سه شنبه 5 شهریور 92موبایلم را بی صدا کردهام. چرا؟ نمیدانم. دیگر نیمه شبها
منتظر پیام کسی نیستم که بخواهم گوشیام را بی صدا کنم. منتظر که بودم بی صدایش میکردم
و میخوابیدم. پیام که میآمد بی صدا از خواب بیدار میشدم. این بار با پیام مادر
زن بیدار میشوم. بی صدا. پیش از خواندن به ساعت نگاه میکنم. تازه اذان صبح دادهاند.
مادر زن کارت بانکیام را پیدا کرده است. چند روزی ست که گم شده است. قم که نبود
یعنی باید اصفهان جا مانده باشد. مثل همیشه. چند روزی گشتهایم و گشتهاند و خبری
نشده است. حالا مادر زن میگوید خدا هدایتتان کند. الآن پیدایش کردم. در سر به هوا
بودن و گم کردن چیزهای شخصیام شهره شدهام. جواب میدهم خدا سایهی مادر زن را بر
سر هدایت نا شدگان حفظ کند. میگوید حدس بزنید چه کاری انجام میداده ام که پیدایش
کردهام؟ حدس زدنش کار سختی نیست. بعد از این چند سال میدانم مادر زن از خواب
بیدار شده است و پیش از آنکه اهل و عیال را برای نماز صبح صدا بزند لباسها را توی
ماشین لباس شویی ریخته است. کارتم توی جیب شلوار بوده است.
ایمان را صدا میزنم. نماز میخوانیم. یک لیوان شیر و یکی
دوتا شیرینی میخوریم و از خانه بیرون میزنیم. مقصدمان تهران است. تهران جایی است
که سفارت ایران در انگلستان به جای لندن آنجا قرار دارد. برای مهر خروج ایمان باید
برویم تهرن. با تعریفهای ایمان شاید این بار زیاد برایش بد نشده باشد. رفتن از قم
تا تهران مطمئنا ارزانتر از گشت زدن در لندن در میآید. خودم هم میدانم حرف
مسخره ای میزنم. تعطیلی سفارت خانه های دو کشور جز برای کشورهایی مثل ترکیه و
امارات سودی نداشت. حماقت. حماقت. حماقت. اگر حماقت نبود پس خیانت بود.
سوار تاکسی میشویم. حرم. هفتاد و دو تن. تهران. ترمینال
جنوب. ایمان جمعیت ایستاده و منتظر در هفتاد و دو تن را که میبیند هول برش میدارد.
تجربههایم را نمیتوانم در چند دقیقه به او منتقل کنم. هر چه میگویم چند لحظه.
هرچه میگویم آنقدر ماشین هست که. پژوی 206 که برایمان بوق میزند میگوید سوار
شویم. فرصت نیست برایش جملهی هادی نیلی را بگویم که 206 برای یک زوج اروپایی ست و
سگشان که روی صندلی عقب دراز بکشد. که خسته میشویم. که له میشویم. مخصوصا کنار
تو که ماشاء الله بدن سازی کار میکنی. عجله دارد و زودتر از من سوار میشود. وسط میافتد.
کنار پنجره مینشینم، آب میخورم و میان موسیقی بلندی که پخش میشود تا تهران میخوابم.
آنقدر خوابم میآید که نمیفهمم آفتاب از پنجره کلافهام کرده است. کلافگی را از
دهان باز توی عکس میفهمم. ایمان از خوابیدن با دهان بازم عکس گرفته است. زشت شدهام.
میخواهم بگویم چقدر بد که آدمها در خواب اختیارشان دست خودشان نیست. به بیداری
فکر میکنم و اختیار. هست؟ نیست؟ اگر نیست با خواب چه فرقی دارد؟ اگر هست چه گلی
به سرم زده است؟ همیشه حرف خواب که میشود میگویم مرا بیداریهایم بدبخت کرد. آدمها
که میشنوند دنبال رد پای بدبختی در زندگیام میگردند. ظاهر زندگی خوب است. جملهام
را حمل بر طنز و شوخی و شکم سیری میکنند. چقدر خوب است که دل آدم هزار تو دارد.
به ایمان میگویم این بار که برگشتی فقط جسمت را از ایران
نبر. روحت را هم ببر. این را دیشب به سید مجتبی هم گفتهام. وقتی برایم از گونه
های مختلف باران در کرواسی میگوید. به ایمان وقتی میگویم که پایش چلوی دکه های
روزنامه فروشی ترمینال جنوب سست میشود و تیترهای شلوغ و دروغ روزنامهها چشمش را میگیرند.
به نظرم میرسد آنها که میروند بیشتر از آنها که میمانند اسیر حواشی این
سرزمین اند. حرفم را نمیفهمد. حسش را نمیفهمم. سکوت میکنیم و عبور میکنیم.
مترو شلوغ است. ایمان دنبال نقشهی خطهای مترو میگردد. میگویم
هست. میبیند نیست. سوار که میشویم تابلوی توی واگن را نشانش میدهم. کمی خطهای
مترو را که میبیند از متروی لندن میگوید که مثل خانهی زنبور است. مثل لوله کشی
است. بعد میگوید آب و هوای زیر زمین متروی لندن مثل آب و هوای روی زمین تهران
است. این یعنی هوای تهران آلوده است. ایستگاه امام پیاده میشویم. سوار پله برقیهای
بلندی میشویم که تا سطح زمین می برندمان. میگوید آنجا پله برقیها دو تکه است.
منظورش را نمیفهمم. منظورش این است که آدمها یک طرف پله برقی میایستند تا کسانی
که عجله دارند از طرف دیگر بروند. پلهها را نشانش میدهم و میگویم اینجا اگر گسی
عجله داشته باشد از پلهها میرود.
باغ ملی دوست داشتنی. میرسیم. از وقتی برای پیگیری کارهای
ایمان پایم به باغ ملی باز شده دوستش داشتهام. آتقدر بکر است که فکر میکنم کشفش کردهام.
در میانهای و هوی تهران، ناگهان یک جای دنج، یک جای وسیع، جایی که به تاریخ تعلق
دارد، باغ است، سر در دارد، تمیز است، خلوت است، بوی فیلمهای قدیمی میدهد، باغ
ملی را کشف کردهام و به هیچ کس نشانیاش را نمیدهم. کشفم را به ایمان نشان میدهم.
در کفش میماند. میگوید بایستیم عکس بگیریم. میگویم بعد از کارهایمان.
داخل وزارت خارجه میشویم. پیش از ما گروهی خبرنگار وارد شدهاند.
حراست اسمها را میپرسد. خبرنگاری که جلوی من است میگوید دکتر (....) موسوی. خندهام
میگیرد. میخواهم برای تمسخر او هم که شده بگویم دکتر مسعود دیانی و بعد ایمان را
پشت سرم نشان بدهم و بگویم دکتر ایمان دیانی. نمیگویم. حراست زیر اسم دکتر موسوی مینویسد
مسعود. مینویسد ایمان.
ایمان باورش نمیشود که کارش به سادگی یک آب خوردن حل شود.
باورش نمیشود همهی آن عربده کشیهای موقع اشغال سفارت انگلستان کشک باشد؛ و این
یعنی بعد از دو سال حرفهای من باورش میشود. در روزهای تردید و دو دلی میان
انتخاب کانادا یا انگلستان که شرایط بهتری برایش داشت با رندی میگفتم انگلستان را
انتخاب کند. معتبر ندانستن مدرک دانشگاه های انگلستان توسط ایران می ترساندش. من
خیالم تخت بود. آنقدر آقا زاده در لندن درس میخواند که کسی چنین تصمیمی نگیرد. پر
بودیم از شعارهای پوشالی که مردم ساده و بی خبر باورش میکردند.
بیرون میآییم. کارمان تمام شده است. زودتر از آنکه فکرش را
میکردیم. در وسعت باغ ملی بلا تکلیف میمانیم. حالا چه کنیم؟ عکس میگیریم و میرویم
ضلع غربی باغ، میرویم موزهی ملک. آنجا فقط جای فاطمه را خالی میکنم. نه هیچ کس
دیگر را. از میان همهی آنچه میبینم و همهی توضیحات جوان خوش بر و روی خوش سخن
برایمان میگوید چند تصویر و چند نام بیشتر در در خاطرم نمیماند. سکهی ولایت عهدی
امام رضا، نامهی کمال الملک به مجلس، خط غبار، عملهی طرب و پارچهی صد رس؛ و خانوادهی
حاج حسین ملک که برای همیشه میمانند. میدانم که روزهایی نه چندان دور باز بر میگردم.
تنها یا با فاطمه. بیشتر میمانم و بیشتر به خاطر میسپارم.
همان مسیر را بر میگردیم. تا قم. باز هم توی ماشین خوابم میبرد.
مادر رفته است حرم. ما هم میرویم حرم. بعد از آنکه ایمان را ببرم بازار میوه. بعد
از آنکه برویم فالوده بستنی نمونه که هنوز توی کاسه های گل سرخ قدیمی و با قاشق
هزار بار مصرف فلزی فالوده بستنی میآورد. بعد از آنکه لب میدان میوه از بوی سیراب
شیردانهای تازه مست شویم.
با مادر به خانه بر میگردیم. من دیرم شده است. ساعت سه با
حاج آقا قرار گذاشتهام. لباسهایم را آماده میکنم. عمامهام را از نو میبندم. بهانهی
قرار پیام تبریکی است که روز جهانی مسجد برای حاجی فرستاه ام. حاجی دلش میخواست
کاری برای مسجد بکنم. ناهار ماهی داریم. میگویم منتظر من نمانند.
جلسه مان دو تکه میشود. تکه ای در خلوت دو نفره و تکه ای
با حضور دیگران. خلوتهای دو نفره ی من و حاجی رؤیایی است. حرف هم، نگاه هم، حس
هم، درد هم و مسأله ی هم را میفهمیم. قبل از تکهی دوم کار را بستهایم. تکهی
دوم با حضور مسئول مرکز قم آغاز میشود. عجله دارد. میخواهد از آنچه بین من و
حاجی گذشته است خبردار شود. حاجی به رسم ادب و حرمت چند کلمه ای توضیح میدهد.
خلوتمان به هم خورده است. با نگاه به هم میفهمانیم که مابقی صحبتها بماند برای
وقتی دیگر و خلوتی دیگر. قبل از خداحافظی سراغ آقای فیضی را میگیرم. رانندهی
دوست داشتنی حاجی است. طبقهی بالا را نشانم میدهند. میروم بالا. خواب است. دلم
برایش تنگ شده است اما دلم نمیآید از خواب بیدارش کنم. میدانم مثل همیشه آفتاب
نزده نان سنگک تازه را خریده و صبحش را از در بالایی حوزهی دماوند آغاز کرده است
و آخر شب همان جا به پایان میرساند. بیدارش نمیکنم و از مرکز بیرون میزنم.
ساعت پنج است که به خانه میرسم. ایمان توی اتاق مطالعه
خوابیده است. مادرم روی کاناپه کتاب میخواند. تسلی بخشیهای فلسفه را دوست داشته
است. هر از چند گاهی بخشی از آن را برایم میخواند. پایین کاناپه مینشینم و ناهار
میخورم. ایمان بیدار میشود و بهانهی رفتن میگیرد. مادر بلند میشود و وسایل را
جمع و جور میکند. من بلند میشوم و چایی دم میکنم.
آژانس میگیرم و میرویم هفتاد و دوتن. برای هزارمین باید برای
مادر و ایمان الکی توجیه کنم که چرا قم ترمینال درست و درمان ندارد و ما همیشه
باید لب این میدان انواع و اقسام تجربهها را برای آمدن به اصفهان و رفتن به تهران
کسب کنیم. سه شنبه است. جمعیت زیادی منتظر اتوبوس ایستادهاند. یکی دو اتوبوس میآید
و میرود و نوبت به ما نمیرسد. میپرم لب میدان و برایشان ماشین سواری جور میکنم.
قیمتش را مناسب میگوید. میگویم سه نفر حساب میکنیم تا مادر و ایمان راحت باشند.
خداحافظی میکنیم. ایمان را تا روز رفتنش نخواهم دید.
غروب است. هوای دلگیری است. سکویی توی میدان پیدا میکنم و
چند دقیقه ای رویش مینشینم. دلم سیگار میخواهد. میروم از دکهی لب میدان یک نخ
سیگار میخرم و بر میگردم روی سکو مینشینم. آتشش میزنم. به پایم خاکستر میشود.
راه میافتم. تا حرم را با تاکسی میروم. هنوز غروب است. هنوز دلگیر است. در غروبهای
دلگیر و داغ قم پیاده روی میچسبد. پیاده میروم تا خانهی کتاب. دلم کتاب میخواهد.
درخت ارغوان را میخرم. کار پرویز دوایی. یکی دو هفتهی پیش که مشهد بودیم در یک
کتاب فروشی کسی با اشتیاق به دوستش معرفی میکرد. گدا را میخرم. کار نجیب محفوظ.
گدا را زهرا پیشنهاد داده بود و البته گفت فعلا نخوانمش. پیشنهاد اولش را میپذیرم
و پیشنهاد دومش را نه. می خرمش تا بخوانمش. شعر معاصر جهان عرب را میخرم. کار
همیشه استاد شفیعی کدکنی. این بار اما به عشق شعر معاصر عربی که چندماهی است در آن
اقامت کردهام؛ و من بیابان همسرم باد را برای فاطمه میخرم. همان جا خودکاری میگیرم
و به فاطمه تقدیمش میکنم: به همسرم که باران است.
از خانهی کتاب که بیرون میآیم. شب شده است. هوا دیگر
دلگیر نیست. هوا که دلگیر نباشد و شب باشد جان میدهد برای پیاده روی. پیادهمیروم.