجا به سیاست داخلی ربط پیدا می کرد درز می گرفت و رندانه می گفت نمی خواهیم وارد این بحث ها شویم .

باز به حرف های مرد امنیتی ایتالیایی گفت ما چند دختر ایتالیایی مرتبط را تحریک کردیم برای ازدواج با آن ها تا از این طریق اطلاعات بیشتری کسب کنیم اما این شیوه هم راه به جایی نبرد.

شروع به قدم زدن در کلاس کرد و گفت  بزرگترین مشکل چینی ها با کلیسای کاتولیک هم همین است. حکومت چین می گویند مرجعیت کلیسای کاتولیکی در چین با خود ماست. در حالی که واتیکان می گفت ما خودمان تعیین می کنیم . می گفت حتی سیاستمدار طراز اولی مثل آندروتی هم با وجود مذاکرات فراوان نتوانسته برای حل این اختلاف کاری بکند.  

پشت میزش برگشت و به عنوان نکته ی آخر گفت البته مسلمان های چین در مقایسه با مسیحیت تنش های کمتری دارند. انگار که از این نکته چیزی یادش آمده باشد از خانمی به نام  موراتا اسم برد که همسر فردی به نام چیتیک معروف است . می گفت ده سال پیش با او ملاقاتی داشته و از پروژه اش که پرسیده موراتا گفته  در حال مطالعه ی کتاب هایی ست که مسلمان ها  در قرن هفده و هجده به زبان چینی نوشته اند . موراتا گفته بود این یک شاهکار است . چون مفاهیم اسلامی در فرهنگ چینی ما به ازاء ندارد. شاهکارشان این است که این کتاب ها با استفاده از فرهنگ و ادب تمدن چینی نوشته شده اند.

در بین حرف هایش به خمیازه ی قربان زاده با صدای بلند حساسیت نشان داد. تشر زد که از بس دهن درّه رفتی حواسم پرت شد. گفت برود بیرون آبی به دست و صورتش بزند.  

برگشت سراغ سهرابی و موضوع مهاجرت مسیحیان از ایران را به او پیشنهاد کرد.

 از حرف زدن های بیش از حد بچه ها خسته می شد. میان حرف لواسانی پرید و گفت عزیزم حرفت را فهمیدم دیگه. بعد هم به بچه ها تذکر داد که با حد اقل کلمات سخنانشان را بیان کنند. تنش گریز ناپذیر بود. کاری نمی شد کرد.


 

18 آبان 91

پنجشنبه 18 آبان 91

بعد از نماز صبح نخوابیدم. دهانم خشک بود. سیب خوردم، سیب زرد. ترشی اش را دوست داشتم کمی قرآن خواندم. آیات اول سوره ی فتح بود. از موسیقیای آیه ی نهم سوره خوشم آمده بود: لِّتُؤْمِنُوا بِاللَّـهِ وَرَ‌سُولِهِ وَتُعَزِّرُ‌وهُ وَتُوَقِّرُ‌وهُ وَتُسَبِّحُوهُ بُكْرَ‌ةً وَأَصِيلًا. برای کاری سری به نهج البلاغه زدم. بعد بیدل. بعد صائب. این می توانست نشانه ای بر آغاز یک روز خوب باشد. روزهایی که در سال به تعداد انگشت های یک دست هم اینگونه آغاز نمی شدند. این بیت حافظ را روی تکه کاغذی نوشته بودم و بر دیوار اتاق زده بودم  که: تا کی می صبوح و شکر خواب بامداد/ هشیار گرد هان که گذشت اختیار عمر.تذکرهایی از این دست افاقه نمی کرد. روی کاغذ دیگری نوشته بودم که الصبحة تمنع الرزق اما تنبلی انگار جای دیگری مهم تر از دویار اتاق نوشته شده بود . بعد از مدت ها دوباره از صائب خوشم آمد. بیدل، صائب را از من گرفته بود. صائب را که نه. همه ی شعرهای دیگران را. شاید به خاطر دلتنگی سال های قبل بود که سراغ صائب رفتم. حس می کردم روزهایی که صائب می خواندم، شور و شوق و حرکت بیشتری داشتم. یازده سال از روزگاری که دیوان  صائب را یک دور خوانده بودم می گذشت. هنوز سررسیدی که در آن بیت های دوست داشتنی صائب را نوشته بودم داشتم. یک سالنامه ی حدیثی بود. جلدش سبز بود. اسمش نور. صفحه ی اولش، گوشه ی بالای سمت چپ، با خودکار مشکی نوشته شده بود: حمید آقایی تقدیم می کند. و بعد امضا شده بود. حمید آقایی مدیر حوزه مان بود. چنین هدیه ای لابد آن روزها برایم شادمانی زیادی به دنبال داشته. درکنار حمید آقایی احساس می کردیم قرار است تا آخر دنیا برویم. آدم ها در زندگی می توانند ممنون خیلی ها باشند اما مدیون بودن وصفی بود که به افراد خاصی تعلق می گرفت. حمید آقایی از آن آدم ها بود. سر رسید تا یکشنبه، دوازده فروردین سفید مانده بود. دوازدهم فروردین تا یک اردیبهشت سند روزهایی بود که دوست داشتم شاعر باشم. روزهایی که بر خلاف صفحه های سر رسید پاییز بودند و زمستان و من در سرما و غربت عصرگاهی آن روزها هوای شاعر شدن داشتم. چندشنبه بودنش یادم نیست. روزهایی که پیش نادر بختیاری می رفتم جمعه بود. عصرهای جمعه. خانه ی کوچکی در حوالی میدان انقلاب. پر از تنهایی و بوی سیگار و پاکت ها و مارک های مختلف سیگار. روزهایی که پیش میرشکاک می رفتم یادم نیست. خیابان نوفل لوشاتو بود. دفتر نشریه ی جبهه. دهنمکی باعث و بانی اش شده بود. وسط هفته بود. شاید دوشنبه، شاید هم سه شنبه. یادم نمی آمد. از دوازدهم تا یک اردیبهشت گزارش کلاس های شاعری میرشکاک بود. با مداد سیاهی نتراشیده، تند تند و بریده بریده نوشته بودم. ته هر جمله ای نقطه گذاشته بودم و آمده بودم خط بعد. شاید به خاطر این بود که بیشتر اوقات جمله ی اول ربطی به جمله ی دوم نداشت. خط اول چزی بود که شاید قرار بود عنوان کلاس باشد: هندسه ی کلمات و معماری شعر. خط دوم نوشته بودم شعر یک فن است، مثل معماری، نقاشی، موسیقی. خط سوم نوشته بودم: هنر تشکیل می شود از یک سری عناصر مادی که فی نفسه هیچ ارزشی ندارند. خط بعدی نوشته بودم: تفاوت بناهای هنری با بناهای معمولی آنست که یکی معطوف به هنر است و دیگری معطوف به زندگی. آمده بودم خط پایین تر و نوشته بودم هنر بنای بر ماندن دارد و زندگی گذراست. و خط بعدش نوشته بودم: هنر هیچ فایده ای ندارد و هرچه که می رود به سمت هنر مفید فایده نیست. خط پایین ترش نوشته بودم: آن ها که شاعر می شوند می فهمند که شعر هیچ فایده ای ندارد. و باز خط بعدی و بعدی تا صفحه به پایان برسد و خط بعدتر از بالای صفحه ی بعد شروع شود. آن روزها چیز زیادی از شعر و شاعری از میرشکاک نیاموختم. کلاس هایش معجونی بود از عرفان، تصوف ، سیاست، شرق، غرب . با چاشنی زبان تیز و برنده ای که آن روزها برای من جذاب بود. آن روزها شرکت در آن محفل را مثل خواندن آثار آدم هایی از آن دست دوست داشتم. خواندن آثار صائب و خاقانی و سنایی و نظامی در آن روزها هم بی شک به توصیه ی میرشکاک بود. در صفحه ی هجدهم فروردین حرف های عتاب آلودش را داشتم. گفته بود اگر این ها را نخوانده ایم ول معطلیم. گفته بود شاعری که نتواند عین بلبل نمونه بیاورد به درد لای جرز می خورد. بعد لابد کسی از حافظ پرسیده بود که گفته بود بازدارنده ترین شاعر برای شعرا در درجه ی اول خواجه است. و بعد از قول قدما گفته بود هر شاعری باید بیست هزار بیت از قدما و ده هزار بیت از جدیدی ها داشته باشد. بعد از یازده سال یادم نمی آمد منظورش خواندن بود یا حفظ کردن. هرچه بود آن روزها به حرف هایش عمل می کردم . ، که هم شاعر شدن را دوشت داشتم و هم میرشکاک را. زمان، کنار همه ی چیزهایی که گرفته بود این دو را نیز گرفته بود. دیگر نه میلی به شاعر بودن داشتم نه ارادتی به سبک قدیم به استاد.  آخرین باری که دیده بودمش شش سال شاید هم هفت سال می گذشت. یک شب زمستانی بود. از آن شب های نزدیک به عید. دماوند بودم. دلم ناجور غمزده بود. جایی نداشتم که بروم. نفسم در آن شهر کوچک بند آمده بود. نیاز به جایی ، کسی، حرکتی، چیزی داشتم. آن روزها باید خیلی دیوانه بوده باشم که سر شب از دماوند عمامه به سر و عبا به دوش راه افتاده باشم به سمت تهران. پل گیشا، از یک گل فروشی کمی گل خریدم. بی هیچ خلاقیتی همان رز قرمزی که همیشه می خریدم. داخل یک خیابان فرعی زنگ خانه اش را زدم. آنوقت شب انتظار هرکسی را می توانست داشته باشد جز یک آخوند زهوار در رفته ی غمباد کرده. بی هیچ درنگی به داخل خانه دعوتم کرد. تنها چیزی که از آن شب یادم هست یک جعبه ی کیک خامه ای است که تمام شد، بهمن های کوتاه که نخ به نخ دود می شدند و ترانه ای که او درباره ی حضرت علی سروده بود.

صائب خوانی ها از صفحه ی پانزدهم اردیبهشت شروع می شدند.با یک روان نویس آبی. با خطی که تلاش شده بود خوش باشد. گوشه ی سمت راست صفحه نوشته شده بود هو یا علی مدد و پایینش نوشته شده بود: از بس کتاب در گرو باده کرده ایم/ امروز خشت میکده ها از کتاب ماست / و پایین ترش نوشته شده بود: قاصدان را یک قلم نومید کردن خوب نیست/ نامه ی ما پاره کردن داشت گر خواندن نداشت. و پایین ترش نوشته شده بود: دل من و تو ز همصحبتان دیرینند/ مرا به ظاهر اگر با تو آشنایی نیست. آن روزها عاشق نبودم اما انگار که از آینده خبر داشته باشم خودم را مهیای عشق کرده بودم. عاشق که شدم غرق بیدل بودم. نامه های عاشقانه ای که نیمه شبی پاره شدند از روی پلی چوبی به رودخانه ای که دماوند را دو نیم کرده بود ریخته شدند، پر بودند از شعرهای بیدل .

هوا آرام آرام روشن شده بود و  صائب می گفت : با خلق آشتی کن و با خود به جنگ باش / فیروز جنگ معرکه ی نام و ننگ باش / انجام بت پرست بود به ز خود پرست/ در قید خود مباش و به قید فرنگ باش/چون ماهی ات مباد به نرمی فرو برند/ در کام خلق ارّه ی پشت نهنگ باش /بر صلح و جنگ اهل جهان اعتماد نیست/ چون صلح می کنند، مهیای جنگ باش/چون پشت پا به عالم صورت نمی زنی / تا حشر در شکنجه ی این کفش تنگ باش .

فاطمه گفت سر کار صبحانه می خورند. برای خودم لقمه ای نان و پنیر و گردو گرفتم. کوله ام را بستم و سوار بر دوچرخه رفتم به سمت مدرسه ی هنر . چیزی عوض نشده بود. من، دوچرخه، مدرسه ی هنر .  آنجا که می رسیدم قبل از کارهای خودم باید چند صفحه ی آخر " من او را دوست داشتم" آنا گاوالدا را می خواندم. از آنجا ماتیلد چیزهایی را که دوست داشت در کنار پی یر انجام بدهد روی کاغذ نوشته بود: پیک نیک، خواب بعد از ظهر کنار رودخانه، ماهی می خوریم، میگو، کراوسان، برنج شفته، شنا می کنیم و .... .